eitaa logo
پاتوق معرفی کتاب
2.2هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
229 ویدیو
88 فایل
📚 معرفی کتب خوب 🔊ترویج فرهنگ کتابخوانی 🌐 اخبار کتاب 📊ارائه برنامه های پیشنهادی و کاربردی ترویج کتاب 💬انتقاد، نظر، پیشنهاد: @admin_book 📚پاتوق کتاب کودک و نوجوان👇 @PMKetab_koodak
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 🔅پسری قد بلند با هیکلی تراشیده پشت به من با کسی آن طرف میز حرف می زد و می خندید . کنجکاوانه کمی به جلو خم شدم . پسر چند درجه چرخید . نیم رخش را دیدم . آشنا به نظر می رسید ! چشمانم را بستم . تصاویر از فیلتر خاطراتم گذشت . خودش بود ! شک نداشتم . اما در ایران چه می کرد ؟! غرق در افکار بودم که به سرعت از آموزشگاه خارج شد . با گام های تند ، از پله های آموزشگاه بالا رفتم . اما سوار ماشین شد و رفت . چند متر دویدم اما بی فایده بود . او به سرعت دور شد . نمی دانستم باید چه کار کنم . این جا غریب بودم .  با قدم های پریشان به آموزشگاه برگشتم و بدون اجازه وارد اتاق مدیر شدم .  🆘در را چنان به داخل هل دادم که صدای کوبیده شدنش به دیوار توی فضا پیچید . مدیر که مردی تپل با عینکی گرد و موهایی فر بود متعجب سر بلند کرد . عطر تلخ دانیال هنوز هم در هوای آن قفس حس می شد . عصبی مقابل چشمان متعجب مدیر ایستادم .  - آقایی که الان اینجا بود ... اسمش ... اسمش چیه؟ کجا رفت ؟ جملاتم را به انگلیسی می گفتم و میترسیدم زبانم را نفهمد . مرد ایستاد و متحیر به آرامش دعوتم کرد . اما جایی برای این بازی ها نبود . بی توجه به افراد جمع شده جلوی در دوباره با پرخاش سوالم رو تکرار کردم . سپس عصبی و حق به جانب روی صندلی نشست و دست به سینه جبهه گرفت . - حسام ... این که کجا رفت هم فکر نکنم به شما ربطی داشته باشه . شماره دوستش را به من نداد و هر چه تماس گرفت در دسترس نبود . شماره م رو روی میزش گذاشتم و بدون آن که یادم بیاید برای چه به آموزشگاه رفته بودم به خانه برگشتم . دوباره همان درد لعنتی سراغ معده ام آمد ، با تهویی سنگین . 🌃آسمان سحر تاریکی اس را بر چار دیواری ام مستقر کرد و باز صدای اذان به مغزم حمله ور شد . نگاه به پنجره دوختم . چرا در این سرما نیمه باز رهایش کردم ؟ عصبی و کلافه برای بستن پنجره به روی الله اکبر مسلمانان به سرعت بر خاستم چشمانم سیاهی رفت و کورمال کورمال به پنجره نزدیک شدم ناگهان زانوهایم سست شد  صدای زمین خوردنم به قدری بلند بود که پروین را به اتاقم کشاند .  با حالی مضطرب چندبار صدایم زد توانی برای چرخاندن زبانم در خود نمی دیدم . با شتاب از اتاق خارج شد . پنجره را بست و پتویی روم کشید .  صدای پریشان و پیرش را کنارم شنیدم : - الو .. سلام آقا حسام ! تو رو خدا بیا این جا ... سارا حالش خوب نیست . نقش زمین شده !  😳حسام ؟ در مورد کدام حسام حرف می زد ؟ همان که امروز دیدمش ؟ ... بالا آوردم تمام معده ام را. 🚺📝 برشی از کتاب « » 🛍خرید با قیمت مناسب: @admin_book 👌خرید از طریق درگاه پرداخت ایتا: pay.eitaa.com/?link=W7BDA 📚«پاتوق معرفی کتاب»📖 @book_room