eitaa logo
پاتوق معرفی کتاب
2.2هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
229 ویدیو
88 فایل
📚 معرفی کتب خوب 🔊ترویج فرهنگ کتابخوانی 🌐 اخبار کتاب 📊ارائه برنامه های پیشنهادی و کاربردی ترویج کتاب 💬انتقاد، نظر، پیشنهاد: @admin_book 📚پاتوق کتاب کودک و نوجوان👇 @PMKetab_koodak
مشاهده در ایتا
دانلود
پاتوق معرفی کتاب
⏰ #دقایقی_با_کتاب 📚 با اینکه درک بالایی داشت و مشکلات را بیشتر از هرکس می فهمید، روحیه ی شادی داشت.
📚 دست نشان یک دست لباس غواصی نو آورد و به حاج اسماعیل داد. حاجی قبول نکرد و گفت: «لباس قبلی رو می پوشم.» دست نشان گفت: «چرا حاج اسماعیل؟» حاجی گفت: « این رو بده به اونی که الان اومده بود دنبال لباس!» دست نشان گفت: «کسی نیست. همه لباس دارن.» حاجی گفت: «برادری پیش پای من رفت گفت لباسش پاره ست!» دست نشان سرش را زیر انداخت و دیگر اصرار نکرد. بی سیم چی ها را جمع کردم و رمز بی سیم ها را به آنها دادم. گفتم همین حالا رمزها را حفظ کنید. یکی شان تردید داشت که رمز را ازبر شده باشد و می خواست کاغذ به همراه ببرد. یادآوری کردم که اگر شد، باید کاغذ را بخورد که به دست دشمن نیفتد. سر نقطه ی رهایی جمع شدیم. بچه ها یکدیگر را به آغوش کشیدند و وداع کردند. حاج اسماعیل تک تک ها را به کشید و به خود چسباند. بچه ها انگار میان دست ها و سینه ی حاجی قد کشیدند و قدم هایشان محکم تر شد. دل ها ذوب شده بود. همه با گریه از هم طلب شفاعت می کردند. نمی دانم دست نشان چه اش شده بود که چشم از حاجی برنمی داشت. یکی از بچه ها به شوخی لوله ی اسلحه اش را به طرف او گرفته بود و می گفت: «گریه شگون نداره!» دیگری شاکی شده بود و می گفت: «حاجی، تا نفله نشده ایم، دست نشان رو از بالای سرمون ردش کن!» غواص ها روی سکو قطار شدند. یکی گفت: طناب ها کو؟.... 📕 برشی از کتاب ✅خاطراتی از فرمانده گردان کربلا اهواز که تعدادی از غواص های آن در عملیات کربلای ۴ به شهادت رسیدند. 📬 : @book_room 📚 پاتوق معرفی کتاب📖 @PMKetab