🕋🕋🕋
🕋🕋
🕋
#رمان_طواف_و_عشق
#پارت_145
گفت: - اممم... ساك من هم که دست شما رو مي بوسه!! ملیكا لبخندي
زد و گفت: - باشه... کي باید ساک ها رو تحویل بدیم؟! - بعد شام - خب
پس... عصري میام مي بندم - اکي... راستي خریدي چیزي نداري؟! ملیكا با
نگاهي به طاها غر زد: - طاها نریز شون... تازه جمع کردم یادمون ميره مي
مونه اینجاها!! و رو به هومن گفت: - نه خرید انچناني ندارم!! هومن گفت: -
برا امروز برنامه داري؟! - نه.. ولي دیگه روز اخري بیشتر بریم بیت خوبه -
باشه الان ميریم نماز ظهر رو مي خونیم و برمي گردیم... بعدش هم شب
ميریم تا هر وقت که تونستیم بمونیم... از لیست من چیزي هم مونده یا نه؟!
ملیكا خنده اي بر لب اورد و کیفش را باز کرده و لیست را به هومن برگرداند و
گفت: - اونهایي که خریدیم تیك زدم... تقریبا کامله... فقط کفش مجلسی
هم توش بودکه... راستش رو بخواهید من در این مورد خیلي مهارت ندارم...
یعني خودم برا خودم که کفش مي خرم با سایزش مشكل دارم چه برسه به
دیگران... ولي درعوض خیلي چیزهاي دیگه خریدیم که تولیست نبود! هومن
با بیخیالي گفت: - اشكال نداره اگه همین هایي رو هم که خریدیم هدیه ببینه
شاخ در میاره!!... ميگم... بعد از ظهري بریم کمي دور و بر هتل رو
بگردیم... هم یه گردشي ميشه و هم چند تا مغازه رومي بینیم!! - چراکه نه!!!
- بسیار خب... حالا اماده بشين بریم بیت... نیم ساعت کافیه برا اماده
شدنتون؟! - بله ساعات اخر حضورشان در مكه بود و چیزي در قلبش
سنگیني مي نمود... همینطوري جداشدن ازمكه وبیت سخت ودلگیر هست
تا چه برسد این بارکه!!!... هرگزفكرش را هم نمي کردکه تا این حد به شرایط این سفر خو بگیرد... ان روز را طوري برنامه ریزي کرده بود که ساعتي تنها
نباشند!! با هم راهي بیت شدند و نماز خواندند. سپس براي صرف ناهار به
هتل برگشتند و بدون اینكه به اتاق بروند براي قدم زدن رفتند... در تمام مسیر
هومن فقط نگاه کرد!! ولي ملیكا چند قلم جنس دیگر هم خرید!!! وقتي به
اتاق شان برمي گشتند ملیكا گفت: - شما برید اتاقتون من هم وسایلم رو
بذارم بیام! و با تكان سر هومن تایید گرفت. ملیكا وارد اتاق خود شد... بسته
اي را ازقبل اماده کرده بود ان را برداشت... مقابل اینه ایستاد ونگاهي به خود
کرد... نمي دانست چرا چشمانش با هر بار در اینه نگاه کردن خیس مي
شود!!... لبخند محزوني به خود زد و زیر لب زمزمه کرد: - خدایا شيكرت!
لاي در اتاق هومن باز بود با تقه ارامي وارد شد... هومن ناخن بر پیشانیش
کشید و گفت: - یه وقت از اتاق نترسي ها!! ملیكا به سر و وضع بهم ریخته
اتاق نگاهي کرد و خندید وگفت: - اشكالي نداره!! هومن با شرمندگي گفت:
- ببین تو همین جا بشين من همه چیز رو جمع و جور مي کنم میذارم
کنارت... فقط داخل ساك بچینشون! ملیكا با همان لب خندان گفت: - چیزي
نیست نیم ساعته تمومه نگران نباشین!! هومن هنوز متوجه دور و اطراف اتاق
بود که ملیكا گفت: - اقاي رستگار؟! چشم گرداند و روي او ثابت کرد... و
گفت: - بله ملیكا نفس ارامي کشید وتبسمي زد وگفت: - راستش نمي دونم
به چه زبوني ازتون تشكر کنم!!... بخاطر قبول این زحمت واقعا ممنونم و
خوب مي دونم اگه حالا اینجام اگه سعادتي شد تا دوباره حج کنم تا دوباره
سعادت زیارت خانه خدا نصیبم بشه... بخاطر لطف شما بوده!... هیچوقت
این لطفتون رو فراموش نخواهم کرد... مطمئن باشید تاعمر دارم دعاي خیرم
🆔 @Panahe_Delam0
🕋🕋🕋
🕋🕋
🕋
#رمان_طواف_و_عشق
#پارت_146
همراه شما خواهد بود... و محتویات کیسه نایلوني که در دست داشت را
بیرون کشید و ضمن تقدیم انها به هومن گفت: - اینها نه براي تشكرو نه براي
جبران... که فقط یه هدیه کوچكي هست در مقابل انبوه کمك هایي که برامون
کردین... هومن هدیه ها را از دست اوگرفت... یك قواره پارچه کت شلواري
نوك مدادي بود یك عدد پیراهن مردانه طوسي کمرنگ با خطوطي کمي پر
رنگتر و یك ساعت مچي شیك... لبخندي زد و گفت: -
دستت درد نكنه!... چرا زحمت کشیدي؟! و با یك حالت بامزه اي دست به
کمر زد و اخمهایش را نمایشي در هم کشید و گفت: - ببینم ميشه بفرمایید
شما این ساعت روکي خریدین؟!... مثلا قراربود تنهایي جایي نرین شما؟!...
حالا بقیه رو تقریبا مي دونم کي و از کجا گرفتي!!! ملیكا لبخندي به حالت
طلبكارانه او زد و گفت: - اون موقعي که طاها و شما دوتایي سرتون رو کرده
بودید داخل اسباب بازي ها و جاي دیگه رو نمي دید اون موقع!! هومن هم
خندید و گفت نشد نشد... تقلب نكن... یه ادرس بهتر بده!... ما از
اول سفرتا بحال کله مون تو اسباب بازي ها بودکه!!! مكث کوتاهي کرد ویك
قدم جلوتررفت... درست روبرویش ایستادوگفت: - ملیكا!!... مي خوام این
رو بدوني با هیچ کار و قیمتي نمي تونستم به اون داشته هایي برسم که در این
سفربهشون دست یافتم وبهت اطمینان ميدم من بیشتراز تو ازاین سفربهره
مند شدم... همسفر خوب نعمتیه که نصیب هرکسي نميشه!! و در حالی كه بدون پلك زدن در چشمهاي او خیره شده بود ادامه داد: - خانوم!!... حلالم
کن!... اگه در طول این سفراذیتت کردم اگه مجبورت کردم علي رغم میلت
تن به یه تعداد باید و نباید ها بدي اگه صدام روت بلند شد!!... بگذر ازم!
ملیكا لب باز کرده بود تا جوابي دهد که هومن ارام دستش را بالا اورد و به
علامت اینكه چیزي نگوید سري تكان داد... لب فرو بست!! هومن در
حالیكه با سماجت در چشمان او که دوباره با هجوم ناخواسته نم شفاف
شده بود نگاه مي کرد گفت: - دختر!... اخه چرا اینقدر زود چشمات اشكي
میشن؟! ملیكاکم اورد... چشم کشید نگاه برگرفت... تك خنده اي کرد و با
پایین اوردن نگاهش قطره اي بر صورتش چكید!! هومن بي قرار و بي تاب
گامي عقب گذاشت... تك تك سلول هاي بدنش به آغوش کشيدن این
محرمش را مي طلبید!! حتي از روي لباس هم کوبش قلب مشتاقش مشهود
بود... کششي که تا ان زمان حسش ننموده بود... لعنتي!!. با چه قاطعیتي به
اقاي کمالي گفته بود اطمینان داشته باشد!!... قول ميدم بهتون!!! پا گذاشته
رو خواهش دل چرخید و به پهلو شد... صورتش را بالا گرفت... عاشق شدم
دوباره... دلم چه بي قراره... دست به جیبش گذاشت و مشتش کرد... باور ما
نمي شود... در سر ما نمي رود... نفس عمیقي کشید... باور ما نمي شود...
در سرما نمي رود... از گذر سينه ما یاد دگر گذر کند... پیشانیش خیس
بود... عرق بر پیشانیش درشت تر بود یا اشك بر گونه او؟! تپش بي رحمانه
قلبش دست بردار نبود... شكوه بي شنیده ام از دل درد کشیده ام.کور شوم
جز تو اگر زمزمه اي دگر کنم... دوباره نفس... دلم چه بي قراره... نشونی تو
نداره... اگه بي تو بمونه... مي میره بي ستاره... سر پایین انداخت... نگاهش
🆔 @Panahe_Delam0
🕋🕋🕋
🕋🕋
🕋
#رمان_طواف_و_عشق
#پارت_147
بهت زده به او خیره شده بود بي تجربه نبود... بي قراري هاي یك مرد را مي
شناخت... حس مي کرد... مي فهمید... باورکن... دلي ندارمکه بدم... چیزي
نمي تونم بگم... براي ترمیم دلم... باید هزار سال بگذره... تكاني به خود داد
و اهسته گفت: - یه چیزي تو اتاق جا گذاشتم... پنج دقیقه اي بردارم بیام! و
اتاق را ترك کرد... هومن فقط سري بهعالمت فهمیدم تكان داد!!!... شب اخر
درمسجد الحرام چه نوایي داشت!... چه شوري... چهغمي... انگارپلك زدن
هم ممنوع بود که ثانیه اي دیدن را هم نباید از د ست داد... مگر مي شد به
هنگام طواف پاي تن نلرزد که پاي جان مي لرزید... مگر مي شد در نگاه بر
این سنگهاي سیاه ساده چیده شده روي هم غفلت کرد... همین جا بود که
دیوار براي بنت ا سد شكاف بردا شت... علي... همین جا علي به دنیا امد...
همین جا بود که بالل اذان داد... ا سماعیل همین جا ا سماعیل شد... همین
مكعب بي بعد که معلوم نیسييت چند پیامبر و امام در کنارش خدایشييان را
تسبی گفتند... معلوم نیست چند نفررا منقلب کرده... معلوم نیست چند نفر
را عاشييق کرده... معلوم نیسييت... زبان به خداحافظي نمي چرخید... دل به
رفتن رضا نمي داد... در ان تاریكي شب هرکدام م صر بود که دیگري حكم
رفتن را صادرکند... و چه بي رحمانه تیك تاك ساعت اتماملحظه ها را اعالم
مي کرد... ملیكا برخاسييت... به دنبال ان هومن هم... با نگاه به چهره پر
حسرت دخترپرسید: - بریم؟! ملیكا سرشرا ارامباال انداخت وگفت: - مي
خوامدر حجراسماعیل نماز بخونم! بیت شلوغ بود... هومن نگاهي به ان همه
شلوغي کرد وگفت: - باشه... بیا بریم... سعیمون رو مي کنیم. رفتند... در دو گامي کعبه... جایي که میلیونها ادم نماز خوانده بودند... جا بود!!!!!!! هومن
کنارش ایسييتاد و گفت: - بخون! نماز... چه نماز شييیریني!!!... ملیكا نماز
خواند... ولي... او در دو گامي کعبه خواست... خواهش دلش را خواست...
شرم سار در برابر کعبه کعبه دلش را خوا ست... وقتي برمي گ شتند هومن
هنوز در فكر این بود که چطور بین ان همه جمعیت براي انها هم جا شييد؟!!
صب پر هیاهو بود... سرو صدا به محض بیدار شدن خبر از تخلیه اتاقها مي
داد و برگشييت... هومن در اتاق کناري را زد... ملیكا در را گشييود و سييالمي
کرد... هومن پرسييید: - اماده این؟! ملیكا نگاهي به داخل اتاق انداخت و
گفت: - اره... ولي طاها بیدارنمي شه!! و در را باز گذاشت و خود داخل اتاق
شد... هومن به هنگام ورود گفت: - تو به بقیه کارهات برس من بیدارش مي
کنم... طفلي تقصیرنداره یكي دو ساعت بیشترکه نخوابیدیم. ملیكا بازدید
هاي اخرش را هم از اتاق کرد... هومن موهاي طاها را نوازش مي نمود و ارام
صدایش مي کرد...ولي بچهغرق خواب بود به هیچ عنوان قصد بیدار شدن
ندا شت... گفت: - بیدار نمي شه... مهم نی ست ب*غ*لش مي کنم. - ولي
مي خوام ببرمش دسشویي!! - مگه موقع خوابیدن نرفته؟! - چرا!... ولي حاال
هم بره بدنیست! - نمي خواد خودم فرودگاه مي برمش! در حالیكه با احتیاط
طاها را به آ*غ*و*ش مي گرفت گفت: - تمومه؟!... دیگهکاري نداري؟! - نه
- بسیار خب پس بریم. باالخره بعد ازکلي معطلي سوار هواپیما شدند. این
بار هم کارت پروازها دست هومن بود! ولي کسي اعتراضي نداشت!! باز سه
صندلي کنارهم!!! به محض رسیدن به کنار صندلیهایشان هومن کیفش را در
قسمت مخصوص خودش قرار داد و به ملیكا نگاهي کرد و با خنده گفت: -
🆔 @Panahe_Delam0
🕋🕋🕋
🕋🕋
🕋
#رمان_طواف_و_عشق
#پارت_148
ببینم باز مي خواي با طاها سرکنار پنجره نشستن بحث کني یا نه؟! ملیكا هم
لبخند شرمگیني زد و گفت: - نه دیگه! خنده هومن پر رنگتر شد و به طاها
گفت: - طاها بدو کنار پنجره بشين که مامانیتو رو راضي کردم! طاها با
خوشحالي صندلي کنار پنجره را اشغال کرد و ملیكاکنارش نشست... هومن
گفت: - ميدي کیفت رو بذارم بالا؟ ملیكا در حالیكه زیپ کیفش را مي
گشود گفت: - یه تماس با مادرم بگیرم بعد!! هومن باشه اي گفت و
نشست... ملیكا شماره را گرفت بلافاصله صداي پر حرارته مادر در گوشي
پیچید: - الو... ملیكا؟! ملیكا خوب مي دانست مادر چقدر نگرانش بوده و از
بازگشتش خوشحال است با محبت گفت: - سلام مامان - سلام عزیزم...
فدات بشم مامان کجایید حالا؟! - الان تو هواپیما نشستیم... خواستم بهتون
بگم بعد گوشیم رو خاموش کنم!!... حال شما چطوره؟! - خوبم... خب خدا
رو شكر... به سلامتي انشاا... دخترم مواظب خودت باش! - ممنون... بابا هم
حالشون خوبه؟! - اره عزیزم خوبه... طاها چطوره؟! - طاها هم خوبه...
مرسي. - مامان جان میایم پیشوازتون... برا شام هم مهمون داریم گفتم که
غافلگیر نشي! - به زحمت افتادین!... میریم خونه ما دیگه!! - نه مامان...
اونجا کوچیكه... اول میاي اینجا... خونه ما!... یكي دو روز که استراحت
کردي بعد میري... دیر نميشه!! ملیكا نفس عمیقي کشيد و گفت: - ولي
مامان بهتربود مي رفتیم خونه خودمون! مادر با لحن اطمینان بخشي گفت: -
مادر من حتما یه چیزي مي دونم که مي گم اینجا بیاي بهتره دیگه!! ملیكا
تسلیم لحن مادر گفت: - باشه... هر طور صلاح بدونید!... دیگه باید گوشیم رو خاموش کنم... فقط مامان راه نیوفتید بیایید فرودگاه کلي معطل شین... تا
رسیدیم زنگ مي زنم بهتون... تاکارهاي ما تموم بشه شما هم مي رسید. مادر
انگار زیاد از این حرف خوشش نیامد... گفت: - نه ملیكا جان... ما ساعت
فرودتون رو مي پرسیم ميایم... اینقدر دلم برات تنگ شده که نمي تونم
دیگه تو خونه تاب بیارم... تو هم نگران این چیزها نباش! - دیگه مامان
خداحافظ - در امان خدا ملیكا گوشي را قطع کرد و خاموشش نمود و داخل
کیف گذاشت... هومن پرسید: - دیگه کاري باکیف نداري بذارمش بالا؟ -
نه دیگه... دستتون درد نكنه. هومن کیف را گذاشت و نشست و با لحني
صمیمي گفت: - خوبي که؟! ملیكا تبسمي به لحن گرم اورد و گفت: - بله
ممنون! هومن به دسته صندلي تكیه داد... چشمانش ریزکردوبا دقت نگاهش
کرد و گفت: - اره معلومه... پرواز نكرده رنگت پریده! ملیكا تاکید کرد: -
خوبم! ولي خودش که مي دانست خوب نیست!!... دستانش فریز شده
بودند!!... هومن جدي تر گفت: - باور کن نصف بیشتر پرواز گرفتگي ها
علتش ترسه!!... راحت باش ترس نداره که!... خیلي ریلكس بشین و یه دور
سفرمون رو در ذهن مرورکن... حواست که به یه چیز دیگه معطوف بشه مي
بیني خود به خود حالت خوب شد. صداي مهماندار هواپیما فرصت جواب را
از ملیكا گرفت... خم شد و کمربند طاها را بست... طاها حسابي ذوق
داشت... بعد کمربند خودش را هم بست. مهماندار خوش بر و روي هواپیما
ظرف شكلاتي را مقابل شان گرفت... با عبور مهماندار و حرکت ارام هواپیما
هومن گفت: - شكلات رو بذار دهنت و بمك!! ملیكا گفت: - ولي شیرینه
بیشتر حال ادمو بهم مي زنه! هومن متقاعد کننده گفت: - نه... فكر مي کني
🆔 @Panahe_Delam0
🕋🕋🕋
🕋🕋
🕋
#رمان_طواف_و_عشق
#پارت_149
براي چي همیشه قبل پرواز اینو به مسافرا ميدن؟!... بخورش! ملیكا سري به
موافقت تكان داد و شكلات را به دهان گذاشت... دیگر به حرفهاي این مرد
اعتقاد داشت... بخصوص که مي دانست پزشك هم هست. با بلند شدن نوك
هواپیما اززمین دستان ملیكاروي دسته هاي صندلي فشرده شده و چشمانش
در حال بسته شدن بود که ناگهان گرماي زیادي را روي دست راستش حس
کرد... چشمانش را نبسته گشود نگاهش نخست به روي دستش کشیده شد
دست هومن روي ان قرار گرفته و دست کوچكش در زیر دست بزرگ او گم
شده بود و بعد چشمش را به سمت او برگرداند... هومن سرش را به پشتي
صندلي تكیه داده ونگاهش به جاي دوري در فضادوخته شده بود! دقیقه اي به
او خیره شد... چقدر حضورش در این سفر برایش مفید بود! نمي توانست به
خود دروغ بگوید دلش برایش تنگ مي شد... به خود نهیب زد... نه... نه...
هرگز نمي بایست به این احساس پا مي داد... حق نداشت... اصلا توانش را
هم نداشت... دل تنگي به مردي که فقط نه روز دیگر به او محرم بود؟!...
نه!!... خوب مي دانست در دلش جایي براي هیچ مردي نیست!!! دستش را
خیلي ارام از زیردست هومن کشید... ولي کشیده نشد!!... حلقه انگشتان او
دور دستش محكم تر شد! سر هومن به سمتش چرخید و مات نگاهش کرد و
زیر لب گفت: - چیه؟! ملیكا حیران از این نگاه به عوض حرف دستش را
اهسته حرکت داد... فشار روي دستش باز بیشتر شد... گوشه لب هومن
مختصري کشیده شد... چیزي شبیه لبخند وگفت: - اروم باش! و در حالیكه
فشار دستش را کاهش مي داد انگشت شستش را به نوازش روي دستش به حرکت در اورد... هواپیما کاملا برخاسته بود و ملیكا اصلا بالا رفتن ان را
حس نكرده بود!!... بي اعتراض برگشت و سرش را به صندلي تكیه داد!!!
صداي معترض هومن را شنید که گفت: - نجو!!! ملیكا دوباره به سمت او
چرخید و گفت: - چي؟! هومن یه اخم کوچك کرد و گفت: - گفتم اون
شكلات روبمك نه اینكه بجویي! ملیكامتعجب شكلات رادردهانش جابجا
کرد تا ببیند شكلات در چه وضعي است که خرده هاي ان نشان مي داد حق
با هومن بوده!!... لبخندي زد! هومن هم!! هومن تكاني به خود داد و گفت: -
دستت یخه دختر!... اون یكي رو هم بده ببینم!! و یك وري نشست... ملیكا
مبهوت نگاهش مي کرد... هومن بي توجه به بهت او دست دیگرش را پیش
اورد و دست چپش را هم در دست گرفت و گفت: - نگاه کن یخ کردي!!...
اخه دختر این چه وضعشه؟!! و با این حرف دست او را بالاتر برد و نفس
گرمش را کف دست او دمید... براي لحظه اي تمام تنش گر گرفت... با دلم
بازي نكن... التماست مي کنم... باعشق در گیرم مكن... تنش به یكباره گرم
شده بود... لعنتي... مگر اولین بار بود که مردي دستش را مي گرفت... بطور
ناگهاني دستش را کشید ولي دریغ از رها شدن!!! هومن تشر رفت: - یه
لحظه صبر کن!... و در حالیكه هردو دست او را در دست داشت گفت: -
اینطوري نمیشه براي کم خونیت باید یه علاج جدي بكنیم!! بعد پرسید: - برا
سردردت هم رفتي دکتر؟! ملیكا باگیجي سري تكان داد یعني نه... هومن که
هم گرم شدن دستان او را حس مي کرد و هم بالا رفتن ضربان قلبش را...
لبخندي زد و گفت: - هر چند به نظرم سردردات بیشترمنشاعصبي دارن که
کم خونیت هم بهش دامن مي زنه ولي به هر حال یه معاینه دقیق در این مورد
🆔 @Panahe_Delam0
🕋🕋🕋
🕋🕋
🕋
#رمان_طواف_و_عشق
#پارت_150
بي ضرره. و دستانش را رها کرد و برخاست. کیفش را برداشته و روي صندلي
نشست... از داخل کیف دو عدد کارت و یك خودکار برداشت و در پشت
یكي ازکارت ها شروع به نوشتن کرد و بعد ان را به سمت ملیكاگرفت و گفت:
- بیا... این کارت منه ادرس و شماره تلفن مطب روش هست! پشتش هم
ادرس و شماره تلفن خونمون رو نوشتم!! ملیكا کارت را گرفت و تشكري
کرد... هومن گفت: - خب... حالا تو هم ادرس و شماره تلفن خونتون رو
بگو!! و خودکار به دست منتظر ماند... ملیكا ارام گفت: - به نظرتون نیازه؟!
هومن قاطعانه گفت: - بله... تو تا نه روز دیگه هم درعقد مني! این که بدونم
همسرم کجاست انتظار زیادي نیست!! کلام محكم او جایي براي فكر
بیشتر برایش نداد. به همین علت ادرس و شماره تلفني را براي او دیكته کرد...
هومن پرسید: - این ادرس خونه خودتونه؟! - بله هومن به اونگاه کرد وگفت:
- شما حالا خونه پدر و مادرت زندگي مي کنین یا ... ملیكا قبل از تمام شدن
حرف او گفت: - نه خونه خودمون. - تنهایي؟! - چرا تنها؟!... طاها هم
هست دیگه!! - بهتر نبود مي رفتي پیش پدر و مادرت؟! ملیكا نفسي کشید و
گفت: - نه اصلا.. راستش بعد ازاینكه ادم به یه زندگي مستقل عادت مي
کنه خیلي سخته دوباره بخواد برگرده پیش پدر و مادرش... نه که باهاشون
مشكلي داشته باشم نه!... همین حالاش هم شاید نصفه هفته رو خونه اونا
باشیم ولي همین که مي دونم خونه اي هست که هر وقت دلم خواست برگردم
اونجا برام دلگرم کننده است. هومن سري تكان داد و گفت: - باشه... پس
ادرس و شماره تلفن خونه پدریت رو هم بده!! اگر هر وقت دیگر و هرکس دیگر بود ملیكا امكان نداشت زیر بار دادن ادرس یا شماره تلفن برود ولي
هومن را مي شناخت در مجاب کردن ماهر بود! بالاخره هومن به همان دو
ادرس رضایت داد و از خیر گرفتن ادرس و شماره تلفن عمه و دایي و خاله
گذشت!
هومن نفس بي صدا ولي عمیقي کشید... انگار کمي خیالش راحت شده
بود... گفت: - ملیكا هنوز این مساله براي من حل نشده که چرا داروهات رو
نمي خوردي؟! ملیكا خنده با نمكي کرد وگفت: - حالا سه روزه که مي خورم
دیگه! هومن هم خندید و گفت: - نه بهتره بگي به خوردت دادم!!... حالا
راستي چرا؟! - علت خاصي نداره یادم میره!!... کمي متفكر گفت: - باشه...
پس یه کاري مي کنیم من هر روز ساعت 10 صبح برات پیامك ميدم... تا
دیدیش پا ميشي قرصت رو مي خوري!... خب؟! ملیكا با تعجب نگاهي
کرد وگفت: - نه بابا... شمازحمت نكشین... حالا سعي مي کنم یادم بمونه!!
هومن ابرویي بالا انداخت وگفت: - نچ... نمیشه... یادت میندازم تا دیگه
بهونه اي نداشته باشي!!... در مورد ب16 ها هم یه فكري مي کنم!!!...
پزشكت چند وقت یكبار تجویز کرده بود؟! - سه روز یكبار - نه!... هفته اي
یكي کافیه!!... جواب ازمایش خونت رو هنوز داري؟! - بله نگهش داشتم. -
خوبه... پس بیار تا ببینمش!!! ملیكا که کاملا در کف کارهاي ان روز هومن
مانده بود پرسید: - کجا؟! هومن خیلي خونسرد گفت: - یكي دو روز که
گذشت و خستگي سفر از تنت در رفت بهت ميگم کجا؟! بعد با کمي
شیطنت پرسید: - حالت خوبه دیگه نه؟! ملیكا با کمي فكر متوجه شد که
بیش از یك ساعت از زمان پرواز گذشته و اصلا حس هواپیما گرفتگي
🆔 @Panahe_Delam0
🕋🕋🕋
🕋🕋
🕋
#رمان_طواف_و_عشق
#پارت_151
نداشته!!... هومن با ملایمت گفت: - دیدي!!... فقط کافیه نترسي و سرت رو
گرم کني... هرقدر چشمات رو ببندي وبي حرکت بشیني تحمل زمان سپري
شده برات سختتره! و با اشاره اي به مقابل گفت: - دارن وسایل پذیرایي میارن
بخور بعد اگه تونستي بخواب!! ملیكا همین كه گفت: - خوابم نمي.... خمیازه
اي کشید!! با ان بي خوابي دیشب اسم خواب هم خواب اور بود!! که این امر
موجب شد صداي خنده هومن بلند شود!!!
چند دقیقه بیشتربراي فرودشان باقي نمانده بود... نگاهي به مادر و پسرکه هر
به خواب بودند انداخت... پرواز خوبي داشتند البته بگذریم از اینكه
حال یكي ازمسافران بد شده و هومن نیم ساعتي بالاي سراو حضورپیداکرده
بود و باز بگذریم از این که بعد از برگشت به صندلیش در اسرع وقت به شغل
سابق خود برگشت و بدون فوت وقت دست ملیكا را در دست گرفت!!... البته
نه که فكر کنید به خاطر خودش بوده نه بابا چه حرفا!!... فقط براي اینكه
دستان او را گرم کند و انرژي بدنش را به او منتقل کند دست به این عمل
چریكي زده بود!!! وگرنه چه سودي به حال اوداشت!!!! معصومیت چهره ملیكا
در خواب بیشتر پیدا بود. دست راستش را شانه وار به موهایش کشید... کار
سختي در پیش رو داشت! ارام و با حوصله صدایش کرد: - ملیكا؟!... ملیكا
خانوم؟!... وکمي دستش را فشرد... ملیكا چشمانش راگشودو خمارنگاهش
کرد... هومن با تبسمي گفت: - رسیدیم تا یكي دو دقیقه فرود میایم...
کمربندت رو ببند. کمي از ساعت 5 بعد از ظهر مي گذشت که پا از هواپیما
بیرون نهادند... نسیم خنكي که بر صورتشان مي خورد باور انها را به رسیدن به شهرشان حتمي کرد... هومن نفس عمیقي کشید و دست طاها رامحكم در
دستش گرفت تا از بالاي پله ها به پایین شیرجه نرود! و ملیكا فكر هومن را به
زبان اورد: - به به چه هوایي!!! هومن با لبخندي گفت: - داریم تو بهشت
زندگي مي کنیم و خبر نداریم!! وارد سالن فرودگاه شدند... همه در حال
مكالمه و تماس با خانواده هاي خود بودند... اینها هم مستثنا نبودند... به
محض روشن شدن گوشیها سیل تماسها سرازیر شد... کمي در سالن
ایستادند تا بارها از هواپیما تخلیه شده و روي تسمه نقاله قرار گیرد... طاها با
ذوق و شوق فراوان در حال بازي با چرخهاي حمل ساك بود... با دیده شدن
اولین ساکها همه مسافران در اطراف تسمه صف کشیدند... ملیكا هم به جمع
انها پیوسته بود که لحن اعتراض امیز هومن را دم گوشش شنید: - واقعا برا
خودم متاسفم که در طول این سفرنتونستم یادت بدم که کنار بایستي و برخي
کارهاي مردونه رو بسپري به من!! ملیكا برگشت و نگاهش کرد و گفت: - این
که مردونه زنونه نداره! هومن طلبكارانه گفت: - ببینم ساك که اومد چطور مي
خواي از روي تسمه برش داري؟! اون هم ساکهایي که تو بستي هر کدوم
چهل پنجاه کیلویي وزن دارن! - سعیم رومي کنم! هومن کمي جدي گفت: -
لازم نیست سعیت رو بكني... بیا برو حواست به طاها باشه تا من ساکها رو
بیارم پیشت! بالاخره تمام ساکهایشان را پیداکرده و سوار دو چرخ مستقل
نمودند وبه سمت درب خروجي راه افتادند..ملیكا قبل از خروج ایستاد ورو
به هومن گفت: - بازم به خاطر همه چیز ممنونم!! هومن چند لحظه اي خیره
نگاهش کرد و اهسته سرش را پایین انداخت... ملیكا دستش را پیش برد تا
هومن دست طاهارا به اوپس بدهد! ولي هومن دریك حرکت طاهارا اززمین
🆔 @Panahe_Delam0
🕋🕋🕋
🕋🕋
🕋
#رمان_طواف_و_عشق
#پارت_152
بلند کرد و به آغوش گرفت و لحظه اي محكم به خود فشرد...
بوسیدش و ارام گفت: - آخه کوچولو من خیلي دلم برات تنگ میشه!!
طاها هم بازوهاي کوچكش را دور گردن هومن حلقه کرد... بچه را زمین
گذاشت و رو به ملیكا گفت: - مواظبش باش! ملیكا با گرفتن دست طاها
گفت: - با اجازتون! هومن سري تكان داد و زیرلب زمزمه کرد: - به سلامت
و به حرکت ان دو خیره شد:
ای ساقیا مستانه رو آن یار را آوازده گراو نمی
آید بگوآن دل که بردی بازده افتاده امدرکوی توپیچیده امبرموی تومست
رخ نیكوی تو آن دل که بردی بازده بنگر که مشتاق توام مجنون غمناک توام
گرچه که من خاک توامآن دل که بردی بازده ای دلبرزیبای من ای سرو خوش
بالای من لعل لبت صهبای من آن دل که بردی بازده ما را به غم کردی رها
شرمی نكردی از خدا اکنون بیا در کوی ما آن دل که بردی بازده تا چند
خونریزی کنی با عاشقان تیزی کنی خود قصد تبریزی کنی آن دل که بردی
بازده ازعشق تو شاد آمدم از هجر آزاد آمدم نزد تو برداد آمدم آن دل که بردی
بازده نفس عمیقي کشید و راه افتاد.
با خروجش از ساختمان
فرودگاه با سيل عظیم مستقبلین روبرو شد البته انتظارش را داشت
همیشه همین گونه بود! اولین نفر عرفان بود که در همان شلوغي دست به
گردنش انداخت و صورتش را بوسید و باگفتن چه خبرا؟... چشمكي هم
حواله صورت دوستش نمود! و در حالیكه چرخ حامل ساکهارا از دستش مي
گرفت او را به سمت خانواده اش هدایت کرد. هدیه دلتنگ از دوري و
خوشحال از برگشت برادر خود را در آغوسش رها کرد... و به این ترتیب با پدر و مادر و رضا و بقیه فامیل و تعدادي از همكاران که براي استقبال امده
بودند سلام و احوالپرسي نمود. و همه اینها در حالي بود که آیسل به عنوان
عضو ثابت از گردنش اویزان بود! و جالبتر اینكه مدام مي پرسيد: - پس
علوسكهاي من کو؟! تا در نهایت هدیه رحم کرد و بچه را از گردن او جدا
نمود! عرفان او راکمي کنار کشید و اهسته دم گوشش گفت: - زود باش بگو
ببینم چي شد؟! هومن نیشخندي زد و گفت: - چي چي شد؟! عرفان با
حرص گفت: - تا همین جا نزدم لهت کنم بگو ببینم کارت با دختره به کجا
کشید؟! - هیچي!!... قراربود چي بشه؟! عرفان دور از چشم همه و در حالیكه
لبخند مودبانه اي به جمع مي زد مشتي را از پشت سربه شانه او زد و گفت:
- هومن!!... اخه من به تو چي بگم؟!... حالا کجاست نشونم بده! هومن ارام
به اطراف چشمي گرداند... حضور طاها نكته مثبتي بود که مي شد راحتتر
پیدایشان کرد... سمت چپش بودند با فاصله چهار پنج متر شاید... تبسمي
ناخوداگاه بر لبش امد و گفت: - پسر کوچولویي که ابي پوشیده رو میبیني؟!
عرفان جهت نگاه و اشاره اورا تعقیب کرد و سري تكان داد... هومن ادامه داد:
- خب... هموني که پسره از چادرش اویزون شده!! عرفان یك نگاه به اوکرد
فاصله داشتند و زیاد نمي توانست ببیندش... گفت: - تو همین جا باش من
برم یكم از نزدیكتر ببینمش! هومن بلافاصله دست در بازوي او انداخت و
گفت: - لازم نكرده!!! عرفان با خنده گفت: - نه بابا... انگار یه بوهایي میاد!! و
در حالیكه از پشت سر به طور تقریبي دست روي قلبش نهاده بود گفت: -
ببینم این قلبه چرا رو دویست مي زنه؟!... اوه اوه برق چشاشو!!! هومن در
حالیكه تمام سيعش را مي کرد تا به لودگي هاي دوستش نخندد گفت: -
🆔 @Panahe_Delam0
#سخن_آخر
راننده گفت:
این چراغ لعنتی چقد دیر سبز میشه!
در همین زمان…
دخترک گل فروش به دوستش گفت:
سارا بیا الان سبز میشه؛
سارا نگاهی به چراغ انداخت و گفت:
آه این چراغ چرا اینقدر زود سبز میشه، نمیذاره دو زار کاسبی کنیم…
این حکایت زندگی ماست که بخاطر سختی رانندگی از هوای بارانی شاکی هستیم و کشاورزی در دور دست بخاطر همین باران
لبخند می زند.
یادمان باشد….
"خداوند؛ فقط خدای ما نیست"
🆔 @Panahe_Delam0
🕋🕋🕋
🕋🕋
🕋
#رمان_طواف_و_عشق
#پارت_153
محض رضاي خداعرفان یه لحظه زبون به دهن بگیر ببینم این همكارام چي
دارن میگن!! عرفان با بیخیالي گفت: - ول کن بابا یه عده دکتر زبون نفهم
چیز جالبي برا گفتن ندارن که!! هومن چپ چپي نگاش کرد و خواست به
طرف همكارهایش برود که باز عرفان زیر گوشش گفت: - گفته بودم عاشق
جذبتم پسر؟! فرصت جوابگویي نداشت فقط سري تكان داد!!... به زیارت
قبول تك تك حاضرین پاسخ مي دادو تشكرمي کرد... ودسته گل هاي فراواني
که اورده بودند با یك دست مي گرفت و با دست دیگر رد مي کرد به هدیه...
در این بین یكي دو باري هم سرش به سمت چپ چرخید... اما در گروه
کناري هیچ گلي اورده نشده بود!!... البته منطقي بود و قابل پیش بیني... ولي
به هر حال دلش از دیدن این موضوع مي گرفت... در این بین اقاي کمالي
نزدیك شد و با پدرش به گرمي دست داد... سپس کنار هومن امد و گفت: -
رو سفیدم کردي... زنده باشي! و دوبار با کف دست به بازویش زد و رفت. با
رفتن او هومن نفسي عمیق و از ته دل کشید. وقتي یكبار دیگر سرش به سمت
چپ چرخیده بود طاها متوجه او شد... آخ جون... عمو!!! سریع دست از
چادر مادر کشید و به سرعت به طرف هومن دوید... ملیكاکه متوجه حرکت
طاها شده بود سریع برگشت تا مانع حرکت او شود ولي نتوانست... درست
هم نبود که پشت سر او رفته و برش گرداند بخصوص که طاها تقریبا کنار
هومن رسیده بود. هومن با دیدن اوتبسمي زد خم شد و طاها را به آغوش
گرفت و گفت: - اي شیطون اونجا حصلت سر رفته بود؟! طاها که انگار
یكي درد دلش را فهمیده بود گفت: - اره... اه اونجا همش ادمو بغل مي کنن و چشماشونو پاك مي کنن... انگار من نمي فهمم گریه کردن!! هومن در
حالی كه با اشاره سر به ملیكا مي فهماند که طاها پیش اوست و نگران نباشد
گفت: - عیب نداره... پیش من مي موني؟! - اوهوم و زود دست مقابل دهان
خودگرفت وگفت: - یعني بله! هومن داشت طاها رامي بوسید که عرفان
سر رسید و گفت: - مي بینم... نشاني از دوست رسیده و شما دیگه بیخیال
صحبت با همكاراتون شدید!! - عرفاااان!!! عرفان خنده اي کرد و جلوتر
امد وگفت: - اونوقت اسم این اقاکوچولو چیه؟! - طاها - به به اقا طاها میاي
بغل من؟! طاها خود راکنار کشید اصلا حاضر نبود آغوش هومن را
باکس دیگري عوض کند تازه ان مرد شانس اورده بود او را اقا طاها صداکرده
بود وگرنه از او بدش هم مي امد! پدر و مادر و هدیه سرگرم تعارف به کساني
بودند که به پیشواز امده بودند و رضا هم شیریني مي گرفت... یعني دوتا مي
خورد و یكي مي گرفت... عده اي از همانجا خداحافظي کردند و رفتند وعده
اي هم به اصرار و تعارف قرار شد به خانه بروند... گویا رستوراني براي شام
رزرو شده بودکه قرار بود مهمانها از منزل براي صرف شام انجا بروند... بچه
در آغوش هومن براي هیچ کس مهم نبود خب از صبح ایسل بغلش
بود حالا هم یك بچه دیگر... حتما بچه دوستي اشنایي فامیلي کسی بود
دیگر!!! اما براي یك نفر خیلي مهم بود...آیسل!!!... چه کسي جرات کرده بود
به آغوش دایي او برود!!! هومن با کشیده شدن شلوارش نگاهي به پایین
کرد... آیسل اخمو وعصباني دستانش را به سمت اوگرفته بود و مي گفت: -
دایي بغل!! هومن خندان طاها را زمین گذاشت و روي دوپا نشست و رو
به طاها گفت: - طاها این کوچولو اسمش آیسله... من داییشم! طاها زود
🆔 @Panahe_Delam0
🕋🕋🕋
🕋🕋
🕋
#رمان_طواف_و_عشق
#پارت_154
گفت: - من دایي ندارم! هومن لبخندي زد و اینبار رو به آیسل گفت: - آیسل
اسم این اقا پسر هم طاهاست. حالا با هم دست بدین ودوست بشین!! آیسل با
بدعنقي سر بالا انداخت که نه... اصلا نمي خواست ان پسر جاي او را در
بغل دایي اش اشغال کرده بود. اصلا هم دوستش نداشت و طاهاي مغرور
هم مي خواست که اول دختر دستش را براي دادن بلند کند!! اما در این بین
هدیه به انها نزدیك شد و در حالی كه لپ طاها را مي کشيد گفت: - بچه
کیه؟! هومن برخاست وگفت: - پسریكي از همسفرامه... بچه خوبیه اونجا
کلي با هم دوست شده بودیم اسمش هم طاهاست. هدیه دستي به سر طاها
کشید وگفت: - پسربا نمكیه... راستي هومن برنامه شام داریم ها هرکي رو
خواستي نگه دار... ضمناگویا دوستت عرفان تنها اومده بگوزنگ بزنه خانوم
بچه هاشم برا شام بیان! - باشه... با صداي جیغ آیسل به پایین نگاه کرد... هر
دو بچه مثل کساني که در حال دوئل هستند به هم نگاه مي کردند... تازه آیسل
کم مانده بودکه گریه کند... هومن خم شد وگفت: - چي شده؟! آیسل اماده
براي یك گریه حسابي گفت: - این موهامو کشید!! هومن متعجب و کمي
اخمو به طاها نگاه کرد و گفت: - اره طاها؟!... چرا موهاشو کشیدي؟! طاها
هم دلخور و کمي هم قلدر مابانه گفت: - چون اون زبونش رو برام در اورد!!
هومن فوتي کرد تا جلوي خنده اش را بگیرد و گفت: - هر دوتون کار بدي
کردین!!... دیگه نبینم دعوا کنین ها!... حالا برین دوتایي بازي کنین... طاها
آیسل کوچیكتره مي توني مواظبش باشي؟! خب حالا بهتر بود... از این حرف
خوشش امده بود... حالا که بزرگتراست حسابي مواظبش خواهد شد... دیگه بي خیال غرورواین حرفها شد ودست آیسل راگرفت گفت: - بله... بیا بازي
کنیم! به به بازي!!!... دوتایي کمي فاصله گرفتند... هدیه در حالیكه مي
خواست برود گفت: - هومن پدر و مادر طاها کوشن؟!... نگرانش مي شن
ها!! هومن برگشت و به پشت سرش نگاهي کرد... اما با دیدن صحنه اي گر
گرفت... مهدیار درست مقابل ملیكا ایستاده بود... هرچند تنها نبودند و
دوروبرشان شلوغ بود ولي به هرحال نزدیك او قرار داشت! با برداشتن گامي به
جلو دست طاها را در دست گرفت و گفت: - ببرم بدم به مادرش بیام. طاها
دلش نمي خواست برود تازه از ان دختره خوشش امده بود!... ولي هومن بي
توجه به نق زدنهاي اوراه افتاد... طاها ناچار برگشت وبه آیسل باي باي کرد...
آیسل هم بغض کرده باي باي کرد... تازه دوست پیدا کرده بود!! هومن با
گامهاي بلند به جمعي که ملیكادر ان حضورداشت نزدیك شد... مهدیار مي
گفت: - ... خب خدا رو شكر... پس دیگه تمومه! و جواب ملیكاکه: - بهتره
این بحث رو بذارید یه وقت دیگه!!... که هومن با تك سرفه اي اعلام حضور
کرد... ملیكا از نزدیك شدن او جا خورد با تعجب نگاهش کرد... هومن
محكم گفت: - اومدم طاها رو بدم!! ملیكا وقتي مي گفت " ممنون" نتوانست
لبخند بزند چرا که براحتي مي توانست حالت هاي مختلف چهره این مرد را
بشناسد!!! هومن بدون دادن جواب به او چشم گرداند به سمت مهدیار که
لبخندي هم برلب داشت! مهدیار یك لحظه کوتاه به نگاه اوپاسخ دادو سپس
با نگاهي به پشت سربلندترگفت: - معین؟!... شیریني رو بیار اینجا! پسري
جوان حدود 25 26 ساله جلوتر امد و سیني شیریني را به سمتشان گرفت و
مهدیارگفت: - بفرمایید... دهنتون رو شیرین کنید! هومن هنوز براي برداشتن
🆔 @Panahe_Delam0
🕋🕋🕋
🕋🕋
🕋
#رمان_طواف_و_عشق
#پارت_155
یا برنداشتن شیریني تصمیم نگرفته بود که ملیكا گفت: - بفرمایید خواهش
مي کنم. و با این حرف گوشه سیني را گرفته و به هومن نزدیكترکرد... باکمي
تعلل دست بالا برد ویكي از ان قرابیه ها را از سیني برداشت... در همین حین
اقاي فتحي در حالی كه به عصایي تكیه داده بود به انها نزدیك شد... درست
نبود دخترش با دو پسر جوان ان هم در مقابل دوست و فامیل و بالاخص
خانواده شوهرش تنها باشد!... و ارام گفت: - دخترم دیگه بریم کم کم! ملیكا
با ورود پدر انگار ارامش گرفت و گفت: - بابا... ایشون اقاي دکتر رستگار
هستن... از همسفراي مكه... در طول سفریه بار حالم بد شده بودکه مزاحم
وقت ایشون شدیم! هنوز پدر حرفي نزده بودکه مادرش از چند گام انورترزود
گفت: - خدا مرگم بده چي شده بود؟! یعني گوش مادرها از هزار متري هم
این حرفها را مي شنود!!!... ملیكا به مادر لبخندي زد و گفت: - چیزي نبود...
کمي افت فشار داشتم همین! و دیگر فرصت معرفي پدرش به هومن را پیدا
نكرد هرچند به صورت مستتر معرفي اش کرده بود... اقاي فتحي دست
هومن را به گرمي فشييرد و گفت: - خیلي ازتون ممنونم... لطف کردین! -
خواهش مي کنم. اقاي فتحي با محبت گفت: - شام تعدادي مهمون داریم...
اگه تشریف بیارید خوشحالمون مي کنید! هومن مجبوري گفت: - متشكرم...
راستش خونواده من هم همچین برنامه اي چیدن... درست نیست که اونجا
نباشم... با این حال از دعوتتون خیلي ممنونم. و با خود فكر کرد پدر و
مادرش هم وقت پیدا کردند براي دادن مهماني!!... اقاي فتحي رو به مهدیار
گفت: - مهدیار توکه میاي؟! مهدیار با تبسمي گفت: - بله من در خدمتتون هستم!! - خیلي خب... پس پسرم دیگه کم کم جمع کنید بریم... مامان بابا
هم میان؟! - نه فكر کنم اونا برن خونه عمو! - باشه و رو به ملیكا گفت: -
دخترم تو هم خسته اي هر چه زودتر بریم بهتره! و دوباره با هومن دست داد و
فاصله گرفت... مهدیار بلافاصله خطاب به معین گفت: - معین... ماشین منو
اوردین؟! معین دست در جیبش کرد و سوییچ را بیرون اورد و گفت: - اره
بیا... - خودت برو بیارش اینجا... معین راه افتاد و مهدیار رو به ملیكا گفت:
- اینجا باشین... الان معین ماشینو میاره! ملیكا لحظه اي به صورت کلافه
هومن نگاهي کردوملایم گفت: - نه ... ممنون... راستش قبلا خاله قول گرفته
با اونا برم!! در همین حین هدیه به انها نزدیك شد و رو به هومن گفت: - کجا
موندي تو؟!... مهمونا دارن میرن زشته بیا!! هومن خطاب به ملیكا گفت: -
خانوم فتحي؟!... ایشون هدیه خواهرم هستن!! و روبه هدیه: - ایشون هم مادر
طاها... هدیه دست پیش برد و در حال دست دادن گفت: - حجتون مقبول -
متشكر و هدیه درحال رفتن گفت: - من رفتم... هومن زودتر بیا! هومن سري
تكان داد... پرادوي سفید مهدیار در دو قدمیشان توقف کرد... طاها دست از
دست هومن کشید و با ذوق گفت: - من سوار این ماشین ميشم!! مهدیار با
خنده اي دست طاها را گرفت و رو به ملیكاگفت: - اجازه میدین با من بیاد؟!
- اشكالي نداره بیاد... طاها با شادماني گفت: - هورا... من صندلي جلومي
شینم!! مهدیار در آغوشش گرفت و گفت: - به شرطي که کمربندت رو
ببندي!! طاها در آغوش مهدیار چرخید و گفت: - عمو؟!... ماشین شما
کجاست؟! هومن به مهرباني دستش را نوازش کرد و گفت: - تو خونه
هست... ماشین منو نیاوردن! ملیكادوباره نگاهش را به نگاه پر تشویش هومن
🆔 @Panahe_Delam0