❄️🐭ننه برفی🐭❄️
صبح یک روز زمستان، موموشی شالگردن و کلاه پوشید. پتوی ننه موشی را کشید و با خوشحالی گفت: «ننه موشه بیدار شو! برف آمده! میآیی برفبازی؟»
ننه موشی چشمهایش را مالید و گفت: «توی این سرما؟ وای نه ننه جان! تو هم جایی نمیروی موموشی!»
بعد زود اخمی کرد و گفت: «اصرار هم نکن بچه. ننه موشی حرفش را هر دقیقه عوض نمیکند. وقتی چیزی میگویم، بگو چشم.» آن وقت پتو را کشید روی سرش و دوباره خوابید.
موموشی پشت پنجره نشست. به برف نگاه کرد و آه کشید. یکدفعه دوستش جوجهتیغی را دید که توی برف بالا و پایین میپرید. موموشی پنجره را باز کرد و صدا کرد: «آهای! میآیی موشبرفی درست کنیم؟»
جوجهتیغی زیر پنجره آمد و گفت: «موشبرفی نه. بیا جوجهتیغی برفی درست کنیم.»
موموشی فکری کرد و گفت: «خب، پس تو برف بده. من نمیتوانم بیایم بیرون.»
جوجهتیغی گوله گوله برف به موموشی داد. موموشی برفها را وسط اتاق جمع کرد تا کمکم یک کپه درست شد. آنوقت جوجهتیغی از پنجره توی اتاق پرید.
موموشی و دوستش یک جوجهتیغیبرفی بزرگ درست کردند. با ماکارونیهای خشک، برایش تیغ گذاشتند. بعد دورش چرخیدند و فریاد شادی کشیدند.
ننه موشه از خواب پرید. جوجهتیغی برفی را وسط اتاق دید. عصبانی شد و گفت: «وای! چه کار کردید وروجکها! زود با این برفها بروید بیرون ببینم!» و یک لگن بزرگ به موموشی داد.
موموشی با خوشحالی گفت: «چشم ننه جان، چشم!»
بچهها برف را بیرون بردند. جوجهتیغی برفی خراب شد. موموشی توی گوش دوستش گفت: «عیبی ندارد! الان یک موشبرفی گنده درست میکنیم.»
موموشی یواشکی از پنجره نگاه کرد. ننه موشه غر میزد و ماکارونیها را جمع میکرد. موموشی دست دوستش را گرفت و آهسته گفت: «زود بدو برویم!»
ننه موشه از پنجره فریاد کشید: «بیرون چه کار میکنی موموشی؟»
موموشی گفت: «خودت الان گفتی!» بعد سرش را توی پنجره کرد و گفت: «ننه موشه حرفش را هر دقیقه عوض نمیکند!»
ننه موشه خواست اخم کند ولی خندهاش گرفت. موموشی گفت: «الان یک ننهبرفی قشنگِ قشنگ درست میکنیم!»
#قصه
👇🏻👇🏻👇🏻
#واحدکار_زمستان_و منابع حرارتی
#زمستان
کانال کشوری پیش دبستانی کیامهر
🌀🌀🌀🌀🌀🌀
🆔CHANNEL: @PISHDABESTANIKIA
🌀🌀🌀🌀🌀🌀
داستان ملخ و مورچه در فصل زمستان 🐜❄️🌨☔️⛈
همهچيز در فصل بهار زيبا بود. درختها و گلها زير نور خورشيد ميدرخشيدند. مورچه و ملخ دو دوست صميمي بودند که در نزديکي هم زندگي ميکردند. در فصل بهار، مورچه مشغول کار بود. دانههاي سنگين را جابهجا ميکرد و در انبار ميگذاشت و خودش را براي فصل زمستان آماده ميکرد. امّا ملخ ، شاد و خوشحال، زير نور خورشيد، وسط گلهاي زيبا و علفهاي سبز مينشست و به شاخهي درختها تکيّه ميداد و آوازهاي بهاري ميخواند. او با خودش ميگفت: «اين همان زندگي است که من دوست دارم. دلم ميخواهد هميشه آواز بخوانم و بازي کنم. چه کسي در اين هواي خوب و دلانگيز کار ميکند؟»
مورچه هر روز غذا و خوراکي جمع ميکرد و آنها را در خانهاش که در تنهي درخت کوچکي قرار داشت، انبار ميکرد. او براي خوراکش، دانه و ميوه جمع ميکرد و براي روشن کردن آتش در فصل زمستان هم چوب ذخيره ميکرد. امّا ملخ تنبل، زير نور خورشيد ميخوابيد و از هواي لطيف و زيبا استفاده ميکرد و آوازهاي خوش سر ميداد.
فصل درو رسيد. مورچه با جديّت و پشتکار تلاش ميکرد. از ساقهي علفها براي خود نردباني ساخت و با آن از ساقههاي گندم بالا ميرفت و دانههاي گندم را براي پخت نان جمع ميکرد. ملخ هم در نزديکي او مينشست و آوازهاي تازه ميخواند و ميگفت: «چه کسي ميتواند مثل من آواز بخواند ؟ چقدر صداي من زيبا است.»
فصل پاييز با هواي سرد و بارانهاي فراوانش از راه رسيد و مورچه همچنان کار ميکرد. برگهاي درختان کمکم بر روي زمين ميريخت. ملخ غمگين و ناراحت زير برگ درختان ميايستاد تا خودش را از باران حفظ کند. بعد هم زمستان شد و برف باريد. ملخ غذايي براي خوردن پيدا نکرد. او در آن هواي سرد، بسيار گرسنه بود و ديگر حال و حوصلهي آواز خواندن نداشت. امّا بشنويد از مورچه. او روي صندلي کوچکش در خانهي گرمش، در کنار آتش نشسته بود و استراحت ميکرد. ملخ با خود گفت: «به خانهي مورچه ميروم و از او کمک ميخواهم. من ميدانم که او هم غذا دارد و هم آتش و هم جاي گرم». ملخ در زد. مورچه در خانهاش را باز کرد و ملخ را روبهروي خودش ديد. مورچه از او پرسيد: «چه مي خواهي؟»
ملخ پاسخ داد: «مورچهي عزيز من گرسنهام و به شدّت سردم است. غذايي به من بده تا بخورم و چوبي به من بده تا آتشي با آن روشن کنم.» مورچه گفت: «تمام طول تابستان را چهکار ميکردي ؟ توفقط بازي ميکردي و آواز ميخواندي و مرا مسخره ميکردي. من تو را نصيحت کردم، امّا تو گوش ندادي. تمام تابستان را به آوازخواني گذراندي، حالا هم برو آواز بخوان و هر طور دوست داري زندگي کن.» بعد هم در را به روي ملخ بست. مدّت کوتاهي گذشت. مورچه دلش به حال ملخ سوخت. در خانهاش را باز کرد و ملخ را به خانهاش آورد و به او غذا داد و جاي گرمي برايش آماده #واحدکار_زمستان_و منابع حرارتی
#زمستان
کانال کشوری پیش دبستانی کیامهر
🌀🌀🌀🌀🌀🌀
🆔CHANNEL: @PISHDABESTANIKIA
🌀🌀🌀🌀🌀🌀
غدا برای پرنده ها
امیرحسین پرنده ها را خیلی دوست دارد.دلش می خواهد در روزهای سرد زمستان برایشان خرده نان بریزد تا بخورند.اما آنها در آپارتمان زندگی می کنند و حیاط و باغچه ندارند تا در آنجا برای پرنده ها خرده نان بریزند.
در یک روز سرد زمستان، وقتی امیرحسین سر کلاس نشسته بود، یک گنجشک کوچولو پشت پنجره ی کلاس شان آمد و به شیشه نوک زد. خانم مربی پنجره را بازکرد،گنجشک کوچولو وارد کلاس شد و پرزد و رفت روی لامپ مهتابی نشست.همه ی بچه ها از دیدن گنجشک خوشحال شدند.دلشان می خواست به او خوراکی بدهند ولی گنجشک کوچولو می ترسید پایین بیاید.همان جا روی لامپ نشسته بود و با چشم های ریز و سیاهش به آنها نگاه می کرد. خانم مربی گفت:«بچه ها، پرنده ها در فصل زمستان نمی توانند راحت غذا پیدا کنند. اگر هرروز کمی خرده نان در باغچه یا حیاط خانه هایتان بریزید، می آیند و می خورند.»
امیرحسین گفت:« خانم ما که حیاط نداریم.» چند تا از بچه ها هم گفتند:« ما هم حیاط نداریم.» خانم مربی گفت:نشما می توانید کمی خرده نان یا گندم بیاورید و توی باغچه ی مدرسه بریزید تا پرنده ها بیایند و بخورند.» بعد هم پنجره را بازکرد و گنجشک کوچولو پر زد و رفت.
فردای آن روز امیرحسین از مادرش خواست تا کمی غذا برای پرنده ها به او بدهد.مادرش مقداری نانِ نرم خرد کرد و در یک کیسه ریخت و به امیرحسین داد.امیرحسین به خانم مربی گفت که برای پرنده ها غذا آورده است.خانم مربی و امیرحسین و تمام بچه هایی که برای پرنده ها غذا آورده بودند، به حیاط رفتند و خرده نان ها و گندم ها را کنار باغچه ریختند و به کلاس برگشتند.چند دقیقه ی بعد، یک دسته گنجشک و دوتا یاکریم آمدند و مشغول خوردن شدند.بچه ها پشت پنجره ایستاده بودند و به آنها نگاه می کردند. ناگهان یک کلاغ سیاه قارقارکنان آمد و میان گنجشک ها نشست.او به گنجشک ها نوک می زد تا بروند و او تنهایی همه ی خرده نان ها را بخورد. اما گنجشک ها فقط کمی از او دور شدند و به خوردن دانه ها ادامه دادند.کلاغ هم کمی از نان ها را خورد و قارقارکنان پرید و رفت.خانم مربی گفت:« بچه ها فکر می کنم کلاغه رفت تا دوستانش را خبرکند بیایند این جا و صبحانه بخورند.»
بچه ها خندیدند.خانم مربی گفت:«حالا سرجاهایتان بنشینید و یک نقاشی قشنگ بکشید.»آن روز امیرحسین و دوستانش فقط عکس گنجشک و کلاغ و یا کریم و باغچه ی مدرسه را کشیدند.#واحدکار_زمستان_و منابع حرارتی
#زمستان
کانال کشوری پیش دبستانی کیامهر
🌀🌀🌀🌀🌀🌀
🆔CHANNEL: @PISHDABESTANIKIA
🌀🌀🌀🌀🌀🌀
☃زمستونه☃
مژده بده مادر جون
اومده باز يه مهمون
سوغاتي چي آورده؟
برف و تگرگ و بارون
خ
باز ننه سرما مي گه
قصه هاي فراوون
اسم قشنگش چيه
زمستونه,زمستون#واحدکار_زمستان_و منابع حرارتی
#زمستان
کانال کشوری پیش دبستانی کیامهر
🌀🌀🌀🌀🌀🌀
🆔CHANNEL: @PISHDABESTANIKIA
🌀🌀🌀🌀🌀🌀
🐤🐦🐧🐔🐤🐦🐧🐔🐤🐦🐧🐔🐤🐦🐧
فصل زمستان آمده بود. همه ی پرندگان به سمت جنوب پرواز کرده بودند، چون هوای جنوب گرم تر بود و توت هایی زیادی برای خوردن داشت. اما یک پرنده ی کوچولو جا مانده بود و به سمت جنوب نرفت، زیرا بالش شکسته بود و نمی توانست پرواز کند. او تنها و بی کس در هوای سرد و برفی گیرافتاده بود. در آن طرف کوه جنگلی دید، هوای جنگل گرم تر بود و او آن جا می توانست از درختان تقاضای کمک کند.
ابتدا او به درخت فان رسید، پرنده به درخت گفت: درخت فان زیبا، بالم شکسته و دوستام به جنوب رفتن. می تونی بین شاخه هات منو جا بدی تا دوستام برگردن؟
🌳🌴🌳🌴🌳🌴🌳🌴🌳🌴🌳🌴🌳🌴
درخت فان جواب داد " نه، چون ما تو جنگل بزرگ خودمون هزار تا پرنده داریم و باید به اون ها کمک کنیم. من نمی تونم برات کاری کنم."
پرنده کوچولو به خودش گفت "درخت فان خیلی قوی نیست و شاید نتونه از من مراقبت کنه. من باید از درخت بلوط کمک بخوام." به خاطر همین پرنده کوچولو پیش درخت بلوط رفت و گفت "درخت بلوط بزرگ شما خیلی قوی هستید، اجازه می دید که من تا فصل بهار که دوستام برمی گردن بین شاخه هات زندگی کنم؟"
درخت بلوط فریاد زد "تا فصل بهار!خیلی زیاده. تا اون موقع معلوم نیست چه بلایی به سرم میاری. پرنده ها همیشه دنبال چیزی برای خوردن می گردند و تو هم ممکنه تمام بلوطای منو بخوری."
🌲🎄🌲🎄🌲🎄🌲🎄🌲🎄🌲🎄🎄
پرنده کوچولو با خودش فکر کرد "شاید درخت بید با من مهربون تر باشه." و به درخت بید گفت "درخت بید مهربون، من بالم شکسته، نتونستم با دوستام به جنوب برم. می شه تا فصل بهار ازم مراقبت کنی؟"
اما درخت بید اصلاً مهربان نبود، بلکه با غرور به پرنده کوچولو گفت "من تو رو نمی شناسم و ما بیدها هیچ وقت با پرنده هایی که نمی شناسیم صحبت نمی کنیم. درخت های مهربونی توی جنگل هستند که به پرندهای غریبه پناه می دند فوراً از من دور شو."
پرنده کوچولوی بیچاره نمی دانست چه کار کند. بالش درد می کرد اما شروع به پرواز کرد. قبل از این که خیلی دور شود صدایی شنید. اون صدا گفت "پرنده کوچولو کجا می ری؟"
پرنده که خیلی ناراحت بود گفت "نمی دونم، ولی خیلی سردمه."
درخت صنوبر با مهربانی گفت "بیا اینجا پیش من، من از تو مراقبت می کنم."
" تو می تونی روی گرم ترین شاخه ی من زندگی کنی تا دوستات برگردن."
پرنده کوچولو با خوشحالی پرسید "شما به من اجازه می دید روی شاخه هاتون زندگی کنم؟"
🥀🌳🥀🌳🥀🌳🥀🌳🥀🌳🥀🌳🥀🌳
درخت صنوبر مهربان گفت "بله،اگر دوستات از اینجا رفتن، حالا ما درختا باید بهت کمک کنیم. این شاخه های من کلفت و نرمند. می تونی بیای روی اون زندگی کنی."
درخت کاج مهربان گفت "شاخه های من خیلی کلفت نیستند، ولی بزرگ و قوی اند، من می تونم تو را از بادها حفظ کنم."
درخت سرو کوهی کوچولو گفت "منم می تونم از توت هام بهت بدم تا بخوری."
بنابراین درخت صنوبر به پرنده کوچولو خانه داد، درخت کاج اونو از بادها حفظ کرد و درخت سرو کوهی بهش غذا داد. بقیه ی درخت ها به پرنده کوچولو کمکی نکردند و اونو از خودشان دور کردند.
صبح روز بعد تمام برگ های سبز و زیبای درختان روی زمین ریخته بودن، چون بادی تند از طرف شمال شروع به وزیدن کرد.
باد سرد پرسید "من باید برگ تمام درختان را از روی شاخه هاشان جدا کنم؟"
پادشاه جنگل گفت "نه،به برگ درخت هایی که با پرنده کوچولو مهربون بودند کاری نداشته باش."
به خاطر همین درختان کاج، سرو و صنوبر در تمام فصل ها برگ دارند.#واحدکار_زمستان_و منابع حرارتی
#زمستان
کانال کشوری پیش دبستانی کیامهر
🌀🌀🌀🌀🌀🌀
🆔CHANNEL: @PISHDABESTANIKIA
🌀🌀🌀🌀🌀🌀
#زمستان
زمستونم من سردم نگی که خبر نکردم
لباس های گرم بپوش نگی که دارم می لرزم
دی اولین ماهش برف میادرو پشت بام
دو ماه آخر سال بهمن و اسفند تمام. #واحدکار_زمستان_و منابع حرارتی
#زمستان
کانال کشوری پیش دبستانی کیامهر
🌀🌀🌀🌀🌀🌀
🆔CHANNEL: @PISHDABESTANIKIA
🌀🌀🌀🌀🌀🌀
شعرهاي #زمستان:
#شعر_کودکانه
#شعر_زمستون
اَلسّون و بَلسّون
رفته بابام خراسون
دلم شده یه ذرّه
برای او، خدا جون!
اَلسّون و بَلسّون
می باره برف و بارون
بابام برام می آره
سوغاتی فراوون
اَلسّون و بَلسّون
زمستونه، زمستون
خداجونم، بابامو
به خونه مون برسون
❄️❄#️شعر_زمستان❄️❄️
زمستونه زمستونه
فصل تگرگ و بارونه
هوا شده خیلی سرد
روی زمین پر از برف
چه خوبه کودکستان
وقتی میشه زمستان
کلاغ های سیاه رنگ
بخاری های روشن
وقتی بارون میباره
دلم میخواد دوباره
برم به کودکستان
میان آن گلستان
#شعر
☃زمستونه☃
مژده بده مادر جون
اومده باز يه مهمون
سوغاتي چي آورده؟
برف و تگرگ و بارون
باز ننه سرما مي گه
قصه هاي فراوون
اسم قشنگش چيه
زمستونه,زمستون. #واحدکار_زمستان_و منابع حرارتی
#زمستان
کانال کشوری پیش دبستانی کیامهر
🌀🌀🌀🌀🌀🌀
🆔CHANNEL: @PISHDABESTANIKIA
🌀🌀🌀🌀🌀🌀
#زمستان
بازم زمستون اومد آفتاب به میدون اومد
شب شده پر ستاره نی نی لپش می خاره
آی ریزه ریزه ریزه از آسمون برف میریزه
خورشید چشماشو بسته
ابرا همه یک ریزه
برفا داره میریزه .
🌨☃🌨☃🌨#واحدکار_زمستان_و منابع حرارتی
#زمستان
کانال کشوری پیش دبستانی کیامهر
🌀🌀🌀🌀🌀🌀
🆔CHANNEL: @PISHDABESTANIKIA
🌀🌀🌀🌀🌀🌀
#برف_مصنوعی
همه ی بچه ها از دیدن برف و ساختن آدم برفی لذت می برند. بدون هزینه کردن درکارگاههای مختلف در این فیلم با طرز ساخت #برف_مصنوعی آشنا می شوید. ولحظه های شادی را درمهد بوجود آورید ما دوروش را به شما معرفی میکنیم
با مخلوط کردن ۳ لیوان جوش شیرین و نصف لیوان نرم کننده مو براحتی می توانید برف مصنوعی بسازید. با این برف می توانید گلوله برفی و یا آدم برفی ساخته و صحنه های زیبایی از زمستان خلق کنید.
#واحدکار_زمستان_و منابع حرارتی
#قصه_متنی
♨️ قصه موچی بی دقت
آن شب برف سنگینی باریده بود . همه جا سرد بود موچی ( مورچه کوچولو ) و فیلو ( فیل کوچولو ) در خانه خوابیده بودند . بخاری کوچک آنها روشن بود اما نمی توانست همه خانه را گرم کند .
موچی گفت : " باید یک فکری بکنیم که خانه را گرم کنیم .
و بعد گفت : " یک فکر حسابی دارم . ما می توانیم تمام شعله های اجاق گاز را روشن کنیم تا خانه گرم شود ."
فیلو گفت : " اما این کار خطرناک است . مگر یادت نیست که آقای ایمنی می گفت هیچوقت این کار را نکنید ؟
موچی گفت : آقای ایمنی در خانه گرمش خوابیده و نمی داند که ما داریم از سرما می لرزیم موچی این را گفت و سراغ اجاق گاز رفت و همه شعله ها را روشن کرد .
کم کم خانه گرم شد ولی بوی گاز همه جا را گرفته بود .
موچی که گرمش شده بود پنجره را باز کرد .
چند دقیقه بعد صدای زنگ در بلند شد . فیلو با تعجب در را باز کرد . آقای ایمنی پشت در بود آقای ایمنی گفت :" داشتم از اینجا عبور می کردم ، دیدم توی این سرما پنجره هایتان باز است، تعجب کردم . گفتم در بزنم و بپرسم اینجا چه خبر است ؟ ! "
فیلو گفت : " موچی سردش بود و اجاق گاز را روشن کرد تا خانه را گرم کند و حالا هم گرمش شده و رفته پنجره را باز کرده
آقای ایمنی فریاد زد : " چی ؟ مگر اجاق گاز بخاری است که با آن خانه را گرم می کنید ؟
اول این که گرم کردن خانه با شعله های اجاق گاز کار اشتباهی است . "
فیلو با سرعت دوید و گاز را خاموش کرد .
بعد آقای ایمنی ادامه داد : شما نباید آنقدر خانه را گرم کنید که مجبور شوید پنجره ها را باز کنید . هیچ می دانید اینطوری چقدر گاز هدر می رود ؟
شما می توانید لباس گرم بپوشید و یا جلو در و پنجره ها پرده های کلفت بزنید تا گرمای خانه هدر نرود .
باید در زمستان جلوی دریچه کولر را بپوشانید تا گرمای خانه هدر نرود .
فیلو با سرعت رفت و مقداری لباس آورد و به موچی گفت : این لباسها را بپوش . من می روم جلوی پنجره ها پرده بزنم
ساعتی بعد، پرده های پنجره زده شد . فیلو با یک تکه نایلن، جلوی دریچه کولر را هم پوشاند آقای ایمنی گفت : دوستان عزیز یادتان باشد موقع خواب شعله بخاری را کم کنید و از پتو و لحاف مناسب استفاده کنید .
آقای امینی خداحافظی کرد و رفت . حالا خانه گرم شده بود و همه راحت بخواب رفتند.
🐜🐜🐜🐜
✍#واحدکار_زمستان_و منابع حرارتی
#زمستان
کانال کشوری پیش دبستانی کیامهر
🌀🌀🌀🌀🌀🌀
🆔CHANNEL: @PISHDABESTANIKIA
🌀🌀🌀🌀🌀🌀
#شعر
#زمستان
#فصل_ها
برف آمده شبانه
رو پشت بام خانه
برف آمده رو گلها
رو حوض ها و باغچه ها
زمین سفید ،هوا سرد
ببین که برف چه ها کرد
رو جاده ها نشسته
رو مسجد و گلدسته
برف قاصدِ بهاره
زمستان ها می باره
آدم برفی تو کوچه
تنهای تنها مونده
دور و برش تو کوچه
رد پاها جا مونده
دلش می خواد مثل ما
داشته باشه دو تا پا
تا رد پاش بمونه
تو کوچه روی برفا. #واحدکار_زمستان_و منابع حرارتی
#زمستان
کانال کشوری پیش دبستانی کیامهر
🌀🌀🌀🌀🌀🌀
🆔CHANNEL: @PISHDABESTANIKIA
🌀🌀🌀🌀🌀🌀
6.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ ترانه کودکانه :
❄️😍 « زمستان » 😍❄️#واحدکار_زمستان_و منابع حرارتی