eitaa logo
روابط عمومی پلیس
5.7هزار دنبال‌کننده
54.2هزار عکس
15.4هزار ویدیو
202 فایل
لینک کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم با خانم سلیمانی تماس میگیرم، با شرمندگی قرار را به پنجشنبه می اندازم... بی صبرانه منتظر شنیدن ادامه خاطرات هستم...با صدای مهدیه سرم را برمیگردانم:زهرا آماده شو بریم. آرام اما پر انرژی میگویم:حاضرم بریم در حیاط را باز میکنم،روبه مهدیه میگویم:مهدیه خونشون نزدیکه،بیا پیاده بریم.مهدیه سریع جواب میدهد:چشم هرچی شما بگی گلم. آرام آرام قدم برمیدارم،پنج دقیقه هم کمتر فاصله داشتیم،نگاهم را به خانه رو به رویی می اندازم مهدیه سریع زنگ را میفشارد.در خانه باز میشود و خانمی با چادر سفید رنگ نمایان میشود. چهره معصوم و آرامی دارد!چشمانش برق میزنند،برق خوشحالی! صدایش در گوشم میپیچد:بفرمایید عزیزم وارد حیاط میشویم،حیاط بزرگی که تمام زمینش گل ودرخت است. زیر درخت ها سنگ های ریز و درشت کنار هم قرار گرفته اند.درخت انار وسط حیاط با نوازش باد میرقصد.مهدیه وارد اتاق میشود و من هم پشت سرش.مینشینم و جرعه ای از چای داغم را مینوشم.سینی لیوان ها را برمیدارم و به سمت آشپزخانه قدم برمیدارم،زینب مقابل ظرفشویی می ایستد:بده من بشورم زهرا جان.سپس به ما اشاره میکند به سمت میز غذاخوری برویم،چادرم را از سرم برمیدارم. یکی از صندلی ها را عقب میکشم مینشینم،مهدیه هم کنارم چند دقیقه بعد زینب به سمتمان می آید و روی صندلی مقابلم مینشیند. به ساعت مچی ام نگاه میکنم:مهدیه نیم ساعت دیگه بریم؟ چشمان عسلی اش معصوم تر از همیشه است،آرام میگوید:باشه سفره اینارو جمع کنیم میریم. زینب حرفش را میکند و میگوید:حالا ساعت دهه کجا به این زودی؟! روسری ام را مرتب میکنم و میگویم:ممنون خیلی زحمت کشیدید،ان شاءالله بتونم جبران کنم. ❣❣❣❣❣❣❣❣ ماشین با سرعت کم به سمت کوچه می آید،صدای کشیده شدن لاستیک ها روی زمین گوشم را ازار میدهد،نگاهم را به سر کوچه می اندازم:زینب جان بازم ممنون، خدانگهدار. در ماشین را باز میکنم،سوار تاکسی میشویم. صدای موبایلم بلند میشود،خانم سلیمانی است. _الو! صدای خانم سلیمانی میپیچد:سلام عزیزم کی میای؟ _چند دقیقه دیگه اونجام خانم سلیمانی دستم را روی دستگیره در ماشین میفشارم و در را باز میکنم. محیا از دور میدود و چادرم را میگیرد هدیه محیا را از داخل کیف برمیدارم به محیا میدهم چقدر دوست دارمش! بلند سلام میدهم:سلام خانم سلیمانی ببخشید دیر شد سرش را به سمت من برمیگرداند:سلام زهرا جان خواهش میکنم عزیزم. _خانم سلیمانی اگه میشه ادامه خاطرات رو تعریف کنید بی تاب تر از همیشه منتظر شنیدن خاطرات هستم،خانم سلیمانی محیا را با عروسک سرگرم میکند و شروع میکند: محمد پسرعمه ام بودن اما هم مسافت قم -نجف آباد جوری نبود که من دقیق و کامل محمد رو بشناسم. ۲۱اسفند ۸۳ محمد با داییم (که عموی محمدهم بود)اومدن نجف آباد. آنقدر غرق صحبتهایش شده ام که نمیتوانم حرف بزنم،چندبار لب میزنم تا بتوانم جمله ای را به زبان بیاورم : ازدواج فامیلی رسمتونه؟ خانم سلیمانی:الان که کلا رسم ورسومات عوض شده لحظه ای مکث میکند و ادامه میدهد: اون موقع فکر میکردم اصلا نمیشه کنار یه پاسدار زندگی کرد و دنیای منو محمد دو دنیای کاملا متفاوفته اما با محرمیت نظرم و دیدگاهم عوض شد. محمد و دایی چند روزی خونه ما بودن،بعد از چند روز محمد موضوع خاستگاری رو مطرح کرد. به مادرم گفتم به محمد آقا بگید من دوتا شرط دارم اول اینکه:چادر سر نمیکنم دوم:قم نمیرم نام نویسنده:بانوی مینودری 🌹 🌹 🆔 @PR_Police
قسمت هشتم داستان زندگی و شهادت 👇👇👇👇👇👇👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم راوی:همسر شهید حال و هوایش را دوست داشتم،زندگی اش بوی محبت میداد.محبتی که نمیتوان توصیف کرد . از قم برگشت و موضوع را با مادرش مطرح کرد. همان روز عمه تماس گرفت تا اجازه خواستگاری رسمی را بگیرد. اما من هنوز هم میگفتم باید حتما با خود آقامحمد صحبت کنم و شرایطم را بگویم. چندروزی گذشت، محمد تماس گرفت و یکی دوساعتی باهم صحبت کردیم. برخلاف تصورات من اصلا حرفهایش بو و نشانی از خشک مذهب بودن نمیداد. در همان مکالمه اول دلم را با خودش برد. اما من باز هم روی شرطهای خودم برای ازدواج با محمد پافشاری میکردم. تنها دو شرط مهم داشتم، آقا محمد هم به تمام حرفهایم گوش سپرد و تا آخر صحبتهایم چیزی نگفت. "-اول اینکه من برای زندگی قم نمیام دوم من چادر رو به عنوان پوشش دائمی نمیتونم انتخاب کنم" لحظه ای هم مکث نمیکند و سریع جواب میدهد:باشه ایرادی نداره اگه اجازه میدید من بگم مادر با زندایی تماس بگیرن. صورتم گل انداخت و با صدای خجول و لرزانی گفتم :بله. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ نام نویسنده:بانوی مینودری 🌹 🌹 🆔 @PR_Police
قسمت نهم داستان زندگی و شهادت 👇👇👇👇👇👇👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم چندروزی گذشت،عمه با مادرم تماس گرفتن. صدایش از تلفن ضعیف به گوشم میرسید: "زنداداش محمد واقعا عاشق آذر شده" مادرم همانطور که با یک دستش گرد روی میز را پاک میکرد آرام گفت: چطور مگه؟ عمه لحظه ای سکوت کرد و جواب داد: "آخه شرایط آذر دقیقا همون چیزی هست که محمد خیلی روی اونا حساسه اقامت تو قم ،چادری بودن خانمش.. اصلا شما که میدونی محمد چقدر روی چادر سرکردن خواهراش حساسه من مطمئنم عاشق آذر شده" از جایم بلند شدم که به اتاقم بروم صبرکردم و آخرین جمله مادرم را هم شنیدم:جوونن دیگه دختر و پسر هردوشون برای شما هستن هرجور صلاح میدونید ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ شب جعمه آمدند اما داماد (محمد)با پدربزرگم و عمویم جدا آمد شب اول ربیع الاول من و محمد محرم هم شدیم محرمیت برای این بود که ما تا عقد محرم هم باشیم. محمد سه روز کنارم بود در آن سه روز یک الگوی کامل از زندگی را برایم توصیف کرد. آنقدر خوب،صبور و مهربان بود که به راحتی میشد او را دوست داشت. دوست داشتم همراهش شوم مهرش عجیب به دلم نشست مهری که اساسش عشق به خدا بود زندگی علوی -فاطمی 😍😍 نام نویسنده:بانوی مینودری 🌹 🌹 🆔 @PR_Police
قسمت دهم داستان زندگی و شهادت 👇👇👇👇👇👇👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم روزها از پی میگذشت و هرروز عشق محمد بیشتر از قبل تو قلبم رسوخ میکرد 😍 قراربود صیغه محرمیتمان سه هفته باشه اما یک هفته قبل از اتمام صیغه مادربزرگ محمد فوت کرد 😔😢 عمه زنگ زد خونمون خبر داد که مادربزرگ محمد فوت کرده و محمد میاد نجف آباد دنبالم 🚗 محمد که اومد زمانیکه حواسش نبودبا کمک خواهرم چادر گذاشتم تو کیفم با ماشین پدرم ب سمت قم حرکت کردیم🚘 محمد صندلی جلو کنار پدرم نشسته بود نزدیکای قم ب محمد گفتم ی جا نگه دارید ب خواهرم گفتم حواس محمد پرت کنه تو ی دقیقه ک خواهرم محمد ب حرف گرفته بود از حواس پرتیش سوء استفاده کامل کردم و سوار ماشین شدم ب درب خونه عمم ک رسیدیم خواهرم (صبا):محمدآقاشما بمون با آذر بیاید محمد:بله چشم آجی از ماشین ک پیدا شدم محمد مات و مبهوت و عاشقانه بهم نگاه میکرد 🙊 🙈 محمد:آذر کی سرش کردی؟😍 -اونجای آذر تورو غرق صحبت کرده بود 😊 محمد:ای بدجنس پس نقشه بود 😁 -خواستم غافگیرت کنم دیگه اگه میفهمیدی الان این نگاه سهمم نبود☺️ صبا:بچه ها بیاید داخل بعدا برای هم لاو بترکونید 😂 نام نویسنده:بانوی مینودری 🌹 🌹 🆔 @PR_Police
قسمت یازدهم داستان زندگی و شهادت 👇👇👇👇👇👇👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم چندروزی قم بودیم روز سوم درگذشت مادربزرگ وقتی مجلس تموم شد و ی ذره سر همه خلوت شد 😌 محمد صدام کرد تو حیاط و گفت خانم برو حاضر شو بریم یه دوری بزنیم 😃 -چشم ۵دقیقه صبرکن 😊 روسریم مدل لبنانی بستم و چادر سرم کردم 😌 چادری که دیگه سرم ماندگار شد و با عشق و علاقه سرش کردم😍☺️ اونشب محمد اول من برد زیارت بعد چند ساعتی تو خیابانا باهم قدم زدم 😊😊 هنوز بعد از گذشت چندسال وقتی به اون روزها فکر میکنم حس شیرینی در دلم ایجاد میشود😔😔 وقتی تو خیابان جوادالائمه قدم میزدیم دستم فشار داد و گفت :آذربانو 😊 -جانم ❤️ محمد:وقتی بهم جواب مثبت دادی از خونه تا حرم دویدم و تو حرم بی بی سجده شکر کردم که جواب مثبت دادی😍 -نههههههه 😳😳 محمد:🙈🙈😅😅 بخاطر فوت مادربزرگ محمد صیغه محرمیت تمدید شد چهلم که دراومد محمد زنگ زد بهم که خانم حاضر شو بریم محضر عقد کنیم 🙊❤️😍 خخخ خیلی شیرین بود تو راه زنگ زدیم پدرمم اومد محضر و چون شاهدی نبرده بودیم باخودمون پدرم زنگ زد دوتا از دوستاش بیان محضر 🙂 موقعه عقد عاقد گفت :مگه خانواده عروس خانم و آقا داماد مشکلی بااین ازدواج دارن که نیومدن 😒 محمد:نخیر حاج آقا اما من دلم میخاد روی پای خودم وایستام تعهد خانمم با منه 😎😌 نام نویسنده:بانوی مینودری 🌹 🌹 🆔 @PR_Police
قسمت یازدهم داستان زندگی و شهادت 👇👇👇👇👇👇👇👇 🌹 🌹 🆔 @PR_Police
قسمت دوازدهم داستان زندگی و شهادت 👇👇👇👇👇👇👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم هرچی جلوتر میرفتم تو زندگی با محمد میفهمیدم چقدر با فکر من و چیزی که تو ذهن من بود تفاوفت داشت محمد حرفای میزد گاهی برام عجیب غریب بود همیشه میگفت دوست داشتم زمان جنگ تحمیلی بودم و تو جنگ به فرمان امام خمینی تو جبهه حاضر میشدم -محمدم الان ک جنگی نیست پس زندگی کن زمان این حرفا گذشته محمد:خانم خوشگلم مهم اینکه زنده باشیم میشه رفت و شهیدشد و از همه زنده تربود -أه محمد بسه توام مثلا ما تازه عقد کردیم محمد:چشم خانمم -محمد فرداهم اصفهانی دیگه ؟ محمد:بله خانمم چطورمگه -فردا ک جعمه است میخایم صبحونه ببریم بیرون محمد:حالا این صبحونه چی هست ؟ -اوووم حدس بزن محمد: کله پاچه ؟ -اووووه چه شوهر باهوشی خدا محمد:خخخخ آره بابا شما مارو دست کم گرفتی خانم فرداش رفتیم بیرون 😐😐😐 محمد همه چیز کله پاچه باهم قاطی کرد -اییییی محمد محمد:خانم تو کله پاچه باید چشمات ببندی فقط بخوری نام نویسنده:بانوی مینودری 🌹 🌹 🆔 @PR_Police