پاتوق معرفی کتاب
⏰ #دقایقی_با_کتاب 📚 با اینکه درک بالایی داشت و مشکلات را بیشتر از هرکس می فهمید، روحیه ی شادی داشت.
⏰ #دقایقی_با_کتاب 📚
دست نشان یک دست لباس غواصی نو آورد و به حاج اسماعیل داد. حاجی قبول نکرد و گفت: «لباس قبلی رو می پوشم.» دست نشان گفت: «چرا حاج اسماعیل؟» حاجی گفت: « این رو بده به اونی که الان اومده بود دنبال لباس!» دست نشان گفت: «کسی نیست. همه لباس دارن.» حاجی گفت: «برادری پیش پای من رفت گفت لباسش پاره ست!» دست نشان سرش را زیر انداخت و دیگر اصرار نکرد.
بی سیم چی ها را جمع کردم و رمز بی سیم ها را به آنها دادم. گفتم همین حالا رمزها را حفظ کنید. یکی شان تردید داشت که رمز را ازبر شده باشد و می خواست کاغذ به همراه ببرد. یادآوری کردم که اگر #اسیر شد، باید کاغذ را بخورد که به دست دشمن نیفتد.
سر نقطه ی رهایی جمع شدیم. بچه ها یکدیگر را به آغوش کشیدند و وداع کردند. حاج اسماعیل تک تک #غواص ها را به #بغل کشید و به خود چسباند. بچه ها انگار میان دست ها و سینه ی حاجی قد کشیدند و قدم هایشان محکم تر شد.
دل ها ذوب شده بود. همه با گریه از هم طلب شفاعت می کردند. نمی دانم دست نشان چه اش شده بود که چشم از حاجی برنمی داشت. یکی از بچه ها به شوخی لوله ی اسلحه اش را به طرف او گرفته بود و می گفت: «گریه شگون نداره!» دیگری شاکی شده بود و می گفت: «حاجی، تا نفله نشده ایم، دست نشان رو از بالای سرمون ردش کن!»
غواص ها روی سکو قطار شدند. یکی گفت: طناب ها کو؟....
📕 برشی از کتاب #بی_آرام
✅خاطراتی از #شهید_اسماعیل_فرجوانی
فرمانده گردان کربلا اهواز که تعدادی از غواص های آن در عملیات کربلای ۴ به شهادت رسیدند.
📬 #خرید_کتاب : @book_room
#شهدا #خاطرات_شهدا #شهدای_غواص
#بغل_رایگان_شهدا
📚 پاتوق معرفی کتاب📖
@PMKetab