eitaa logo
°•|پَـنـاهـِ دِلَـم|•°
129 دنبال‌کننده
126 عکس
10 ویدیو
4 فایل
آنچه خوبان همه دارند تو یکجا داری...♥ #پناه_دلم_باش . تاسیس:۲۷/بهمن/۱۳۹۸ جمعه ها رمان نداریم :) (برای تبادل یک روز قبل هماهنگ بفرمایید)
مشاهده در ایتا
دانلود
🕋🕋🕋 🕋🕋 🕋 گفت: - اممم... ساك من هم که دست شما رو مي بوسه!! ملیكا لبخندي زد و گفت: - باشه... کي باید ساک ها رو تحویل بدیم؟! - بعد شام - خب پس... عصري میام مي بندم - اکي... راستي خریدي چیزي نداري؟! ملیكا با نگاهي به طاها غر زد: - طاها نریز شون... تازه جمع کردم یادمون ميره مي مونه اینجاها!! و رو به هومن گفت: - نه خرید انچناني ندارم!! هومن گفت: - برا امروز برنامه داري؟! - نه.. ولي دیگه روز اخري بیشتر بریم بیت خوبه - باشه الان ميریم نماز ظهر رو مي خونیم و برمي گردیم... بعدش هم شب ميریم تا هر وقت که تونستیم بمونیم... از لیست من چیزي هم مونده یا نه؟! ملیكا خنده اي بر لب اورد و کیفش را باز کرده و لیست را به هومن برگرداند و گفت: - اونهایي که خریدیم تیك زدم... تقریبا کامله... فقط کفش مجلسی هم توش بودکه... راستش رو بخواهید من در این مورد خیلي مهارت ندارم... یعني خودم برا خودم که کفش مي خرم با سایزش مشكل دارم چه برسه به دیگران... ولي درعوض خیلي چیزهاي دیگه خریدیم که تولیست نبود! هومن با بیخیالي گفت: - اشكال نداره اگه همین هایي رو هم که خریدیم هدیه ببینه شاخ در میاره!!... ميگم... بعد از ظهري بریم کمي دور و بر هتل رو بگردیم... هم یه گردشي ميشه و هم چند تا مغازه رومي بینیم!! - چراکه نه!!! - بسیار خب... حالا اماده بشين بریم بیت... نیم ساعت کافیه برا اماده شدنتون؟! - بله ساعات اخر حضورشان در مكه بود و چیزي در قلبش سنگیني مي نمود... همینطوري جداشدن ازمكه وبیت سخت ودلگیر هست تا چه برسد این بارکه!!!... هرگزفكرش را هم نمي کردکه تا این حد به شرایط این سفر خو بگیرد... ان روز را طوري برنامه ریزي کرده بود که ساعتي تنها نباشند!! با هم راهي بیت شدند و نماز خواندند. سپس براي صرف ناهار به هتل برگشتند و بدون اینكه به اتاق بروند براي قدم زدن رفتند... در تمام مسیر هومن فقط نگاه کرد!! ولي ملیكا چند قلم جنس دیگر هم خرید!!! وقتي به اتاق شان برمي گشتند ملیكا گفت: - شما برید اتاقتون من هم وسایلم رو بذارم بیام! و با تكان سر هومن تایید گرفت. ملیكا وارد اتاق خود شد... بسته اي را ازقبل اماده کرده بود ان را برداشت... مقابل اینه ایستاد ونگاهي به خود کرد... نمي دانست چرا چشمانش با هر بار در اینه نگاه کردن خیس مي شود!!... لبخند محزوني به خود زد و زیر لب زمزمه کرد: - خدایا شيكرت! لاي در اتاق هومن باز بود با تقه ارامي وارد شد... هومن ناخن بر پیشانیش کشید و گفت: - یه وقت از اتاق نترسي ها!! ملیكا به سر و وضع بهم ریخته اتاق نگاهي کرد و خندید وگفت: - اشكالي نداره!! هومن با شرمندگي گفت: - ببین تو همین جا بشين من همه چیز رو جمع و جور مي کنم میذارم کنارت... فقط داخل ساك بچینشون! ملیكا با همان لب خندان گفت: - چیزي نیست نیم ساعته تمومه نگران نباشین!! هومن هنوز متوجه دور و اطراف اتاق بود که ملیكا گفت: - اقاي رستگار؟! چشم گرداند و روي او ثابت کرد... و گفت: - بله ملیكا نفس ارامي کشید وتبسمي زد وگفت: - راستش نمي دونم به چه زبوني ازتون تشكر کنم!!... بخاطر قبول این زحمت واقعا ممنونم و خوب مي دونم اگه حالا اینجام اگه سعادتي شد تا دوباره حج کنم تا دوباره سعادت زیارت خانه خدا نصیبم بشه... بخاطر لطف شما بوده!... هیچوقت این لطفتون رو فراموش نخواهم کرد... مطمئن باشید تاعمر دارم دعاي خیرم 🆔 @Panahe_Delam0