•بسم رب خالق آسمان ها •
#زندگی_شیرین_است.✨
#به_قلم_رایحه
#پارت_233
یک ماه بعد.....
در اتاق دختر کوچولومون روباز کردم.
اتاقی نقلی و دوستداشتنی با تم سفید و یاسی.
چشمم که افتاد به اولین عروسکی که محسن با کلی ذوق و شوق برای دخترمون خریده بود روبرداشتم.
ی خرگوش صورتی پشمالو که گوشاش افتاده بود.
چقدر زمان دیر میگذره.....
پس کی میای پیش ما، عزیز دل بابا و مامان؟
بابایی کلی نقشه کشیده که وقتی بیایی، چه بازیهایی با هم بکنید.
عروسک رو با دقت سر جاش گذاشتم.
ساعت رو نگاه کردم چهار بود.
قرار بود ساعت پنج با نرگس بیرون بریم و چندتا وسیلهی دیگه برای اتاقش بگیریم.
به سمت اتاقم رفتم و با احتیاط شروع به آماده شدن کردم.....
.
.
با صدای آیفون فوری باز کردم و در ورودی هم باز کردم و فوری رفتم بالا تو اتاقم
بلند داد زدم: نرگس بیا تو .....
چادرم و کیفمو برداشتم .
دستی به روسریم کشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
همین که خواستم از پلهها پایین برم، ناگهان پارچهی سفید رنگی با بویی تند و زننده جلوی دهن و بینیم گرفته شد.
بوی الکل اینقدر قوی بود که انکار مستقیم می زد تو مغزم
ترس تموم وجودم رو گرفته بود.
هر چی تقلا میکردم، نمیتونستم خودم رو خلاص کنم.
فشار روی بینیم شدید بود و حس میکردم نفس کشیدن چقدر سخت شده.
حس میکردم بینیم داره از فشار میشکنه.
با هر نفسی که میکشیدم، چشمام سنگینتر میشدند و حس میکردم دارم به اعماق تاریکی فرو میرم.
و دیگه هیچی نفهمیدم .....همه چی چرخید و بعدش....سیاهی مطلق....
.
محسن:
ساعت رو نگاه کردم ، پنج و نیم بود.
کیف و سوییچ ماشین رو برداشتم و از پله ها رفتم پایین
حرکت کردم سمت میز محمد و رو شونه اش زدم
فوری بلند شد .
من: محمد من دارم میرم خونه .
پرونده ها رو که چک کردی ، با اطلاعات دقیق و مرتب شده بزار رو میزم ، فردا بررسی میکنم .
محمد: چشم داداش !
خداحافظی کردیم و رفتم سمت پارکینگ.
همین که داشتم سوار ماشین می شدم ، گوشیم زنگ خورد.
متعجب داشتم به اسم رو صفحه گوشیم نگاه میکردم
تمای رو وصل کردم.
من: سلام نرگس خانم
صدای نگرانی از اون طرف گفت: سلام آقا محسن ، خوبین شما؟
من: متشکرم ، شما خوبین ؟
نرگس: متشکرم ، آقا محسن امروز قرار بود با مبینا بریم خرید .
حس کردم صداش میلرزید
یهو نگران شدم: بله خبر دارم ، اتفاقی اوفتاده ؟
نرگس: والا من الان جلو در خونه تون هستم هر چی آیفون میزنم ، هر چی زنک میزنم مبینا جواب نمیده .
میترسم حالش بد شده باشه .
نگرانی اوفتاده بود به جونم
نفس عمیقی کشیدم که نگرانیم معلوم نشه و گفتم: من الان میام .
و قطع کردم ....
.
راه خونه رو با سرعت می رفتم
نمی دونم چرا اینقدر جاده طولانی شده بود
انگار جاده میدونه من عجله دارم و نمی خواست تموم شه
قلبم داشت از جا کنده می شد
هزارتا فکر بد تو سرم بود .
جلوی در که رسیدم با چهره ی نگران نرگس خانم رو به رو شدم .
فوری پیاده شدم
من: سلام ، در رو باز نکرد ؟
نرگس: سلام نه . اصلا انگار کسی خونه نیست
کلیدمو بیرون آوردم و در رو باز کردم
وارد حیاط که شدم با دیدن در ورودی خونه که باز بود ، مضطرب دوییدم و رفتم داخل
همه جا تاریک بود
دستم رفت سمت کلید برق و روشنش کردم
همیشه وقتی میومدم خونه، ی گرمی و بوی خوب غذا یا عطر مبینا می پیچید تو خونه، ولی این دفعه فقط تاریکی ، سرما و یه سکوت سنگین بود
صدان تپ گلوم گیر کرده بود
صداش کردم: م...مبینا!....
مبینا خانم ....؟
رفتم طبقه بالا .
قلبم داشت از شدت می کوبید
با دیدن چادرش که جلوی در اتاق افتاده بود .
انگار یه سطل آب یخ ریختن رو سرم .....روح از تنم جدا شد........
کپی با ذکر نام نویسنده و اجازه گرفتن از نویسنده مشکلی نداره ، ولی در غیر این صورت پیگرد قانونی به همراه دارد »
@Panah_man128
🤍✨
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
•بسم رب خالق آسمان ها •
#زندگی_شیرین_است.✨
#به_قلم_رایحه
#پارت_234
اون فکری که اوند تو ذهنم ، داشت دیوونه ام می کرد!
نفسم رو محکم دادم بیرون دوییدم سمت اتاق کارم .
لپ تاب رو روشن کردم و فیلم دوربین ها رو بیرون آوردم
با دیدن صحنه ، اینقدر عصبی بودم که مطمئن بودم کاملا سرخ شدم
نرگس خانم که فیلم دوربین رو دید رو زمین نشست و با گریه گفت: این...این چیه ؟ یعنی چی آقا محسن ؟ اینا کین؟
چشم هاش پر از ترس و نگرانی بود
همزمان با گریه های نرگس خانم ، گوشیم زنگ خورد .
با دیدن شماره ناشناس ، درنگ نکردم
شماره ناشناس بود ، اما من میدونستم کیه
عصبانیت و نگرانی توی گلوم جمع شده بود با صدایی که می لرزید لب زدم: بخدا اگه بلایی سرش بیارید ، روزگارتونو سیاه میکنم ، خودت خوب میدونی که این کار رو می کنم سیاووش ادیبی!
قهقهه ی بلندی سر داد و گفت: فک کردی میزارم ، تک تک آدما مو بگیری منم بمونم همینجوری نگات کنم .
حال زنت خوبه! نترس ، فقط چند روزی پیش ما مهمونه تا همسر عزیزش مدارکی که از ما داره رو به ما بده و بگه که کی قراره همکارای عزیزش برامون مزاحمت ایجاد کنن.
صدای سیاووش بود ، بوی عرفگق و سیگار از گوشی به مشامم می رسید .
عصبی موهامو کشیدم
من: خودت میدونی هیچوقت این کار رو نمی کنم .....بد کاری کردی ، راه بدی رو انتخاب کردی، خیلی بد!......
.
مبینا:
با حس که دستام داره کنده میشه چشامو باز کردم.
ترسیده سرمو بلند کردم که دیدم دستام به سقف بسته شدن
نگاهی به دور اطرافم کردم که با دیوار های فلزی روبه رو شدم، یه جورایی شبیه زندان.
اینقدر ترسیده بودم که حتی نمی تونستم جیغ و داد کنم ، اصلا صدام در نمی اومد
با باز شدن در رو به رو و وارد شدن مردی که تموم لباسش سیاه بود ، لرزی تو بدنم نشست ، انگار یخ زدم
چند تا بادیگارد هم همراهش اومدن داخل
حس خیلی بدی داشتم ، جلوی این همه مرد ، اونم تو این وضعیت
مرده لب زد: بچه ها مهمونمون ویژه ستا!
مگه نه ؟
بادیگاردا همه بلند گفتن: بله آقا .
تند تند نفس میکشیدم که گریه نکنم
نگاهی به همشون کردم و گفتم: شما کی هستین؟ چی از جونم می خوایید؟
مرده پوزخند صدا داری زد و گفت: از جونت چیزی نمی خوایم .
فقط شوهرتو می خوایم ، البته خودش نه ، اطلاعات شو!
البته فقط منتظریم شوهرت دست از پا خطا کنه ، اون موقع تضمین نمی کنم زنده به دستش بروسونمت
با این حرفش تنم یخ زد
انگار وروجک تو دلیم متوجه ترس مامانش شده بود که آروم و قرار نداشت
می کشنم؟.....
محسن دق میکرد!
الانم که یک نفر نیستم و دونفرم !باید مراقب باشم.
باید ی جوری از این مهلکه نجات پیدا کنم .
خودم هیچی ، ولی دخترم.......
انگار تازه مغزم کار میکرد .
منو گروگان گرفته بودن تا از محسن اطلاعات بکشن!!!!!!
باید ی کاری میکردم تا سرگرم شن تا محسن پیدام کنه.
اصلا میدونست کجام؟
قول میدم بهت مامانی ، قول میدم ازت مراقبت کنم ، مطمئنم بابایی میاد.
با خودم گفتم و سعی کردم آروم باشم
مرده رو به یکی از بادیگارد ها گفت: دوربین ها اماده ان؟
بادیگارد: بله آقا!
چشماش برقی زدن و گفت: عالیه ، سعید میدونی چیکار کنی دیگه
سعید: بله آقا .
مرده: پس شروع کن!
با دیدن اینکه یکی از بادیگاردها دارن نزدیکم میشن
شروع کردم به تقلا کردن
تا قبل اینکه دستش بهم برسه ، با تمام قدرتی که داشتم با پام هلش دادم .
داد زدم: میتونم کمکتون کنم ، بستهههه!
مرده فیلمو رو قطع کرد و با تعجب پرسید: چه کمکی ؟
از سوالش معلوم بود تونسته بودم کنجکاوش کنم!
من: شرط داره!
مرده: چه شرطی؟
من: به من نزدیک نشید!
ابرو شو بالا داد و سری تکون داد .
من: مدارکی که می خواین تو اتاق کار محسن تو خونه س !
می تونید خودتون بردارید.
فقط می مونه رمز گاوصندوق که......که اونم میدونم!
عربده زد: دِ بنال زنیکه هرزه!
طاقتم طاق شده بود ، با تموم وجودم جیغ کشیدم: هرزه جد و آبادته ......چرا فک کردی همینجوری میگم!؟
از شدت عصبانیت رگ های گردنش باد کرده بودن ، زیر لب غرولند کرد: چی می خوای!؟
لبخندی از روی رضایت زدم و گفتم: دستمو باز کنید!
اشاره ای کرد به بادیگاردش .
دستم که باز شد، مچ دستامو ماساژ دادم
کم مونده بود دستم در بیاد.....
من: رمزش تاریخ تولد منه،۱۳۷۵
لبخندی زد و با بادیگارداش از اتاق زدن بیرون......
.
محسن:
توی اداره همه پشت سیستم هامون نشسته بودیم و با ردیابی که از قبل به مبینا وصل کرده بودم و شنود داشتیم نگاهش می کردیم.
اصلا باورم نمی شد مبینا انقدر نترس داره اینطور خوب نقش بازی می کنه!
سرهنگ: همسرت خیلی باهوشه محسن!
اینطوری بیشتر وقت داریم
کافیه برن سمت خونه شما .........
این بهترین فرصته برای تموم کردن این پرونده ی سایه!..........
کپی با ذکر نام نویسنده و اجازه گرفتن از نویسنده مشکلی نداره ، ولی در غیر این صورت پیگرد قانونی به همراه دارد »
@Panah_man128
🤍✨
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
•بسم رب خالق آسمان ها •
#زندگی_شیرین_است.✨
#به_قلم_رایحه
#پارت_237
دکتر: سریعاً باید برن سونوگرافی. ۸۰ درصد امکان سقط جنین هست...
با شنیدن این جمله، انگار دنیا روی سرم خراب شد.
دکتر با چهرهای بیتفاوت از کنارم رد شد و به سمت اتاق مبینا رفت.
دیگه نمیتونستم وزن خودم رو تحمل کنم.
پاهام سست شد و روی زمین سر خوردم.
اگر اتفاقی برای دخترمون بیفته... مبینا نابود میشه...
محمد و سعید با عجله به سمتم اومدند و سعی کردن بلندم کنن.
محمد: محسن! محسن تو رو خدا بلند شو!
بخدا من مطمئنم حال زن داداش خوب میشه.
لب زدم: نمیتونم!
حس کردم هر دو از این حرفم متعجب شدن.
بازوهام رو گرفتن و با کمکشون به سختی روی صندلی نشستم.
گوشی سعید زنگ خورد و فوری بیرون رفت.
از دور صدای گریههای مامان فتانه به گوش میرسید.
نگام به انتهای راهرو افتاد، جایی که مامان و بابا و مهیاس داشتن به سمت ما میاومدند.
محمدنگاهی به انتهای راهرو انداخت و گفت: داداش من برم ببینم سعید کجاست.
و رفت.
همین که مامان و بابا رسیدن، مامان فتانه با بغض پرسید: محسن، مبینای من کجاست؟
حالش چطوره؟
نمیتونستم حرف بزنم.
چه جوابی میتونستم بدم؟
بگم حالش خیلی وخیمه و دکترها چیزی به من نمیگن؟
مامان با صدایی که از شدت نگرانی میلرزید: د بگو دیگه!
بابا فوری سمت مامان رفت و سعی کرد آرومش کنه.
مامان روی صندلی کنار من نشست، دستش رو دورم حلقه کرد
سرم رو روی شونهاش گذاشتم.
شروع به نوازش موهام کرد.
آرامش عجیبی تو آغوشش بود.
.
سعید: آقا، از اداره زنگ زدن.
گفتن که سیاووش گفته فقط با شما حرف میزنه و چیزی به هیچکس نمیگه!
من: معلوم نیست باز چه نقشهای داره! دکتر که اومد، باهاش که صحبت کردم،ی سر میرویم ببینن چی میگه.
سعید: بله آقا...
همین که خواست بره، صداش زدم: "سعید!"
سعید: بله آقا؟
من: محمد کجاست؟
سعید: تو ماشینه. گفت یکم سرش درد میکنه، میخواد استراحت کنه.
.
.
من:گفته بودی باهام کار داری!
سیاووش: معامله میکنی؟
ابرویی بالا انداختم. "سر چی؟"
سیاووش: همهچیزو میگم!
هر چیزی که خودتون بخواین، حتی چیزهایی که نمیخواین هم میگم
. فقط کمکم کن حکمم سبکتر شه!
پوزخندی زدم. من هر کاری کنم، نهایت کمکم اینه که فقط یک روز دیرتر اعدامت کنن.
که البته، نه تنها این کار رو نمیکنم، بلکه زودتر هم میفرستمت بالا دار...
حتی اگه تمام کارهایی که کردی هم بخشیده بشه... با این کار آخری که کردی...
مکثی کردم و ادامه دادم:فکر کردی همسر یک مأمور امنیتی رو گروگان بگیری، بعدش تهدیدش کنی، کلی بلا سرش بیاری... بعد هیچ کاری باهات نداشته باشیم؟
نگاه سردی بهش انداختم:من خودم اگه با دستهای خودم تو رو بالای دار نبرم، محسن نیستم!
سرد نگاهش کردم واز اتاق زدم بیرون.....
کپی با ذکر نام نویسنده و اجازه گرفتن از نویسنده مشکلی نداره ، ولی در غیر این صورت پیگرد قانونی به همراه دارد »
@Panah_man128
🤍✨
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
•بسم رب خالق آسمان ها •
#زندگی_شیرین_است.✨
#به_قلم_رایحه
#پارت_238
مبینا:
چشم که باز کردم، همه چی دور سرم میچرخید...
یه حس گیجی عجیب!
اخم کردم که صدای یه پرستار مهربون اومد: خوشگل خانوم بیدار شدی؟
نگاهش کردم......
صورتش خیلی مهربون بود.
بانگرانی گفتم: دخترم... حالش خوبه؟
دو تا پرستار دیگه هم اومدن دورم جمع شدن.
یکیشون با لبخند گفت: دو روزه که بیهوشی!
وقتی آورده بودنت، همه فکر میکردیم بچه سقط شده...
ولی این دختر کوچولوت، انقدر شیطون و بلا بوده که رفته بود قایم شده بود گوشهی دلت!
ضربه هم درست وسط دلت خورده بود... اون خونریزیت هم به خاطر همون ضربه محکم بود.
بعد ادامه داد: وقتی دکتر داشت بهمون توضیح میداد، خودش هم باورش نمیشد!
سالم بودن بچه، کار دست ما نیست، کار دست خداست! یه معجزهست!
با شنیدن این حرفا، یهو بغضم ترکید و اشکام سرازیر شد.
یکی از پرستارا بغلم کرد و آروم گفت: "گولی خب، باید تا ماه آخر استراحت مطلق باشی ها! چون یکمی خطرناکه.
همینطور که داشتم به حرفاش گوش میدادم، پرسیدم: کسی منو آورده بیمارستان؟
پرستار گفت: همسرتون... همین چند دقیقه پیش اینجا بودن.
احتمالا همین دور و برا هستن.
خبرشون میکنم.
من:خیلی ممنونم.
.
بعد از حدود بیست دقیقه، در اتاق با شدت باز شد و محسن با عجله اومد تو.
همین که چشمم بهش افتاد، چشمام دوباره پر اشک شد.
اومد سمتم و یه بغل محکمم کرد. پیشونیم رو بوسید و همونطور که بغلم کرده بود، شروع کرد به گریه کردن.
تا حالا محسن رو اینجوری ندیده بودم.
اصلا چند روز بود همدیگه رو ندیده بودیم؟
محسن سریع اشکاشو پاک کرد و گفت: من دور سرت بگردم... الان خوبی؟ همینطور که داشت صورتمو نوازش میکرد و اشکمو پاک میکرد، سرمو به تایید تکون دادم.
پرستار رو به محسن گفت: دکتر وضعیتشون رو بررسی کردن... اگر صلاح بدونن مرخص میشن، ولی اگه لازم باشه بیشتر تحت مراقبت باشن، احتمالا یکی دو روز دیگه مهمون ما هستن!
بعد از رفتن مامان فاطمه و بابا علی، خیلی خسته بودم.
اون نگرانی رو تو نگاهشون میتونستم ببینم، حتی وقتی حال من خوب بود. محسن یه ظرف میوه جلوم گرفت و گفت: بفرمایید...
از دستش گرفتم: ممنون، ولی خیلی زیاده محسن، یکم کمترش کن.
یه نگاه چپچپی بهم انداخت و گفت: چهار روز پیشم که نبودی، صد در صد هیچی هم نخوردی! باید جبران کنی!
از حرفش بلند خندیدم و گفتم: تو ی روز؟
اگه اینجوری بخوای به خوردم بدی، خودت منو میکشی!
محسن با جدیت گفت: بخور ببینم... هیچ عذری پذیرفته نیست!......
کپی با ذکر نام نویسنده و اجازه گرفتن از نویسنده مشکلی نداره ، ولی در غیر این صورت پیگرد قانونی به همراه دارد »
@Panah_man128
🤍✨
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
•بسم رب خالق آسمان ها •
#زندگی_شیرین_است.✨
#به_قلم_رایحه
#پارت_239
محسن: اِ اِ بلند نشیا!
کلافه گفتم: واییی محسن...من تا آشپزخونه میرم میگی برو بشین ، اصلا تو چرا دو دقیقه نمیری بیرون ؟
ابروهاشو بالا داد و گفت: اولا اینکه مامان فتانه گفته استراحت مطلق .
دوما دوست دارم پیش همسرم باشم به توهم ربطی نداره!
من: مامان عزیز شما نگفته نباید رو مخ زن حامله رفت؟
بعدشم احیانا همسرت ، من نیستم؟
محسن بلند شو برو بیرون ، هی جلو چشمام نباش
بخدا اعصابمو بهم ریختی!
محسن: خیلی خب بابا ، باز فیوز پروندیا...
دیگه کاریت ندارم
الان می خواستی کجا بری؟
از زیر دندون های قفل شدم غریدم: اگه اجازه بدید دستشویی.....
چشم غره ای رفتم که صدای خنده اش بلند شد....
خدایا این مردا رو شفا بده....
.
کمرم داشت از درد میشکست.....
صدام هم در نمیومد....چون اگه محسن میفهمید ، زمین و زمان و یکی میکرد
با صدای زنگ خوردن گوشیش
بلند شد و رفت تو تراس.....
.
نیم ساعتی بود که رو تراس ایستاده بود
به سختی از جام بلند شدم و آروم آروم رفتم سمت تراس
صدای پاهام رو که شنید برگشت سمتم
از چهره اش مشخص بود عصبی.....!
آروم لب زدم: نیومدی نگران شدم...
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: ی سر میرم سایت ، مراقب خودت باش زود بر میگردم ....
سری تکون دادم و که از کنارم رد شد ....
باز این استرس لعنتی اومده بود سراغم .
با صدای بسته شدن در خونه به خودم اومدم .....
نگاهی به خونه کردم ، حسابی بهم ریخته بود
من: فرشته؟
فوری از آشپزخونه اومد بیرون و گفت: جانم خانم؟
من: یکمی کمکم میکنی خونه رو مرتب کنم؟
فرشته: این چه حرفیه خانم ؟
شما برید بالا استراحت کنید من فوری اینجا رو مرتب میکنم!
من: نه نه، امروز به اندازهی کافی استراحت کردم.!
.
با صدای در فوری رفتم و در رو باز کردم
من: سلاممم!
هنوز اخماش تو هم بود .....
محسن: سلام.
مبهم نگاهی بهش انداختم
از پله ها بالا میرفت که پرسیدم: اتفاقی اوفتاده؟
محسن: اومدم توضیح میدم.....
کپی با ذکر نام نویسنده و اجازه گرفتن از نویسنده مشکلی نداره ، ولی در غیر این صورت پیگرد قانونی به همراه دارد »
@Panah_man128
🤍✨
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
•بسم رب خالق آسمان ها •
#زندگی_شیرین_است.✨
#به_قلم_رایحه
#پارت_240
یک ساعتی میشد که هیچی نمی گفت
صبرم دیگه تموم شده بود
من: محسن میشه توضیح بدی چیشده؟
عصبی نگام کرد و گفت: توضیح بدم؟ مبینا تو با کارات......ولش کن!
متعجب داشتم نگاهش میکردم
من: من با کارام چی محسن؟
اینقدر مبهم حرف نزن....خب بگو چیشده؟
نفس عمیقی کشید و با صدای نسبتا بالایی گفت: چند وقت پیش من چند روز رفته بودم اداره، بهت زنگ زدم گفتم از خونه نرو بیرون ، گفتم یا نگفتم ؟
آروم لب زدم: گفتی!
محسن: گفتم ، خودت داری میگی گفتم.
تو چیکار کردی بلند شدی اومدی اداره
گفتم اشکال نداره ، حق داره
نگران شده .
همونجا هم بهت گفتم این چند روز مراقب باش ، زیاد از خونه نرو بیرون
شما چیکار کردی بلند شدی رفتی خونه مامانم .....
مبینا حتما ی دلیلی داشته که اینجوری میگفتم دیگه.
ولی تو اصلا به حرفم گوش نکردی
نفس عمیق دیگه ای کشید
مشخص بود که سعی داره آروم شه اما نمی شد ....
تا حالا محسن رو اینقدر عصبی ندیده بودم
ضربان قلبم بالا رفته بود......
ادامه داد: به لطف این کارات ، خونه مون رو پیدا کردن
طوری خونمون رو زیر نظر گرفته بودن که اومدن داخل خونه ی من!!!!
لرزش صدامو نمی تونستم کنترل کنم
من: خب....الان که گذشته!
عربده زد: گذشته؟؟؟؟
مبینا اگه اتفاقی برای تو و اون بچه میوفتاد من چیکار میکردم ؟
چرا گوش نمیدی به حرفام ؟؟؟ چرااا؟
بغضم ترکید و لب زدم: داد نزن ....
با عصبانیت بلند شد....
دستی به موهاش کشید و می خواست بره بیرون
از جام بلند شدم، خواستم برم سمتش که دلم تیر کشید .
دستمو گرفتم به مبل که نیوفتم
از دردی که تو دلم پیچیده بود
نفسم بالا نمیومد....
آخرین نفسمو گرفتم و با صدایی که در نمیومد صداش زدم: محسن.....آخ...
کپی با ذکر نام نویسنده و اجازه گرفتن از نویسنده مشکلی نداره ، ولی در غیر این صورت پیگرد قانونی به همراه دارد »
@Panah_man128
🤍✨
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
• بسم رب خالق آسمانها •
#زندگی_شیرین_است.✨
#به_قلم_رایحه
#پارت_241
محسن تا صدامو شنید، فوری سرش برگشت و دوید سمتم.
محسن:بشین اینجا.
نفس عمیقی کشیدم و نشستم
سریع رفت تو آشپزخونه و برام آب آورد.
درست نمیتونستم نفس بکشم.
آب رو کمکم خوردم...
محسن وقتی دید حالم یه کم بهتر شده، روبروم نشست.
محسن:بهتری؟
من: آره.
محسن:نمیخواستم سرت...
نذاشتم حرفشو تموم کنه و گفتم: میدونم!
پشیمونی رو میتونستم تو چشماش ببینم.
حق داشت عصبی شه... کاملاً حق داشت.
من: اصلاً فکر نمیکردم... یعنی اصلاً به ذهنم نرسید حرفات دلیل خاصی داره، ببخشید...
یه بوسه گرم رو دستم زد...
.
یک ماه بعد:
لباس قشنگشو گذاشتم تو ساک.
دو هفته دیگه پیشمونی دخترکم...
با صدای بسته شدن در اتاق فهمیدم محسن اومده تو اتاق.
محسن:من دیگه نمیتونم!
با تعجب برگشتم سمتش و گفتم:چیو نمیتونی!؟
بیتحمل گفت: من نمیتونم دو هفته دیگه تحمل کنم مبینا...
خندیدمو گفتم: هشت ماه تحمل کردی، یه دو هفته هم روش.
شما که بیطاقت نبودی سرگرد!
یه عروسک از داخل کمد برداشت.
محسن:امشب مامان فتانه و مامان فاطمه میان اینجا.
من: از الان؟
محسن:آره دیگه عزیزم...
.
داشتم با لپتاپ کار میکردم که مهیاس بغلم نشست و فوری بغلم کرد.
نگاهش کردم و گفتم: چی شده مهیاس خانم؟ شما رو خوشحال میبینیم.
مهیاس:انتظار داری وقتی چند روز دیگه عمه میشم... ذوق نداشته باشم؟ واقعاً دوستت دارم مبینا، خیلی دوستت دارم!
بعدشم گفت: اینجا رو نگاه کن.
نگاهی به صفحه گوشیش انداختم و لب زدم: خب پس...!
بگو چرا اینقدر خوشحالی!
مهیاس:محمد گفت که رفتی باهاش حرف زدی...
من نمیدونم چطوری جبران کنم.
شیطون گفتم: الان میخوای جبران کنی؟
مهیاس:آره دیگه!
من: پس برو یواشکی، بدون اینکه مامانا بفهمن، یه دونه چیپس بردار بیار با هم بخوریم!
صدای خندهی مهیاس بلند شد و گفت: زنداداش، شما که شیطون نبودی!
من: از داداشت یاد گرفتم!
مهیاس: عهه، نه بابا...؟
کپی با ذکر نام نویسنده و اجازه گرفتن از نویسنده مشکلی نداره ، ولی در غیر این صورت پیگرد قانونی به همراه دارد »
@Panah_man128
🤍✨
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
•بسم رب خالق آسمان ها •
#زندگی_شیرین_است.✨
#به_قلم_رایحه
#پارت_242
داشتم میز رو جمع میکردم که مامان فاطمه اومد سمتم و گفت: تو خجالت نمی کشی؟
متعجب داشتم به مامان نگاه میکردم و لب زدم: چرا اخه؟ مگه چیشده؟
مامان فاطمه: بیا رو استراحت کن .
اومده اینجا داره سفره جمع میکنه.
بیا برو وگرنه فتانه رو صدا میکنما!....
خندم گرفته بود ولی مگه جرئت خندیدن داشتم؟
سری تکون دادم و رفتم نشستم پیش بابا اینا.
همگی داشتن اخبار گوش میدادن
محسن آروم در گوشم پچ زد: دعوات کردن؟
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: نه خیرم خودم اومدم!
محسن ریز خندید و گفت: من حریفت نیستم ولی نمی تونی رو حرف مامان اینت حرف بزنی!.....
حرصی نگاهش کردم ..
کوسن رو برداشتم آروم زدم رو سرش
.
وسطای شب بود که دلم به شدت درد میکرد ....
نگاهی به محسن کردم که تو خواب عمیقی بود .
پتو رو زدم کنار و رفتم پنجره ی اتاق رو باز کردم
از درون داشتم آتیش میگرفتم
از درد شدید حس میکردم کمرم داره از وسط نصف میشه!
صورتم رو کمی آب زدم
آروم رو تخت دراز کشیدم تا محسن بیدار نشه......
.
صبح ساعت ۸:
توی جام یکمی قل خوردم که متوجه شدم محسن نیست.
آروم بلند شدم و نگاهی به ساعت کردم ساعت هشت بود.
از رو تخت بلند شدم و رفتم سرویس بهداشتی ، بعد از اینکه صورتمو شستم و مسواک زدم....موهامو شونه زدم و روسری مو سر کردم
از پله ها رفتم پایین که دیدم همه بیدار شدن
من: سلام ، صبح بخیر .
چرا بیدارم نکردین؟
بابا محمد: همگی خواستن بیدارت کنن ،من گفتم بزارید عروسم بخوابه اذیتش نکنید!
مامان فتانه از آشپزخونه داد زد: همه چیو به نفع خودش در میاره !
محسن خندید و گفت: مامان جان شما ببخش!
آروم خندیدمو گفتم: دست همگی درد نکنه
.
من: مهیاس اون شکر رو میدی؟
مهیاس: بفرمایید!
من: ممنون.....
حالم یکمی بد بود.
بخاطر همین فقط به چایی شیرین بسنده کردن
تو دلیم خیلی شیطونی میکرد
بعد خوردن صبحانه تشکر کردم استکان منو و محسن رو برداشتم و داشتم میرفتم تو آشپزخونه که حس کردم دلم تیر کشید
دستمو گرفتم به دیوار.....
با دردی که دوباره تو دلم پیچید صدای جیغم بلند شد و استکان از دستم اوفتاد........
همگی فوری اومدن سمتم
جیغ زدم: محسنننن..... آیییی
مامان فتانه: محسن برو آماده شو ، فک کنم وقتش شده!.......
کپی با ذکر نام نویسنده و اجازه گرفتن از نویسنده مشکلی نداره ، ولی در غیر این صورت پیگرد قانونی به همراه دارد »
@Panah_man128
🤍✨
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
• به نام خالق آسمانها •
#زندگی_شیرین_است.✨
#به_قلم_رایحه
#پارت_243
محسن:
وقتی مبینا رو بردن داخل اتاق، هنوز صدای جیغش توی گوشم بود.
از نگرانی نمیتونستم یه جا بند بشم.
چند دقیقه بعد مامان از اتاق بیرون اومد.
دویدم سمتش و گفتم: مامان، مبینا خوبه؟
چی شد یهو؟
مامان فتانه: آروم باش محسن.
کیسه آبش پاره شده، خیلی سریع باید منتقل بشه اتاق عمل.
سرم داشت منفجر میشد...
یعنی درست شنیدم؟ ولی آخه دو هفته دیگه...
تکیه دادم به دیوار...
مامان فتانه: خودتو کنترل کن عزیزم.
اصلاً نگران نباش، من پیششم، مواظبشم.
فقط سریع برو برگه رضایت رو امضا کن، برو عزیزم!
.
برگه رو امضا کردم.
از پشت شیشهای که انگار مزاحم رسیدن من به تنها عشق زندگیم بود، نگاهی به صورت رنگپریدهاش انداختم...
آروم قدم برداشتم سمت نمازخونهی بیمارستان...
حتی دیگه با گفتن اینکه "مامان" هست، قلبم آروم نمیشد.
فقط میتونم بگم به خودت میسپارم... به خودت!
هر جا ازت کمک خواستم، دست رد به سینهام نزدی!
مطمئنم این دفعه هم نمیزنی، مطمئنم!..
.
حدود یک ساعتی میشد که توی نمازخونه بودم.
نمیتونستم برم داخل.
قلب بیقرارم، بیقرارتر میشد.
با صدای زنگ گوشیم فوری جواب دادم!
مهیاس: داداش بدو بیا!
فوری بلند شدم و گفتم: چی شده مهیاس!؟
مهیاس: داداش فقط سریع بیا!
خواستم یه چیزی بگم که متوجه شدم قطع کرده.
.
من: حرف میزنی چی شده یا نه؟
مهیاس: عه، چرا اینقدر نگران؟
یکم دیگه صبر کن میفهمی!
من: تو چر...
با صدای گریه نوزاد حرفم تو دهنم موند
مهیاس: بفرمایید برید دخترتون رو ببینید، آقای زورگو.
آخ عمه فدات شه...
آروم قدم برداشتم سمت پرستاری که دخترکم رو آورده بود.
پرستار: آقای راد باید شیرینی بدیدا! ولی دخترتون خیلی لوسه... از گریهکردنش مشخصه .... با ناز گریه میکنه!
نگاهی به دخترم کردم، حسابی تپلی بود.
مهیاس: وااااایی داداش کپی خودته! خودِ داداش، ورژن دخترش... دوست دارم بدونم چشمهاش هم همرنگ توئه؟
من: میتونم بغلش کنم؟
پرستار: بله، حتماً.
آروم بغلش کردم.
دستی به موهای بورِش کشیدم... آروم شده بود!
دستاش رو دور انگشت شست من پیچید. آروم بوسه ریزی رو دستش کاشتم.........
کپی با ذکر نام نویسنده و اجازه گرفتن از نویسنده مشکلی نداره ، ولی در غیر این صورت پیگرد قانونی به همراه دارد »
@Panah_man128
🤍✨
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
•بسم رب خالق آسمان ها •
#زندگی_شیرین_است.✨
#به_قلم_رایحه
#پارت_244
مبینا:
آروم چشمامو باز کردم که نور مستقیم خورد تو چشمام، فوری چشامو بستم و آروم باز کردم تا به محیط عادت کنه.
تموم تنم خشک شده بود
با حس گرمای دستی که رو دستم قرار گرفت
محسن: سلام مامان خانم!
لبخندی رو لبم شکل گرفت
با صدایی که گرفته بود آروم گفتم: دخترم کجاست؟
محسن:پیش مامان فتانه است
مامان فاطمه: خوبی قشنگم؟
من: اره، مامان میری ببینی دخترم کجاست؟
وقتی در باز شد سعی کردم نگاه کنم که کمرم درد گرفت
مامان فتانه: سلام مامانی......ما اومدیم!
من: سلام مامان ، ببینم دخترمو.....
مهیاس دخترکمو از تختش بغلش کرد و گذاشت تو بغلم و گفت: بفرمایید
دستمو دورش حلقه کردم و گفتم: سلام مامانی ! سلام فرشته زمینی من.....
نگاهی به صورتش کردم
خندیدمو گفتم: آقا محسن دختر میخواستی تا کپی من بشه ، ولی مثل اینکه خدا اشتباه کرده
یکی کپی خودت بهم داده.....
محسن خندید و گفت: خدایی خیلی شبیه من!
مهیاس: تا حالا ی نوزاد ندیده بودم که اینقدر مشخص باشه شبیه کیه!
فاطمه: اسمش چیه این خانم کوچولو؟
من: محسن قول داده بود اگه بچه مون دختر شد خودش اسمشو همون روزی که به دنیا اومد بهم بگه!
محسن دستی به موهای طلایی رنگ دخترمون کشید و گفت: اسم این خانم کوچولویی که هنوز هیچی نشده جای مامانشودتو قلبم گرفته......
آروم یدونه زدم رو دستش و گفتم: چی گفتی؟
صدای خندهی جمع بلند شد .....
محسن خودشو زد به کوچه علی چپ و گفت:من هیچی والا!
من: گفتم چی گفتی؟
محسن : غلط کردم!
با کلمه یهویی که گفت متعجب نگاهش کردم و بلند خندیدم....
محسن: خب اسم این خانم کوچولویی که هنوز هیچی نشده کنار مامانش عشق ابدیم شده......مرسا خانومه!
ریز لب صداش کردم: مرسا خانم؟ مرسا کوچولوی مامان ؟
آروم کش و قوسی به بدنش داد و چشماشو باز کرد
ی لحظه قلبم ایستاد.......
مهیاس: وااااییی جوجههههه!
مامان چشماش رنگ چشمای مامان خاتون!!!!
مرسا کوچولوی من چشماش سبز تیره بود.....
محسن: آقا وقتی من اینجا بودم مامان خاتون چرا؟
بوسه گرمی رو لپای سرخ رنگش زدم .......
کپی با ذکر نام نویسنده و اجازه گرفتن از نویسنده مشکلی نداره ، ولی در غیر این صورت پیگرد قانونی به همراه دارد »
@Panah_man128
🤍✨
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
• به نام خالق آسمانها •
#زندگی_شیرین_است.✨
#به_قلم_رایحه
#پارت_245
سه سال بعد...
مهیاس: مرسا کجاست؟
من: مهدکودک.
محسن، کمک میکنی میز رو بیاریم اینجا؟
محسن: جاش خوبه که...
من: نه، اینجا رو دیزاین کردیم.
محسن سر تکون داد.
محسن: من و محمد میذاریمش.
مامان فتانه: تو یه وقت از جات تکون نخوری مهیاس خانم!
مهیاس سیبش رو گاز زد.
مهیاس: ببخشیدا، تا وقتی عروستون حامله بود یه لیوان نباید از این ور به اون ور حمل میکرد، حالا من بمونم براتون میز جابهجا کنم؟
صدای خندهمون بلند شد.
آقا محمد: عزیزم شما سیبتو بخور، اصلاً هم خودتو ناراحت نکن.
مهیاس: چشم!
محسن: آقا این لوسبازیاتون رو بذارید وقتی رفتید خونتون انجام بدید...
نیشگون ریزی از دستش گرفتم.
برگشت سمتم.
آروم پچ زدم: زشته...
محسن: مگه دروغ میگم!؟
بابا محمد: این بادکنکها رو کجا گذاشتید؟
دو ساعت دیگه مرسا میآد... بجنبید دیگه.
من: بابا جان تو نایلون مشکیه.
الان میآم کمکتون باد میکنیم!
محسن: تلمبه دستی گرفتم، با اون باد کنید.
.
من: جای مامان فاطمه اینا خیلی خالیه!
فاطمه:آره، خیلی... مهدی از مکه کی برمیگردن؟
مهدی:سه روز دیگه.
محسن همینطور که با تلفن حرف میزد از اتاق اومد بیرون.
نگاهی به سر تا پاش کردم.
دست به سینه منتظر موندم تا تلفنش تموم بشه.
تماس رو که قطع کرد، گفتم: محسن، میشه بری آماده بشی؟
بابا نیم ساعت دیگه مهدکودک تعطیل میشه، دیر برسی مرسا نگران میشه.
دستش رو به حالت تسلیم بالا گرفت.
محسن:الان میرم...
.
امیرطاها: عمه جون من برف شادی بریزم؟
من: آره عزیزم، فقط به سمت بالا نگه دار، تو چشماش نره!
امیرطاها: چشم عمه جون.
دستی به روسریم کشیدم.
صدای در اومد.
یکمی پرده رو زدم کنار...
درست حدس زده بودم.
محسن و مرسا که دستاش رو دور گردن باباش حلقه کرده بود و مطمئنم که داشت شیرینزبونی میکرد، داشتن میاومدن. انگشت اشارمو گذاشتم رو بینیم و گفتم: هیسسس... اومدن!
همه سر جاهاتون قرار بگیرین. مهیاس، در که باز شد آهنگ رو پلی کن!.........
کپی با ذکر نام نویسنده و اجازه گرفتن از نویسنده مشکلی نداره ، ولی در غیر این صورت پیگرد قانونی به همراه دارد »
@Panah_man128
🤍✨
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍
• به نام خالق آسمانها •
#زندگی_شیرین_است.✨
#به_قلم_رایحه
#پارت_246
صدای تقه در اومد.
کیک رو گرفتم تو دستم، نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم.
وقتی چشمش به برف شادیهایی که رو سرش میریخت خورد، چشماش برقی زد.
همه با هم: تولد... تولد... تولدت مبارک!
محسن بوسهای رو گونهاش زد و مرسا رو گذاشت زمین.
دویید و اومد تو بغلم.
من: تولدت مبارک وروجک مامانی!
مرسا با صدای بچگونهاش گفت: مرسییی مامان خانومَم!
ازش فاصله گرفتم و با نوک انگشتم آروم زدم به بینیش و گفتم: خب سریع یه آرزو کن و شمع رو فوت کن خانم خانما!
چشماشو بست و ما هم شروع کردیم به شمردن
ده... نه... هشت... هفت... شیش... پنج... چهار... سههه... دووو... یککک!.....
.
خودمو ولو کردم رو مبل.
اوووف، تموم شد......
محسن هم خستهتر از من خودشو ولو کرد رو مبل.
دستشو دورم حلقه کرد و بغلم کرد.
محسن: خسته نباشی عزیزم.
من: سلامت باشی.
تو بغلش لم داده بودم که مرسا خانم از راه رسید.
+محسن...
- جون.
+ محسن...
- جون.
+ محسنننن!
- جون دلممم....
پرید بغلش و گفت: محسن مال منه!
با چشای گرد شده نگاهش کردم و گفتم: بابای شماست، شوهر منه!
اخم کرد و بیشتر محسن رو بغل کرد و جیغ زد: نههه، کلاً مال منه!
محسن که معلوم بود داره حال میکنه، با لبخند گفت: آره عزیز دلم من فقط مال توام!
توهم تنها عشق زندگیه منی!
با چشمام براش خط و نشون کشیدم و در گوشش پچ زدم: بیای تو اتاقم خَفَت میکنم...!
بلند شدم و رفتم داخل اتاقمون.
این جوجه سه سالشه اینقدر دلبری میکنه، خدا به داد چند سال دیگه من برسه...
.
صدای تقه در اومد.
قطعاً محسن بود، به خاطر همین جواب ندادم.
در رو باز کرد و گفت: زندگیم؟
سرمو به حالت قهر تکون دادم و گفتم: برو پیش عشقت!
محسن متعجب نگام کرد و گفت: به اون وروجک حسودی میکنی؟
من: خودت گفتی تنها عشق زندگیت اونه!
شیطون گفت: مهم اینکه یکییدونم کیه!
رو دستاش بلندم کرد که جیغ ریزی زدم.
من: بذارممم زمین...!
منو آروم گذاشت رو تخت، پتو هم روم گذاشت و گفت: شما بخواب من برم، برای مرسا قصه بخونم.
چشمکی زد و ادامه داد: امشب نوبت منه!.......
کپی با ذکر نام نویسنده و اجازه گرفتن از نویسنده مشکلی نداره ، ولی در غیر این صورت پیگرد قانونی به همراه دارد »
@Panah_man128
🤍✨
🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨🤍