پرتو اشراق
🌹 داستان خواندنی شيعه شدن غلام «ابن خطيب» و مادرش به عنایت #امام_زمان (ارواحنا فداه)
⚜️ شیخ محترم، عالم فاضل #شمس_الدین_محمد_بن_قارون نامبرده نقل می کرد که یکی از نزدیکان وی به نام « #معمر_بن_شمس » که او را « #مذور » می گفتند، قریه ای داشت موسوم به « #برس » و آن را وقف علویین و سادات کرده بود.
🌴 معمر بن شمس، نایبی به نام «ابن خطیب» و نیز غلامی داشت که متولی اوقاف او بود و او را «عثمان» می نامیدند.
👳🏻♂️👨🏽 #ابن_خطیب فردی شیعه و نیکوکار بود، ولی #عثمان به عکس وی بود.
🕋روزی آن دو نفر در #مسجدالحرام در مقام حضرت ابراهیم (علیه السلام) در حضور جمعی از رعایا و عوام الناس نشسته بودند.
👳🏻♂️ ابن خطیب گفت:
✋🏻 «ای عثمان! هم اکنون حق آشکار و روشن می گردد؛ من نام کسانی را که دوست می دارم، یعنی علی و حسن و حسین را کف دستم می نویسم و تو هم نام کسانی را که دوست می داری، یعنی ابوبکر و عمر و عثمان را کف دست خود بنویس. سپس دست ها را با هم می بندیم، هر دستی که آتش گرفت، بر باطل و هر کس دستش سالم ماند، بر حق است!»
👨🏽 عثمان از این عمل سر باز زد و حاضر نشد این کار را انجام دهد!
👥👥 حضار هم او را مورد سرزنش قرار دادند.
🧕🏽مادر عثمان از جای بلندی آنها را میدید و سخنان آنها را می شنید. وقتی آن منظره را دید، بر حاضران که زبان به سرزنش فرزندش گشودند، نفرین کرد و آنها را به باد فحاشی و بدگویی و تهدید گرفت، اما فی الحال نابینا شد!
👁️ وقتی احساس کرد که نابینا شده، رفقای خود را صدا زد. زن های دوست او بالا، نزد وی رفتند و دیدند که چشمش ظاهرا سالم است، ولی چیزی نمی بیند.
🐪 پس او را کشیدند و پایین آوردند و به حله بردند. خبر او میان خویشان و همفکران و دوستانش شایع گشت، آنها هم چند نفر طبیب از بغداد و حله برای معالجه او آوردند، ولی اطبا نتوانستند کاری برای او انجام دهند.
🍶 موقعی که به کلی از معالجه مأیوس گشتند، جمعی از زنان شیعه که با وی سابقه دوستی داشتند، به او گفتند:
☝🏻«آن کس که تو را نابینا گردانده، #قائم_آل_محمد (علیهم السلام) است. اگر #شیعه شوی و تولی و تبری داشته باشی، ما ضمانت می کنیم که خداوند متعال چشم تو را شفا دهد و جز این راهی برای رهایی از این بلیه نداری.»
🧕🏽 زن نابینا هم گفته آنها را تصدیق کرد و حاضر شد که شیعه شود.
🌌 زنان شیعه در #شب_جمعه، او را برداشتند و به داخل قبه شریفه مقام امام زمان (علیه السلام) بردند و خودشان دم در نشستند.
🧕🏽 چون پاسی از شب گذشت، زن نابینا در حالی که کوری چشمش برطرف شده بود، به میان زنان شیعه آمد، یک یک آنها را نشاند و مشغول شرح دادن شکل لباس ها و زینت آلات آنها شد.
👁️ وقتی زنان یقین کردند که او بینا شده، مسرور گردیدند و خدا را شکر کردند و ازوی پرسیدند:
⁉️ «چطور شد که بینا شدی؟!»
🧕🏽 زن گفت: «وقتی شما مرا در قبه گذاشتید و بیرون رفتید، حس کردم که دستی روی دستم گذاشته شد و کسی گفت:
🔅«برو بیرون که خداوند تو را شفا داد!»
👁️ وقتی به خود آمدم، دیدم کوری ام برطرف گردیده و قبه پر نور شده. آنگاه مردی را که با من حرف زده بود، دیدم و از او پرسیدم:
🧕🏽«آقا تو کیستی؟»
🌹 گفت: «من محمد بن الحسن هستم».
👁️ سپس از نظرم ناپدید شد!
👨🏽 سپس زنان برخاستند و به خانه های خود رفتند. بعد از این ماجرا، (عثمان) پسر آن زن نیز شیعه شد و عقیده خودش و مادرش خوب و محکم گردید. حکایت او در میان اقوامش شهرت گرفت و هر کس که آن را شنید، به وجود امام زمان (علیه السلام) اعتقاد پیدا کرد.
🗓️ این واقعه در سال ۷۴۴ روی داد.
📚 بحارالأنوار، ج ۵۲، صفحه ۷۱ - ۷۲ - ۷۳.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
#تشرفات
#کرامات
#داستانک_مهدوی