🕋🕋🕋
🕋🕋
🕋
#رمان_طواف_و_عشق
#پارت_148
ببینم باز مي خواي با طاها سرکنار پنجره نشستن بحث کني یا نه؟! ملیكا هم
لبخند شرمگیني زد و گفت: - نه دیگه! خنده هومن پر رنگتر شد و به طاها
گفت: - طاها بدو کنار پنجره بشين که مامانیتو رو راضي کردم! طاها با
خوشحالي صندلي کنار پنجره را اشغال کرد و ملیكاکنارش نشست... هومن
گفت: - ميدي کیفت رو بذارم بالا؟ ملیكا در حالیكه زیپ کیفش را مي
گشود گفت: - یه تماس با مادرم بگیرم بعد!! هومن باشه اي گفت و
نشست... ملیكا شماره را گرفت بلافاصله صداي پر حرارته مادر در گوشي
پیچید: - الو... ملیكا؟! ملیكا خوب مي دانست مادر چقدر نگرانش بوده و از
بازگشتش خوشحال است با محبت گفت: - سلام مامان - سلام عزیزم...
فدات بشم مامان کجایید حالا؟! - الان تو هواپیما نشستیم... خواستم بهتون
بگم بعد گوشیم رو خاموش کنم!!... حال شما چطوره؟! - خوبم... خب خدا
رو شكر... به سلامتي انشاا... دخترم مواظب خودت باش! - ممنون... بابا هم
حالشون خوبه؟! - اره عزیزم خوبه... طاها چطوره؟! - طاها هم خوبه...
مرسي. - مامان جان میایم پیشوازتون... برا شام هم مهمون داریم گفتم که
غافلگیر نشي! - به زحمت افتادین!... میریم خونه ما دیگه!! - نه مامان...
اونجا کوچیكه... اول میاي اینجا... خونه ما!... یكي دو روز که استراحت
کردي بعد میري... دیر نميشه!! ملیكا نفس عمیقي کشيد و گفت: - ولي
مامان بهتربود مي رفتیم خونه خودمون! مادر با لحن اطمینان بخشي گفت: -
مادر من حتما یه چیزي مي دونم که مي گم اینجا بیاي بهتره دیگه!! ملیكا
تسلیم لحن مادر گفت: - باشه... هر طور صلاح بدونید!... دیگه باید گوشیم رو خاموش کنم... فقط مامان راه نیوفتید بیایید فرودگاه کلي معطل شین... تا
رسیدیم زنگ مي زنم بهتون... تاکارهاي ما تموم بشه شما هم مي رسید. مادر
انگار زیاد از این حرف خوشش نیامد... گفت: - نه ملیكا جان... ما ساعت
فرودتون رو مي پرسیم ميایم... اینقدر دلم برات تنگ شده که نمي تونم
دیگه تو خونه تاب بیارم... تو هم نگران این چیزها نباش! - دیگه مامان
خداحافظ - در امان خدا ملیكا گوشي را قطع کرد و خاموشش نمود و داخل
کیف گذاشت... هومن پرسید: - دیگه کاري باکیف نداري بذارمش بالا؟ -
نه دیگه... دستتون درد نكنه. هومن کیف را گذاشت و نشست و با لحني
صمیمي گفت: - خوبي که؟! ملیكا تبسمي به لحن گرم اورد و گفت: - بله
ممنون! هومن به دسته صندلي تكیه داد... چشمانش ریزکردوبا دقت نگاهش
کرد و گفت: - اره معلومه... پرواز نكرده رنگت پریده! ملیكا تاکید کرد: -
خوبم! ولي خودش که مي دانست خوب نیست!!... دستانش فریز شده
بودند!!... هومن جدي تر گفت: - باور کن نصف بیشتر پرواز گرفتگي ها
علتش ترسه!!... راحت باش ترس نداره که!... خیلي ریلكس بشین و یه دور
سفرمون رو در ذهن مرورکن... حواست که به یه چیز دیگه معطوف بشه مي
بیني خود به خود حالت خوب شد. صداي مهماندار هواپیما فرصت جواب را
از ملیكا گرفت... خم شد و کمربند طاها را بست... طاها حسابي ذوق
داشت... بعد کمربند خودش را هم بست. مهماندار خوش بر و روي هواپیما
ظرف شكلاتي را مقابل شان گرفت... با عبور مهماندار و حرکت ارام هواپیما
هومن گفت: - شكلات رو بذار دهنت و بمك!! ملیكا گفت: - ولي شیرینه
بیشتر حال ادمو بهم مي زنه! هومن متقاعد کننده گفت: - نه... فكر مي کني
🆔 @Panahe_Delam0