🌷 #شهیدانه
💥 شرح صحنه انفجار و رشادت فرزند شهید رجایی
🏣🎡 ما با آقای رجایی در یک ساختمان بودیم. من همان ساعت یک ربع، بیست دقیقه به سه از این طرف آمدم پایین. ایشان از سمت راست آمد پایین و به همدیگر برخوردیم و من به ایشان سلام دادم.
🤝 معمولاً وقتی به ایشان سلام میکردیم، حال و احوال میکرد، و مثلاً می پرسید کارها چه جوری است؟ فلان قضیه حل شد؟ فلان نامه رسید؟ ولی آن روز حتی جواب سلام من را با یک حالت نصفه نیمه جواب داد، من بعدها احساس کردم که اصلاً در دنیا نبود و یک حالت دیگری داشت. بعد ایشان رفتند بالا در جلسهی شورای امنیت ملی.
🪟 ما رفتیم پایین با عجله غذا خوردیم و موقع برگشت همین طور که به موازات پاستور میآمدیم، پنجرهی سمت چپ ما به ارتفاع دو سه متری در طبقهی اول بود. من اول دیدم پنجره به حالت نور افشانی منفجر شد و بعد صدا را شنیدم.
🔥 ما دویدیم از پلهها بالا رفتیم. ولی دیگر هیچ کاری نمیشد کنیم. دود چنان ساختمان را گرفته بود که چشم، چشم را نمیدید. دیدم کاری نمیتوانیم بکنیم. آمدیم پایین ببینیم چه خبر است و چه کار میشود کرد. مرحوم شهید وحید دستجردی، رئیس پلیس آن موقع، از همان پنجره خودش را انداخته بود پایین. صورتش خاکستری شده و تاول زده بود و داشت با صدای نالهای میگفت یاحسین(ع) یا حسین(ع). در این فاصله ما دست و پایش را گرفتیم گذاشتیمش در آمبولانس. آمدیم در قسمت شمالی ساختمان که پنجرهاش به خیابان پاستور هم باز میشد. از آن پنجره شهید کلاهدوز که بعدها شهید شد، پریده بود پایین. البته او سرپا بود و مشکلی نداشت.
🚁 در تقاطع فلسطین و پاستور هم هلی کوپتری آوردند و به زحمت نشست. واقعاً فکر میکردیم پرههای آن ممکن است به جایی برخورد کند ولی از هلی کوپتر استفادهای نشد. چون شهید رجایی شهید شده بودند. ظاهراً بمب آتشزا هم بوده که باعث شده بود ساختمان آتش بگیرد و دیدم که داشت ذوب میشد.
🧑🏻 کمال، پسر شهید رجایی هم در آن صحنه بود که آن موقع ده، دوازده ساله بود. کمال به آقای محمد دوائی، مسئول روابط عمومی ریاست جمهوری که داشت گریه میکرد، گفت:
✋🏻 «چرا گریه میکنی؟ بابای من باید در حزب شهید میشد!» و این بچهی ده، دوازده ساله، گریهای هم نمیکرد.
🌷 #شهید_محمد_علی_رجایی
🕯 #سالروز_شهادت (۸ شهریور ۱۳۶۰)
📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق
🔰 به ما بپیوندید...
🆔 eitaa.com/partoweshraq
🆔 splus.ir/partoweshraq