🕋🕋🕋
🕋🕋
🕋
#رمان_طواف_و_عشق
#پارت_150
بي ضرره. و دستانش را رها کرد و برخاست. کیفش را برداشته و روي صندلي
نشست... از داخل کیف دو عدد کارت و یك خودکار برداشت و در پشت
یكي ازکارت ها شروع به نوشتن کرد و بعد ان را به سمت ملیكاگرفت و گفت:
- بیا... این کارت منه ادرس و شماره تلفن مطب روش هست! پشتش هم
ادرس و شماره تلفن خونمون رو نوشتم!! ملیكا کارت را گرفت و تشكري
کرد... هومن گفت: - خب... حالا تو هم ادرس و شماره تلفن خونتون رو
بگو!! و خودکار به دست منتظر ماند... ملیكا ارام گفت: - به نظرتون نیازه؟!
هومن قاطعانه گفت: - بله... تو تا نه روز دیگه هم درعقد مني! این که بدونم
همسرم کجاست انتظار زیادي نیست!! کلام محكم او جایي براي فكر
بیشتر برایش نداد. به همین علت ادرس و شماره تلفني را براي او دیكته کرد...
هومن پرسید: - این ادرس خونه خودتونه؟! - بله هومن به اونگاه کرد وگفت:
- شما حالا خونه پدر و مادرت زندگي مي کنین یا ... ملیكا قبل از تمام شدن
حرف او گفت: - نه خونه خودمون. - تنهایي؟! - چرا تنها؟!... طاها هم
هست دیگه!! - بهتر نبود مي رفتي پیش پدر و مادرت؟! ملیكا نفسي کشید و
گفت: - نه اصلا.. راستش بعد ازاینكه ادم به یه زندگي مستقل عادت مي
کنه خیلي سخته دوباره بخواد برگرده پیش پدر و مادرش... نه که باهاشون
مشكلي داشته باشم نه!... همین حالاش هم شاید نصفه هفته رو خونه اونا
باشیم ولي همین که مي دونم خونه اي هست که هر وقت دلم خواست برگردم
اونجا برام دلگرم کننده است. هومن سري تكان داد و گفت: - باشه... پس
ادرس و شماره تلفن خونه پدریت رو هم بده!! اگر هر وقت دیگر و هرکس دیگر بود ملیكا امكان نداشت زیر بار دادن ادرس یا شماره تلفن برود ولي
هومن را مي شناخت در مجاب کردن ماهر بود! بالاخره هومن به همان دو
ادرس رضایت داد و از خیر گرفتن ادرس و شماره تلفن عمه و دایي و خاله
گذشت!
هومن نفس بي صدا ولي عمیقي کشید... انگار کمي خیالش راحت شده
بود... گفت: - ملیكا هنوز این مساله براي من حل نشده که چرا داروهات رو
نمي خوردي؟! ملیكا خنده با نمكي کرد وگفت: - حالا سه روزه که مي خورم
دیگه! هومن هم خندید و گفت: - نه بهتره بگي به خوردت دادم!!... حالا
راستي چرا؟! - علت خاصي نداره یادم میره!!... کمي متفكر گفت: - باشه...
پس یه کاري مي کنیم من هر روز ساعت 10 صبح برات پیامك ميدم... تا
دیدیش پا ميشي قرصت رو مي خوري!... خب؟! ملیكا با تعجب نگاهي
کرد وگفت: - نه بابا... شمازحمت نكشین... حالا سعي مي کنم یادم بمونه!!
هومن ابرویي بالا انداخت وگفت: - نچ... نمیشه... یادت میندازم تا دیگه
بهونه اي نداشته باشي!!... در مورد ب16 ها هم یه فكري مي کنم!!!...
پزشكت چند وقت یكبار تجویز کرده بود؟! - سه روز یكبار - نه!... هفته اي
یكي کافیه!!... جواب ازمایش خونت رو هنوز داري؟! - بله نگهش داشتم. -
خوبه... پس بیار تا ببینمش!!! ملیكا که کاملا در کف کارهاي ان روز هومن
مانده بود پرسید: - کجا؟! هومن خیلي خونسرد گفت: - یكي دو روز که
گذشت و خستگي سفر از تنت در رفت بهت ميگم کجا؟! بعد با کمي
شیطنت پرسید: - حالت خوبه دیگه نه؟! ملیكا با کمي فكر متوجه شد که
بیش از یك ساعت از زمان پرواز گذشته و اصلا حس هواپیما گرفتگي
🆔 @Panahe_Delam0