🕋🕋🕋
🕋🕋
🕋
#رمان_طواف_و_عشق
#پارت_120
چه باید توضیح بدهد!!... کمي محكم گفت: - منظور؟! - منظور واضح تراز
این!!... دارم مي گم اون بیرون با مهدیار چي کار داشتي؟! ملیكا هنوز سعي
مي کرد به خود مسلط باشد: - اولا اون بامن کار داشت نه من با اون!!... ثانیا
مي شه بفرمایید این موضوع چه ارتباطي با شما داره؟
هومن احساس مي کرد دماي بدنش به اوج رسیده است...حرصي گفت: -
نداره؟! صداي ملیكاکمي بلند تر از معمول شد: -نه... نداره! هومن گامي به
ملیكا نزدیكتر شد و گفت: - پس نداره!!! ملیكا یك قدم عقب رفت... هومن
دندانهایش را به هم فشرد و باز گامي جلوتر برداشت و ملیكا یك قدم عقب
تر... و باز گامي دیگر!... قدم برداشت بازعقب تررود ولي نتوانست به دیوار
رسيده بود!!... ضربان قلبش شدت گرفت... بي برو برگرد ترسیده بود...
سكوت ترسش را ده برابرمی کرد برای شكستن سكوت با بغضي که خود را تا
گلویش رسانده بود گفت: - ميشه بفرمایید چه ربطي؟! هومن اینقدر
نزدیك بود که نفس هاي تندش به صورت او اصابت میكرد... با خشونت بي
حدي گفت: - لازمه ربطش رو نشون بدم؟! اشك کاسه چشمانش را پرکرده
بود... انتظار این همه خشم را نداشت... مي دانست اگر هومن در اوج
خشمش تصمیم نادر ستي بگیرد نمي تواند مقابله کند چرا که بدون تردید
زورش به اونمي رسید... صدایش کمي مي لرزید: - اقاي رستگار؟!!!!! هومن
داد زد: - هان؟!... یعني تو نمي دوني چه ربطي داره؟!... نمي دوني؟!! اشك
از چشمانش سرازیر شد... هومن محكم و قاطع گفت: - ربط بالاتراز این که
تو حالا قانونا و شرعا زن مني!! گریه نفس هاي ملیكا را نامرتب کرده بود با این حال گفت: - مثل اینكه... شما... این بازي رو... خیلي جدي گرفتین...
هومن حرصي خنده اي کرد وگفت: - بازي!!!!!!!!!!!.... بازي؟!!!... و دستش را
بالاکشید و تا دم صورت او اورد ملیكا اندکی صورتش را کنار کشید امكان
جابجایی بیشتر را نداشت هومن درنیم قدمش بود و دستش را در فاصله
میلیمتری از صورت او نگه داشت و گفت: - این چه بازیه که به من اجازه مي
ده لمست کنم؟!... چه بازیه که حالا در همین لحظه به من این اجازه رو
مي ده که هر کاري دلم بخواد باهات بكنم؟!... نفس در سينه ملیكا حبس
شده بود نمی دانست چه کند؟!!!... هومن دستش را مشت کرد و مشت بسته
اش را به شانه ملیكا تكیه داد و امكان حرکت را از او سلب کرد و صدایش
بالاتر رفت: -هان؟؟!!... کدوم بازي؟!... فكر مي کني جدي تر از این بازي
هم وجود داره؟!... فكرمي کني قوانین شرعیمون اینقدر ابكیه که اجازه مي ده
هرکي هر جور دلش بخواد باهاش بازي کنه؟!... خوب گوش کن... اگه یكبار
دیگه فقط یكبار دیگه ببینم یا بفهمم که با این پسره هم صحبت شدي من
مي دونم و تو!!!... اشكهاي ملیكا بیصدا بر روي گونه اش مي ریخت...
معذب بود... گفت: - من کاري نكردم که مستحق این توبیخ شما باشم!!
هومن دستش ازادش را داخل موهایش فرو برد... فقط خودش مي دانست که
چقدر خود را کنترل مي کند!!... لبش را گازي گرفت و گفت: - دیگه مي
خواستي چي کار کني؟!... گناهي بزرگتر از این که با داشتن شوهر
وایسادي و به خواستگاري یه نفر دیگه گوش مي دي؟! دست ملیكا به سمت
گلویش رفت... بغض داشت خفه اش مي کرد... گریه مي کرد ولي خالي
نمي شد!!... در ان لحظه نمي توانست بیاندیشد حق با خودش است یا طرف
🆔 @Panahe_Delam0
🕋🕋🕋
🕋🕋
🕋
#رمان_طواف_و_عشق
#پارت_121
روبرویش؟!... و هومن از سكوت او استفاده کرد و گفت: - چرا فكرکردم تو
خوبي؟!... چرا فكر کردم تو با بقیه فرق داري؟!... وداد زد: - چرا؟! ملیكا
نالید: - اقاي رستگار؟؟!! هومن کلتفه گفت: - چیه؟! ملیكا کلمات را بریده
بریده مي گفت: - محرمیت.. ما براي منظور.. خاصي بوده.. این ایجاد تعهد
نمي کنه!! - چرا؟!... چرا نمي کنه؟!... ببینم در این لحظه چي مانع من میشه
که!!!!!... پوفي کشید و شار دستش را اندکي افزایش داد و در ادامه گفت: -
چي؟!... شرع؟!... قانون؟!... یا حتي عرف؟!... بگو چي؟!... فرق این ازدواج
بغیر از موقت بودنش با بقیه چیه؟!... پس تعهد چطور ایجاد مي شه؟! چه
جوابي مي توانست به اوبدهد؟!... اصلا چه جوابي داشت که به اوبدهد؟!...
حتي اگر جوابي هم داشت ان لحظه به ذهنش نمي رسيد؟!... عصبانیت
هومن تحت فشار قرارش داده بود... نمي توانست به چیزي فكرکند!!... هومن
هنوز منتظر جواب بود...
صداي درب به داد ملیكارسید... دستي به گردنش کشید و ناچار به سمت در
رفت... درب را گشود انتظار طاها را داشت!!... ولي پشت در اقاي کمالي
بود!!! اقاي کمالي به قیافه اشفته او نگاهي کرد و سري تكان داد و گفت: -بیا
بیرون کارت دارم! بیرون امد و در را بست... اقاي کمالي بي مقدمه رفت سر
اصل مطلب: - مهدیار تعریف کرد که چي شده!!! هومن نگاهش را به سمتي
دیگر داد و نفس عمیقي کشید... اقاي کمالي دوباره گفت: - مي دونم کارش
اشتباه بوده!... خودش هم مي دونه!!!... ولي!!!... ولي... ناخنش را برپیشانیش
کشید و ادامه داد: - امان از دست شما جوونا!... سابقه اشنایي و دوستي خونواده ما با خونواده اقاي فتحي برمیگرده به زمان پدرهامون و این دوستي
ادامه پیداکرده تا حالا... درسته من و پدرتو هم باهم دوستیم ورفت و امد هم
داریم... ولي بین ما و اقاي فتحي اینا یه رابطه دوستانه و صمیمیتري هست...
به همین علت خیلي به خونه همدیگه مي رفتیم و طبیعیه که بیشتر هم همدیگه
رو مي شناسیم... هرچند این اواخربعلت نیومدن اقاي فتحي به بازار و سرگرم
شدن هر کدوممون به عروسها و دامادها این رفت و امدها کمتر شده ولي به
هرحال من بزرگ شدن ملیكا رو به چشم خودم دیدم و عین دختر خودم
دوسش دارم... مهدیار فقط یك سال از ملیكا بزرگتره براي همین هم از بچگي
باهم همبازي بودند و تا نوجوانی مهدیار دوستاي خوبي برا هم
بودن... ولي بعد از اون به علت مسائل شرعي از هم فاصله گرفتن... خب این
بازي ها و جدایی ها... البته نمي شه گفت جدایي بلكه یه جور حرمت قائل
شدن به هم کاملا طبیعیه!... و دلیلي نداشت که بهش توجه بشه... غافل از
اینكه مهدیار به ملیكاعلاقه داشته... هومن نگاهش را بالا اورد... نگراني در
چهره اش موج مي زد!... محتاط گفت: - این علاقه دو طرفه بوده؟! - نه!!...
یعني نمي دونم!... مهدیار خودش هم نمي دونه!... غیر از خداوند کي از
دلهاي ادماش باخبره؟!... اقاي کمالي مكثي کرد وگفت: - البته من خودم هم
تا یكي دو روز پیش از این موضوع بیخبر بودم! مهدیار اخیرا بهم گفته!!... اره
داشتم مي گفتم مهدیار به سربازي رفته بود که ملیكا ازدواج مي کنه... این
حادثه براش خیلي ناراحت کننده بود... همه ما متوجه لاغري و بي حوصلگي
مهدیار در اون دوران شده بودیم ولي گذاشته بودیم به حساب مشكالت
سربازي... به هر حال کارازکارگذشته بودومهدیاردراین باره کاملا سكوت
🆔 @Panahe_Delam0
🕋🕋🕋
🕋🕋
🕋
#رمان_طواف_و_عشق
#پارت_122
اختیار میكنه... تا حالا که... هومن حرف اقاي کمالي را قطع کرد و گفت: -
مگه مهدیار ازدواج نكرده؟! اقاي کمالي به تایید سري تكان دادو گفت: - بله
کرده بود... ولي نامزدیشون به شش ماه هم نرسید از هم جدا شدن!! - چرا؟!
- نمي دونم... یعني دقیق نمي دونم!... طلاقشون توافقي صورت گرفت و هر
دوگفتن که به این نتیجه رسیدن که به درد هم نمي خورن!!!... یكسالي از جدا
شدنشون مي گذره!! - پس اینطور - اره... تا زد و داماد اقاي فتحي مرحوم
شد... اون موقع من ایران نبودم و از این حادثه بي اطلاع بودم.... ولي گویا
مهدیار از همون اول از جریان خبرداشته طبیعیه که این اتفاق موجب مي
شه مهدیار امید دوباره اي پیداکنه و بخواد شانس خودش رو براي رسیدن به
دختر مورد علاقش امتحان کنه... گویا صبر کرده بوده تا یكسال از این اتفاق
بگذره تا به صورت رسمي اقدام کنه... اما این سفر پیش میاد و... شرایط
خاصي که... خودت هم مي دوني!!... جریان رو دو روز پیش که به من گفت
تاکید کردم باید صبرکنه... از جریان شما دو تا قرار نبود کسي خبر دار بشه
ولي با سروصدایي که روز اول هردوتون سرموضوع اتاق داشتین و حساسیت
ویژه اي که مهدیار رو ملیكا داشت و من ازش بي خبر بودم فهمید... امروز
اومده بوده جریان رو به ملیكا بگه که این شرایط پیش اومده و دیده که تو
عصباني شدي!... براي همین اومد سراغ منو خواست بیام و یه کاري بكنم!...
مي گفت احساس کرده اگه خودش بین شما مداخله کنه یا بخواد توضیح بده
جزعصباني ترکردن توفایده دیگري نخواهد داشت... این بودکه اومد پیشم
و ملتمسانه ازم خواست سریعتر بیام اینجا... من از دخالت در کار دیگران خوشم نمیاد... برا همین کمي اینجا ایستادم ببینم اگه مشكلي نیست برم...
ولي... سكوت کرد... مي خواست حرفهایش را مرتب کرده بیان کند! هومن
خیلي جدي پرسید: - خب چرا با وجود مهدیار منو براي این منظور انتخاب
کردین؟؟! اقاي کمالي با قیافه مطمئني گفت: - به چند دلیل... اول اینكه
مهدیار اصلا قرارنبود که به این سفربیاد!... کارش زیاده من هم فكرنمي کردم
تصمیم به اومدن بگیره...در واقع حجره پدري رو تنهایي مي چرخونه... علاوه
براون به رشته خودش هم مي پردازه خونه پدریش روکوبیده و یه شش طبقه
به جاش ساخته... حالا هم دنبال مجوزه براي ساخت خونه ما... از طرفي هم
یه زمین دیده برا خودش در فكر ساختن برجه!!... خلاصه اینكه سرش
حسابي شلوغه... با این حال در هیچ یك از سفراي حج تمتع دست تنهام نمي
ذاره... ولي گاهي در سفرهاي عمره تقلب مي کنه و نمیاد... این بار هم قرار
نبود بیاد من هم در نظرداشتم یكي دیگه رو بیارم... ولي یه هو گفت من هم
هستم!!... خب من هم خوشحال شدم... وقتي اون میاد دیگه همه کار دست
اونه... من برا خودم مي گردم!!... ولي راستش رو بخواي اومدن اون قبل از
محرمیت شما قطعي شد... مي تونستم مهدیارو به جاي تو انتخاب کنم...
ولي این کار رو نكردم... براي اینكه در تو خصوصیاتي رو سراغ داشتم که در
این زمینه مناسب تر بود... نه که فكر کني به مهدیار اعتماد ندارم !!... نه!!!...
اون قدر به اون اعتماد دارم که بدون هیچ ترس و واهمه اي همه زندگیمو نقد
کنم و بدم دستش!!... اما این جریان فرق مي کرد... علاوه بر اعتماد چیزهاي
دیگري هم لازم بود... موضوع اصلا شوخي نبود داشتم یه دختر رو دست یه
مرد مي سپردم!... و خیلي مهم بود که این مرد قادر باشه تحت هر شرایط به
🆔 @Panahe_Delam0
🕋🕋🕋
🕋🕋
🕋
#رمان_طواف_و_عشق
#پارت_123
خودش مسلط باشه... من در وجود تو صبر و خودداري زیادي دیده بودم و
همین موجب شد تورو برا این کار صلاح بدونم... مهدیار به اندازه تو خوددار
نیست و این ازکار امروزش مشخصه!!... هر چند براي خودش دلیل محكمي
داشت... نمي خواست دوباره اشتباه چند سال پیشش رو تكرارکنه!... با این
همه من هم معتقدم حق ندا شته نسبت به زني که توعقد یكي هست اظهار
علاقه کنه!!... حالا که خوب فكرمي کنم مي بینم در مورد انتخاب مابین تو و
مهدیار چه انتخاب درستي انجام دادم... چون در غیر این صورت نمي شد
انتظار داشت مهدیار... اقاي کمالي نفس عمیقي کشید و گفت: - هومن !!...
ملیكا دست تو امانته!... اینو چند بار دیگه هم بهت گفتم!!... مي دوني امانت
یعني چي ؟!... امانت این نیست که فقط در برابردیگران از اون حمایت کني و
مواظبش باشي... امانت یعني اینكه از اون در مقابل خودت هم دفاع کني!!...
به قول خودت!! درسته که حالا هیچ مانع شرعي و قانوني بین شما وجود
نداره!!!!... وبا این حرف مستقیم به چشمان هومن زل زد... نگاهي که شرم
را مهمان نگاه هومن کرد و موجب شد سرش را پایین بیاندازد... اینقدر پایین
که حوزه دیدش فقط کفشهایش باشد!! با تاکید گفت: - ولي یه مانع قوي دیگه
هم هست!... وجدان!!... من چون مانع سوم رو در وجود تو قوي تر مي دیدم
این کارو برات مناسب دونستم!... هومن؟!..نذار فكرکنم در موردت اشتباه
کردم!... نذار فكر کنم انتخابم درست نبوده!... نذار محاسباتم در مورد تو به
هم بریزه!!... باورام رو در مورد یه مرد خراب نكن!! کمي توقف کرد تا اثر
کلامش روي اوبیشترشود وملایم ترگفت: - هومن!!... دختری كه حالا پشت این در بي شك داره گریه مي کنه بي تقصیره!... یا حتي اگه تقصیري هم داره
اینقدر نیست که... باز حرفش را ناتمام گذاشت و نفسي تازه کرد و گفت: -
سرتو بلند کن!!... هومن دستش را مشت کرد و صدم ثانیه اي چشمانش را
بست... و سرش را ارام بالا اورد... اقاي کمالي لبخندي زد و گفت: - هنوز
هم فكر میكنم هیچ کس بهتر از تو نمي تونست این مسئولیت رو به عهده
بگیره.... هنوز هم اطمینان دارم بهت... همیشه داشتم... کار من ایجاب مي
کنه ادما رو بشناسم... من تو رو بهتر از خودت مي شناسم و به پاکیت ایمان
دارم!!!... و خیلي خوشحالم که از علاقه مهدیار خبر نداشتم چرا که شاید
مهري که نسبت به اون دارم مانع این مي شد که درست تصمیم بگیرم... هر
چند نباید فراموش کنیم که حكمت خدا در کارها چیز دیگریه! و حرکتي مبني
بر رفتن کرد... ولي یك مرتبه گفت: - یه چیز دیگه... ملیكا این اواخر شرایط
روحي و جسمي مناسبي نداشته یكي دوباري هم در بیمارستان بستري شده
گویا پزشكش تاکید داشته که یه مدتي باید از تنش دور باشه... اینا رو از
مادرش شنیدم ولي با توجه به اینكه اونو دست یه پزشك سپردم نگراني
چنداني ندارم!!!... فكر کردم لازمه اینا رو بدوني خب دیگه من میرم!...
فعلا
هومن به سالن خالي نگاهي انداخت و تكیه اش را به دیوار داد... عصباني
بود... نمي دانست از دست چه کسي بیشتر!!!... از دست خودش!... ازدست
مهدیار!... از دست اقاي کمالي!... یا نه... از دست ملیكا!! و یا این هم نه...
ازدست هرکسي که سایه سیاهي بر ذهنش کشیده بود... مي خواست فكر
کند... مي خواست قدم بزند... مي بایست تصمیم مي گرفت و یا حداقل ارام
🆔 @Panahe_Delam0
🕋🕋🕋
🕋🕋
🕋
#رمان_طواف_و_عشق
#پارت_125
رضا که هر روز اینجاس وقتي هم نیست هدیه رو برمي داره مي بره
برن سر خونه زندگی شون دیگه!! مادر اخمي کرد و گفت: -
هومن یه هوا یه وقت این حرف رو
پیش خودش نزني ها ناراحت میشه... چي کار داري؟... نامزدي هم برا
خودش دورانیه... بذار خوش باشن!! و در حالیكه با چشمانش قربان صدقه
پسرش مي رفت گفت: - ایشاا... نامزدي خودت!! هومن لبخندي زد وگفت:
- اخه حالا نمیشه هیچ جا پیداش کرد حداقل اگه بره خونش هر وقت کارش
داشتم مي دونم کجا پیداش کنم!! و به طرف در رفت: - دارم ميرم بیرون
کاري ندارین؟مادردر حالی كه دوباره به طرف گازبرمي گشت گفت: - ناهار
که میاي؟! هومن دست به دستگیره در گفت: - اره... فعلا خدافظ سوار
ماشینش شد و راه افتاد... اکثر مواقع شیدا را سر خیابانشان پیاده مي کرد...
شیدا راضي نمي شد تا دم در ببردش... اما یكي دوباري بعد از پیاده کردن...
ارام تعقیبش کرده بود... خانه شان را مي شناخت... هر بار به همان اپارتمان
رفته بود!... خواستگاري رسمي نكرده بود ولي گاهي در لفافه چیزهایي گفته
بود... ماشین راکمي دورتراز خانه انها نگه داشت و پیاده شد... مي خواست
کمي تحقیق کند... دلش مي خواست وقتي با هدیه حرف مي زند از هر جهت
مطمئن باشد... کمي قدم زد... اولین بارش نبودکه براي تحقیق مي امد... در
ازدواج هدیه فقط مانده بود از مورچه هاي کوچه شان بپرسد ایا رضا تا حال
لهتان کرده یا نه؟؟!!... چند مغازه در اطراف منزل انها بود... سوپري بهتر
بود!... تجربه نشان مي داد که فروشنده هاي سوپر مارکت ها همه را مي
شناسند!!! داخل شد و سلامي داد مردي حدود 50 ساله به نظر ميرسيد... گفت: - گفت: - ببخشید درباره خانواده اقاي کریمي سوال داشتم...
مي شناسيدشون؟! مرد کمي فكر کرد و گفت: -نه... اقاي کریمي؟؟!!...
چیزي به یادم نمیاد!!کجا مي شینن؟؟ هومن اشاره اي به بیرون کرد و گفت: -
همین ساختمون سه طبقه... نماگرانیت!! فروشنده از پشت دخل بیرون امد و
به بیرون نگاه کرد و گفت: - این ساختمون؟؟!!...نه... اینجا اقاي کریمي
نداریم!!... مطمئني اینجا زندگي مي کنن؟؟ - بله... اطمینان دارم!! فروشنده
سري تكان داد و گفت: - نه اشتباه مي کني!!!... طبقه اول این ساختمون اقاي
رحیمي هست... یه پیرمرد و پیر زني هستن که بچه هاشون همه ازدواج
کردن... طبقه دوم اقاي مهندس فرخي هست که یه بچه دو ساله داره... طبقه
سوم هم اقاي مهدوي هست که دوتا بچه داره!!... هومن کمي فكرکردوگفت:
- بچه هاي اقاي مهدوي چند سال شونه؟؟فروشنده چشمانش را ریزکرد و
پرسید: - برا چي مي پرسين؟! هومن ارام گفت: - راستش برا امر خیر!!
فروشنده سري بالا انداخت و گفت: - نه بابا... بچه هاي اقاي مهدوي یكي
چهار ساله است یكي فكر کنم هفت هشت ساله... شما دنبال کي مي
گردین؟!... شاید ادرس رو اشتباه مي کني!! هومن کمي فكرکرد و گفت: - نه
اشتباه نمي کنم... مطمئنم... - دنبال کي مي گردي؟! - دختري به اسم شیدا
کریمي!! مغازه دار دستي به ریشش کشید و گفت: - شیدا کریمي؟؟!!... نه
نمي شناسم!!.. ولي مطمئنم در این ساختمون دختردم بخت ندارن!! هومن با
سماجت پرسید: - ممكنه باشن و احتمالا شما نمي شناسیدشون؟! مغازه دار
با اطمینان گفت: - نه اصلا. من اهالي اون ساختمون رو خوب مي شناسم...
🆔 @Panahe_Delam0
🕋🕋🕋
🕋🕋
🕋
#رمان_طواف_و_عشق
#پارت_124
مي شد با خودش کنار مي امد... تا انتهاي سالن رفت... اما... طاها در
اتاقش بود... برگشت نمي توانست بچه را در اتاق تنها بگذارد!... دم در اتاق
ملیكا ایستاد... صداي گریه اش را نمي شنید ولي مي توانست حتي از پشت
درهاي بسته هم نظاره گر چشمان اشكي اوباشد... دستي به موهایش کشید...
کلافه به سقف نگاه کرد... ذهنش بدجور درگیر بود... دلش هواي بیت را
داشت همانجایي که بارها او را ارام نموده بود... فقط اگر طاها پیش مادرش
بود معطل نمي کرد... مي رفت... اما بي انصافي بود در ان شرایط طاها را
پیش او بفرستد!... دستش را روي درب اتاق ملیكا گذاشت و کمي توقف
کرد... چشمانش را بست... احساس عجیبي داشت... چیزي بین خواستن و
نخواستن... بین داشتن و نداشتن... بین... انگار بین دوست داشتن و
نداشتن... لب مرز بود... نداشتن و نخواستن رو خوب یاد داشت... انها
سرزمین این سمت مرز بودند... اما داشتن و خواستن و دل بستن؟؟!!!... نه
غلیظ در مغزش با بله پر قوت قلبش هم خواني نداشت!!! نمي دانست چه
مرگش شده؟!... شاید هم مي دانست و نمي خواست باور کند؟!... شاید هم
باور مي کرد ونمي خواست قبول کند؟!... از این داشتن بیشتراز 13روز باقي
نمانده بود!!! دستش راعصبي از روي در اوکند و وارد اتاق خود شد... پسرك
بي خبر از همه جا مشغول بازي بود... از انهایي به شمار مي رفت که در بازي
غرق مي شوند!!... با ورود عمو طاها لبخندي بر لب اورد... هومن متوجه
نبود... کنار تختخوابش ایستاد و حرصي مشتي بربالشش زد... طاها یكدفعه
اي خود را جمع و جور کرده نگاهي به اطرافش انداخت... نكند باز کاراشتباهي کرده و خود خبر ندارد!!... حرکت ناگهاني طاها نگاه هومن را به
سمت او متمایل کرد... نفس عمیقي کشید و سعي کرد لبخندي به روي بچه
بزند!!... اما خود نیز سردي لبخندش را حس کرد... کمي نزدیكش شد و با
ملایمت دستي به سرش کشید... طاها خنده راحتي کرد ودوباره مشغول بازي
شد... امنیت برقرار بود... به سمت پنجره رفت و به بیرون خیره شد... ذهنش
به شدت درگیر بود!!...
زمان گذشته
به سمت پنجره رفت و به بیرون خیره شد...
ذهنش به شدت درگیربود!!... مدتي مي شد که تصمیمش راگرفته بود... شیدا
را مي خواست... او را براي زندگي مي خواست... دوستش داشت!... دختر
شاد و راحتي بود... زیبا هم بود!! صحبت با مادر در این باره برایش سخت
بود... تصمیم داشت اول با هدیه حرف بزند... او بلد بود چگونه بگوید که
همه حرفش را قبول کنند!!... اصلا انقدر پر حرفي مي کرد که شنونده اش مي
گفت خیلي خب هر چي تو بگي!!!... اما اول مي بایست او را راضی مي
کرد... هر چند مي دانست خواهرش انقدر دوستش دارد که براي رضایت او
هرکاري انجام دهد... بدون شك هدیه از اومي پرسید اسمش چیه؟... کجا
زندگي مي کنه؟... پدر و مادرش کیه؟... و از این قبیل سوال ها... از پشت
پنجره کنار کشید حتما باید براي این سوالها پاسخی پیدا مي کرد!!...
کاپشنش را برداشته راه افتاد... در حال گذشتن از مقابل اشپزخانه پرسید: -
هدیه کجاست؟مادر بدون نگاه به او گفت: - فكر کنم با رضا رفتن خرید!!
هومن ابرویي بالا انداخت و گفت: - روز جمعه اي کجا رفتن خرید؟! مادر
در ظرف را گذاشت و به سمت پسرش برگشت وگفت: - چه بدونم!!... پس
رفتن گردش!!... خلاصه با رضا رفتن بیرون!! هومن سري تكان داد و گفت: -
🆔 @Panahe_Delam0
🕋🕋🕋
🕋🕋
🕋
#رمان_طواف_و_عشق
#پارت_126
هومن باکمي فكر گفت: - شاید نوه اون پیرمرد پیرزني باشه که طبقه اول
میشینن!!... نوه اي ندارن که با اونا زندگي کنه؟! - تا اونجایي که من مي دونم
نه... ولي برا اطمینان بیشتر از خودشون بپرس... دیدي که رفته اون خونه؟! -
بله مغازه دار گفت: - گفتي اسمش چي بود؟! - شیدا کریمي!! فروشنده
انگشت بر پیشانیش نهاد و گفت: - اونجا یه شیدا خانوم مي شناسم... ولي
مجرد نیست ازدواج کرده!!... هم سر مهندس فرخیه!!! فروشنده سوالي و با
تعجب به او نگاه کرد!... هومن با گیجي کمي ایستاد!!!... چیز بیشتري از
فروشنده حاصل نمي شد... از مغازه بیرون زد... به دیوار تكیه داد...داشت
فكر مي کرد!!... جریان چه بود؟!... نفس عمیقي کشید... مگر نمي شود در
یك ساختمان دو نفر اسمش شیدا باشد!!... چرا مي شود... مطمئن بود شیدا
انجا مهمان نیست دو سه باري دیده بود داخل ساختمان رفته... همیشه سر
همین خیابان پیاده اش مي کرد! به دلش اجازه نمي دادگواهي بد بدهد... مگر
ممكن بود... نه... اصلا چنین چیزي امكان نداشت!... کمي قدم زد... ناخود
اگاه خود را در مقابل درب انها دید... به اسامي روي ایفون خیره شد... نه نبود
... کریمي نبود... نمي توانست منتظر باشد... گیج شده بود باید مي
فهمید!!... ایفون طبقه اول را زد... صداي پیر زني جواب داد: - بله هومن
گفت: - ببخشین مي شه بیایید یه دقیقه دم در!! پیرزنه دوباره گفت: - شما؟!
- من درباره همسایه هاتون سوالي داشتم!! پیرزن گفت: - خب پسرم از همین
جا بپرس! هومن دست بر پیشاني نهاد و ناچار گفت: - بسیار خب... شما در
این ساختمون خانوم شیداکریمي مي شناسین؟! پاسخ کمي طول کشید: -شيیدا کریمي؟!!... ما دراین ساختمون یه شيیدا خانوم داریم... همسر اقاي
فرخیه... نام فامیلیش یادم نیست... اره انگار کریمیه... باز مطمئن نیستم...
اگه کاري باهاشون دارین زنگ طبقه دوم بزنی!
ماتش برد... مانند کسي بود که در دریا گم شده باشد... بهت زده ایستاده
بود... نمي دانست چه کند!!... این اتفاق در باورش نمي گنجید!... یعني
چه؟!... اصلا مگر ممكن است؟!... نه امكان ندارد!... شاید یكي دروغ مي
گوید... ولي یك نفرکه نگفت!!... نه... نمي توانست باور کند... هرگز... غیر
ممكن بود!!... شيدا متاهل باشد!!!!!!!!!!!... یك چیزي درست نبود!!.. با
گامهایي نامطمئن به سمت ماشین رفت... جایي نگه داشته بودکه مستقیم
از ساختمان دیده نشود... پشت رل نشست... به انجا دید داشت... هزاران
سوال در ذهنش بود... اما براي هیچ یك پاسخي نمي یافت... فقط یك فكر
برایش ارامبخش بود... اشتباه کرده است... یك تشابه اسمي بوده... بله... غیر
از این نمي توانست باشد!!! فقط نشسته و به درب ساختمان زل زده بود... به
دنبال جواب براي سوالهایي که اجازه نیافته بودند در ذهنش جولان یابند!!
حدود دو ساعتي گذشت... در ساختمان باز شد... نخست مرد بلند قدي از
در بیرون امد کودك خردسالي رادر آغوش داشت... بعد از او... شیدا!!!...
شیدایش!!!... نه... نه شیدایش نه... فقط شیدا!!!... بعد از او شیدا بیرون امد
مرد کودك را زمین گذاشت و شیدادستش را گرفت... مرد به سمت درب
پارکینگ رفت وماشین را بیرون اورد... شیداکودك رادر صندلي عقب قرارداد
و خود صندلي کنار راننده را اشغال کرد!!!... ماشین مزبور حرکت کرد و هومن
🆔 @Panahe_Delam0
🕋🕋🕋
🕋🕋
🕋
#رمان_طواف_و_عشق
#پارت_127
خشكش زد... شیداداخل ماشین چیزي گفت وراننده خندید!!!... از همان هایي
که به هومن هم مي گفت؟؟!!!... راننده تلنگري به شانه اش زد و شیدا لبخند
پر شیطنتي برلب اورد!!!... و خنده رخت بربست از چشمان متحیر هومن!...
ماشین به ارامي از کنارش گذشت و هومن ماند... هومن ماند و یك دنیا
سوال سوال هایي که دیگر نمي خواست از کسي بپرسد... حیران برجاي
مانده بود!!... باور انچه دید برایش ناممكن به نظر مي ر سید... اگر به چشم
خود ندیده بود هرگز و هرگز باور نمي کرد!!... با او بستني خورده بود... به
ناهار رفته بود... در پارك قدم زده بود... کوهنوردي کرده بود... در لفافه
خواستگاري کرده بود!!... چ قدر بود!!!!.. چ قدر این بود ها دور بود!!!!!!!!
خواستگاري؟؟؟!!! از که؟!... از یك زن شوهر دار؟!... نه!!... چگونه چنین
چیزي ممكن است... نه!! چطورامكان داردزني متاهل ومتعهد مدام با اوقرار
بگذارد؟؟!!! سرش را روي فر مان نهاد... بي حس بود... بی حال بود...
ناباور!!!... همچون کسي که از اسمان خراشي سقوط کرده باشد... له و لورده
بود... احساسش... باور هایش... چه ساده به بازي گرفته شده بود!!... چه
راحت انها را باخته بود!!... کجا را اشتباه کرده بود؟!... کجا را؟! این وسط
گناه او چه بود؟! گناهش؟!!!... کمي فكر کرد... هیچ حلقه اي در
دست او ندیده بود... هیچ حلقه ازدواجي!!! سقوط سختي بود!!!... یك سقوط
باور نكردني... چقدر گذشت؟!... زمان را از دست داده بود... همچون کسي
که ضربه اي به سرش اصابت کرده با شد گیج مي زد!!... صداي گاه به گاه
موبایلش را هم نشنیده گرفته بود... شاید هم اصلا نشنیده بودسرازفرمان برداشت و به پشتي تكیه زد... هنوز نمي فهمید چرا احساس گناه مي
کند!!... ماشني ارام از کنارش رد شيد... پرشاي سفیدي که... هومن جز
سیاهي در ان ندید!! ماشین ایستاد و سرنشینانش پیاده شدند... همانها بودند
همان سه نفر!!... اما اینبارکودك خواب بود و در آغوش شیدا... شیدا!!...
مادر ان بچه!!... فروشنده سوپري بیرون مغازه وسایل جابجا مي کرد...
سلامي با مهندس فرخي رد و بدل کردند... ان سه نفر داخل رفتند!! تلاش
اخر... تیر اخر... امید اخر!! هومن پایین رفت و وارد سوپرمارکت شد...
فروشنده نگاه اشنایي به او انداخت... هومن بي رمق پرسید: - این اقایي که
باهاش سلام علیك کردین اقاي فرخي بود؟! - بله - و اون خانوم و بچه؟! -
خب اونا هم همسر و فرزندش نایستاد تا کلام فروشنده تمام شود... بي
هدف مي راند... فقط مي راند... چ قدر ؟!... چند ساعت؟!... تمام
محاسباتش به هم ریخته بود!!... هر چه را که باور داشت!!... ایمانش...
اعتقادش!!... ایمانش؟!... نه!!... ایمانش!! نزدیك غروب بود... خداي من
نمازش!!! سریع کنار پارکي توقف کرد... وضو ساخت... به نمازایستاد... روي
چمنهاي زرد پاییزي... با مهري از سنگ... بي توجه به نگاه دیگران... نگاه
هایي که گاه او را به ریا متهم مي کردند... گاه به حماقت... گاه به عدم
روشنفكري!!!!... اما هیچ یك مهم نبود... نمازش مانده بود... مي بایست مي
خواند... نشست... روي همان چمن ها نشست... زانوانش را بغل کرده و
نشسته بود... حضور ان کودك سدي بود که نتواند کاري کند!! فقط اگر ان
کودك نبود!!! اگر نبود!! بدون تردید جریان را به شوهرش مي گفت... به حتم
مي گفت... در این مورد بخشش نداشت... حتي به قیمت دست به یقه
🆔 @Panahe_Delam0
🕋🕋🕋
🕋🕋
🕋
#رمان_طواف_و_عشق
#پارت_128
شدن... حتي به قیمت مشت خوردن... حتي به قیمت درشت شنیدن... ولي
مي گفت... مي گفت تا یكي دیگر... هومني دیگر... بار دیگر در این ورطه
نیافتد... اما ان کودك به مادر نیاز داشت.. به پدر... و او حق نداشت ان کودك
را از داشتن ان دو محروم کند... بي صدا کنار مي کشید... بي حرف... کنار
مي کشید... انقدر نشست تاغروب شد... تا تاریك شد... دوباره وقت نماز
بود و چه خوب که وضوداشت... برخاست و سوار ماشین شد... بي حرکت
درون ان نشست و چشمانش را بست... کمي ارامتر شده بود... استارت زد و
حرکت کرد... اهیته و بي هدف مي راند... صداي موبایلش در گوشش
پیچید... به دست گرفت و نگاه کرد... شیدا!!!!!!!!!!
چهره اش را درهم کشید... لحظه اي با تنفر گوشي را در دست فشرد و با
عصبانیت از پنجره به بیرون پرت کرد... به لاین چپ خیابان... ماشيني به
سرعت از رویش گذشت و گوشي هزار تكه شد!!... حتي برنگشت در اینه به
لاشه گوشي هم نگاهي کند... حوصله هیچ کس و هیچ جا را نداشت... در
مكان ساکتي نگه داشت... تمام شب همانجا ماند و به صداي قار قارکلاغ ها
و صداي گذر گاه به گاه ماشیني از کنارش گوش سپرد... بي انكه به چیزي
بیاندیشد... تمام شب... شاید هم چرتي زد... حال نداشت... فعلا فقط مي
خواست تنها باشد... به هم ریخته بود... تا کي مي توانست انجا بماند...
حرکت کرد... صبح شده بود... کمي دیگر خیابان ها راگشت... فضاي اطرافش
اشنا به نظرمي رسید... گویا نزدیك خانه خودشان بود... به طرف منزل راند...
اوه دم در چه خبربود!!! ماشین رضا!... ماشین عرفان!!... ماشین پدرش همه بیرون پارك شده بودند!!!... پیاده شد و درب حیاط را گشود و ماشینش را به
داخل حیاط اورد!... هنگام پیاده شدن صداي عرفان را تشخیص داد: -
هومنه!!! دستش را بي اختیار م شت کرد!!!... تازه مي فهمید چه کار کرده!!!...
سري به تاسف تكان داد و بي معطلي به داخل رفت!!! در به دستگیره نزده در
باز شد... باز عرفان بود که فقط گفت: - هومن؟؟؟!!! هومن داخل رفت و
نگاهي به اطراف انداخت... همه لباس بیرون به تن داشتند!!!... مادر رنگ به
رویش نمانده بود... هدیه گریه مي کرد.. رضا دست به سینه نگاهش مي کرد
و قیافه پدردرهم بود... اهسته گفت: - سلام پاسخي دریافت نكرد!... پدررو
در رویش ایستاد و با لحن تندي پرسید: - دیشب کجا بودي؟! هومن سوییچ
را در دستش فشرد و پاسخ داد: - تو خیابون... راستش را گفته بود!!... ولي...
مقبول نیفتاد!... پدر دستش را بالا برد و کشيده محكمي به صورت او
نواخت... براي لحظه اي سكوت بدي حكم فرما شد... هومن همانطور که
صورتش به سمت شانه راستش متمایل شده بود فكرکرد پدر 50 ساله اش
هنوز به اندازه کافي قوي است... این از سوزش گونه اش مشخص بود و سعي
کرد به یاد بیاورد اخرین باري که از پدر سیلي خورده بود کي بود!!! ده سال
پیش... دوازده سال پیش... شاید هم پانزده سال پیش!!! مغرور تراز ان بودکه
دستش را به طرف صورتش ببرد... اهسته سرش را پایین انداخت و به قصد
رفتن به اتاقش حرکت کرد... گام دوم را برنداشته بود که صداي عصبي پدر
مانعش شد: - کجا؟! توقف کرد... پس تمام نشده بود!!... دوباره به سمت پدر
برگشت و بی حرف ایستاد... قبل از اینكه پدر حرفي بزند... عرفان گفت: -
ببخشید من دیگه میرم!!... کار دارم!!!... و به سمت در خروجي حرکت کرد...
🆔 @Panahe_Delam0
🕋🕋🕋
🕋🕋
🕋
#رمان_طواف_و_عشق
#پارت_129
نمي خواست شاهد توبیخ شدن دوستش باشد... شاید هومن معذب مي
شد!!!... بعدا مفصل از اومي پرسید که کجا بوده وبي شك هفت هشت تایي
هم به سروکله اش مي کوبید که یك شب به خاطراونتوانسته بخوابد!! لحظه
اخر فقط یك نگاه به اوکرد... هومن هم نامحسوس سري برایش تكان داد!...
پدر همچنان چشم در چشمش بود... با عصبانیت گفت: - پرسیدم دیشب
کجا بودي؟! هومن زیر لب گفت: - من هم راستش رو گفتم بهتون... تو
خیابون بودم!! پدرعصباني تر گفت: - تو خیابون چي کار مي کردي؟! زمزمه
کرد: - هیچي!! پدر داد کشید: - هیچي؟!... یعني چي هیچي؟!... یه شبانه
روز کامل ازت بي خبریم... اونو قت میاي ميگي... هیچ کاري نمي
کردي؟!... تو چي فكرکردي هومن؟!... هان چي؟! هومن نفس عمیقي کشید
و یك شانه اش را به دیوار تكیه داد... خسته بود... هیچ فكري نمي کرد!!...
یعني سعي مي کرد هیچ فكري نكند!! سرش را پایین انداخت و منتظر تمام
شدن دعواي پدر شد... پدرنگاهي به قد و بالای پسرش که حالا به طور قابل
توجهي از خودش درشت تربودکردوگفت: - فكرکردي چون بزرگ شدي...
چون داري دکتر مي شي... هرکاري دلت خواست مي توني بكني؟... اره!!...
نه خیر اقا پسر تا وقتي تو این خونه زندگي مي کني باید از قوانین اینجا پیروي
کني... من هم که پدرتم تا به امروز یكبار هم بدون اطلاع خانواده شب رو
بیرون نموندم... یعني حق نداشتم!... هیچ کسي حق نداره خانودش رو چشم
انتظار بذاره... و دوباره با حرص گفت: - چرا دیشب خونه نیومدي؟؟!! هومن
کلافه سري تكان داد... چه مي توانست بگوید که دروغ نباشد؟!... حقیقت را که نمي توانست بگوید!!!... پس ناچار بود ساکت بایستد و دعواي پدر را تا
انتها تحمل کند! خیلي اهسته و سربه زیرگفت: - ببخشید! پدر دوباره گفت:
- جواب سوالم رو بده!! مادر جلوتر امد و ارام بازوي پدر را گرفت و با
چشمانش اشاره اي کردکه یعني کافیه!! پدر دستي به گردنش کشید وعصبي
زمزمه کرد: - لااله الا الله... پدر را خوب مي شناخت... این یعني ختم
کلام!!... پس مرخص بود...
تكیه اش را از دیوار گرفت و به سمت اتاقش رفت... اقا هادي تا رفتن پسرش
به اتاق او را با چشم تعقیب کرد و بعد صورتش را بالا گرفت و ارام گفت: -
خدایا هزار مرتبه شكرت!! و رو به هدیه کرد و گفت: - دخترم بیا برو ببین مي
فهمي چي شده؟!... با تو راحت تره شاید بگه!! هدیه بیني اش را بالا کشید و
دستي به صورت غرق در اشكش کشيد و گفت: - باشه و به طرف اتاق
برادرش رفت... اقا هادي به طرف همسرش رفت و گفت: - نذر کرده بودم
سالم و سلامت با پاي خودش برگرده خونه یه گوسفند براش قرباني کنم!...
ميرم دنبال این کار!! معصومه خانوم سرش را به رضایت تكان داد و گفت: -
قبول باشه ... باشه برو... اقا هادي گفت: - رضا ماشینش سالمه؟! رضا پاسخ
داد: - بله اقاجون... خوب نگاش کردم.... سالمه... شكر خدا انگار تصادفي
در کار نبوده!! - خدارو شكر... میاي کمك؟! - البته... بریم. هدیه تقه اي به
در زد و وارد شد... هومن با همان لباس بیرون دراز کشیده و بازویش را روي
چشمانش نهاده بود... هدیه ارام گفت: - سلام هومن بدون اینكه تغییري در
حالتش بدهد... اهي کشید و گفت: - سلام... هدیه چیزي نپرس!! هدیه
🆔 @Panahe_Delam0
🕋🕋🕋
🕋🕋
🕋
#رمان_طواف_و_عشق
#پارت_130
چیزي نگفت... فقط اشكهایش دوباره جوشيد و صورتش را خیس کرد...
هومن بازویش را از روي چشمانش کشید و به او نگاه کرد و گفت: - داري
گریه مي کني؟ هدیه گریه که نه داشت هق هق مي کرد... گفت: - هیچ مي
دوني چي کشيدیم؟!... هیچ مي دوني دیشب بهمون چطور گذشت؟!...
میدوني فكرمون تا کجاها رفت؟!... بي انصاف لاقل یه تماس مي گرفتي!...
مي دوني دنبالت تا کجاها گشتیم؟!... میدوني وقتي رضا رفت تو سردخونه
بیمارستان تا... وکمي مكث کرد از یاداوریش هم مو برتنش سیخ مي شد...
از تصور ان لحظه و ان اتفاق تنش مي لرزید و بلندترگفت: - اصلا مي توني
بفهمي من اون لحظه چي کشیدم؟!... مي فهمي پدر چه حالي شد؟!... هومن
برخاست و کنار تخت نشست...بد کرده بود... خوب مي دانست... هدیه
معترض گفت: - اون وقت برمي گردي میگي... خیابون بودم... هیچي
نشده... هیچي نپرس؟!... چي شده هومن؟!... هومن دستي به سرو صورت
خود کشید و گفت: - مي گم... مي گم بهت هدیه... فقط بهم فرصت بده!...
حالا نه!... یه وقت دیگه!... خواهش مي کنم!! هدیه کنارش نشست وگفت: -
اخه چي شده؟!... من که مي دونم تواز این کارا نمي کردي!!... به حتم اتفاقي
افتاده!!... بگو... شاید کمكي از دستم بربیاد! هومن خنده تلخي کرد و گفت:
- کمك!!... نه کمكي از دست کسي برنمیاد... اطمینان دارم... گفتم که بهت
مي گم اما حالا نه... باور کن حالا نمیتونم!! هدیه از روي تخت بلند شد و
گفت: - باشه... استراحت کن... میدونم خسته اي!! هومن انگارمنتظر همین
حرف بود تا دوباره روي تختش غش کند... هدیه به برادرش نگاه کرد... ميدانست مشكلي هست... اما باید براي رسیدن به جواب صبرمي کرد... هومن
روي پتویش خوابیده بود... نخواست دوباره بلندش کند... به اتاق خودرفت و
پتویش را اورده به روي هومن کشید! به محض خروج مادر پرسيد: - چي
شد؟! - هیچي نمیگه... مي گه حالا نه بعدا!!... بابا و رضا کجان؟! - بابات
برا سلامتي هومن گوسفند نذر کرده بوده...دوتایي رفتن دنبال کاراش... -
اوهوم... مامان شما برید بخوابید... دیشب چشم رو هم نذاشتین... معصومه
خانوم گفت: - نه... خوابم نمیاد!... بیا برا هومن صبحونه ببر... با این حالش
فكرنمي کنم چیزي خورده باشه!! - نه مامان... حالا به خواب بیش از هر چیز
دیگه اي نیاز داره... - باشه... بیا برو لااقل خودت بخور... تو هم از دیشب
چیزي نخوردي - کي خورده که من دومیش باشم!!... چشمانش را گشود و
ساعت را از نظر گذراند... ساعت نزدیك یك بود... پس سه چهار ساعتي
خوابیده بود... کش و قوسي به بدنش داد و برخاست... از اتاق خارج شد...
به در دستشویي نرسیده سر و صداي حال نظرش را جلب نمود... به ان
سمت کشیده شد... اي بابا!!! چه خبربود!!!... سفره بزرگي روي زمین انداخته
شده بود... پدرگوشت خرد مي کرد!... مادر بسته بندي مي کرد... رضا به پدر
زن ومادرزن خوش خدمتي مي کرد... اه اه چه قدربدش مي امد ازدامادهایي
که خودشان را لوس مي کنند!!! هدیه سیني به دست از اشپزخانه بیرون امد و با دیدن هومن گفت
ا... هومن بیدار شدي؟!
با حرف هدیه همه سرها به سمت او چرخید... هومن خمیازه اي کشيد و
گفت: - سلام تقریبا همه جواب دادند... هومن در حالیكه دستي به چانه اش
مي کشید پرسشگرانه نگاهي به هدیه کرد ... فقط او بود که نپرسیده جواب داد!
🆔 @Panahe_Delam0
🕋🕋🕋
🕋🕋
🕋
#رمان_طواف_و_عشق
#پارت_131
هدیه گفت: - بابا براي سالم برگشتنت نذر کرده بود! هومن نگاه
دوباره اي به انها کرد... همانطور که دست به چانه اش داشت... انگشت
شستش را به روي گونه اش کشید!!... و تبسمي گذرا از لبش گذشت! بي هیچ
حرفي برگشت برودکه پدر گفت: - هومن؟!. بیا این بسته ها رو ببر برا اقاي
رسولي... هومن به پدر نگاه کرد و گفت: - چشم... اگه عجله اي ندارین اول
نمازم رو بخونم بعد!! اقا هادي با لذت به او نگریست و گفت: - نه بابا...
عجله اي ندارم... برو نمازت رو بخون! هومن براي وضو رفت... معصومه
خانوم گفت: - هدیه جان مادر... زود پاشو برا هومن یكي دو سيخ جیگر
بكش... بچم حتمي گشنشه... ضيعف مي کنه!! هدیه با شيطنت گفت: -
مامان باز ته تغاریتونو لوس کردین؟!... نترسين این هیكل ده روز هم غذا
نخوره هیچیش نمیشه!! معصومه خانوم به سرعت گفت: - بگو ماشاا... هدیه
خندید... یك لحظه دلش براي برادرش ضعف رفت و از ته دل گفت: -
ماشاا... هزار ماشاا... و به دنبال ان ما شاالله و لاحول و لا قوت الا بلالهي
خواند و به سمت برادر فوت کرد!! بعد از خواندن نماز و خوردن دست پخت
خواهر! بسته هاي گوشت اماده را در دست گرفت و گفت: - به اقاي رسولي
چیزي هم باید بگم؟! پدر گفت: - نه... فقط بده بیا... خودش در جریانه! -
باشه قبل از خروج از در مكثي کرد وگفت: - اممم... شاید یه کم دیرکنم...
یه ساعتي!!... هیچ کس چیزي نپرسید ولي نگاه نگرانشان را تشخیص داد...
تبسمي زد و گفت: - گوشیم گم شده... مي خواستم سري به یكي از باجه
هاي مخابراتي بزنم.. کارتم رو تعویض کنم! وبا خود فكر کرد"خب گوشیش گم شده دیگه... چون حالا که نمي دونه کجا ست!!" اقا هادي گفت: - نمي
خواد بري... من یه اشنایي دارم... همین حالا زنگ مي زنم مي گم قبلي رو
باطل کنه و یه جدیدش رو برات صادر کنه! هومن من مني کرد و گفت: -
راستش... مي خوام کلا شماره ام روعوض کنم!! اقا هادي هر چند تعجب کرد
ولي با ارامش گفت: - باشه... مي گم یه سیم کارته جدید برات بده!! - ممنون
- پس هومن حالا که داري ميري پیش اقاي رسولي یه سربه موبایل فروشي
علي اقا هم بزن ویه گوشي هم بردار... خودم باهاش حساب مي کنم... هومن
لبخند زد و گفت: - متشكرم ولي نه... خودم مي خرم!! پدر اخمي تصنعي به
پیشاني اورده و گفت: - از کي تا حالا من و تو داشتیم که این دومین بارش
باشه؟! - منظورم این بود که ضرري که خودم زدم خودم هم باید جبران کنم!
اقا هادي به پسرش نگاهي کرد و گفت: - باشيه... هر طور راحتي!! هومن
رفت... بعد از خروج او پدرگفت: - غلط نكنم پاي یه دختردر میونه!! و رضا
اصلاح کرد: - بهتره بگیم در میون بوده!! مادر مادرانه گفت: - نه... هومن
اصلا اهل این حرفها نیست!!!!!! هدیه پوزخندي زد و گفت: - چرا مامان !!...
نكنه ایشون پیغمبري امامي چیزي تشریف دارن و من خبر ندارم!!... مامانم
همه مرداعین همن... مگه میشه یكیشون اهل این کارا نباشن... و با تیكه اي
که به رضا انداخته بود به او نگاه کرد و چشم و ابرویي به او امد!!... رضا
نگاهي به او کرد و بعد گفت: - البته دور از جون شما... اقا جون!!! و زیر
پوستي خندید... هدیه ابروانش را بالا داد و خط و نشاني برایش کشید!!...
رضا لبخندي زد... باید یادش مي ماند ان روز با نامزدعزیزش تنها نماند!! ان
روز و روزهاي دیگرگذشت... سنگیني ان غم و ان حادثه سبكتر شد... حتي
🆔 @Panahe_Delam0