🌟 کراماتی از حضرت #امام_جواد (علیه السلام) - {٣}
🌹 مرد شامی و کراماتی از امام جواد(ع)
🏰 #علی_بن_خالد می گوید: روزی در #سامراء بودم که شنیدم یک مرد اهل #شام را زندانی کرده اند چون ادعای پیغمبری کرده، من کنجکاو شدم تا از اصل قضیه سر در بیاورم به همین خاطر با زندانبان ها طرح دوستی ریختم و موفق شدم به ملاقات او بروم.
👨🏻 بر خلاف شایعه ای که راه انداخته بودند، دیدم آدم وارسته و عاقلی است، گفتم:
❓فلانی درباره تو می گویند که ادعای نبوت کرده ای؟
👳🏻 گفت: دروغ می گویند، این حکام زورگو، چون با اهل بیت و پیروان آنها دشمن هستند این نقشه را کشیده اند.
👌اصل جریان این است که من در #رأس_الحسین در شام، مشغول عبادت بودم، ناگاه دیدم شخصی نزد من آمدن و به من گفت:
👣 برخیز برویم، من با او راه افتادم، چند قدم نرفته بودیم که دیدم در #مسجد_کوفه است!!
🕌 در آن جا #نماز خواندیم، بعد با هم بیرون آمدیم، مقداری که رفتیم، ناگاه دیدم که در مسجد #مدینه هستیم.
🕋 به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سلام کرده و نماز خواندیم، بعد از آن جا خارج شدیم، مقداری راه رفتیم که ناگاه دیدم در #مکه هستیم، با هم کعبه را طواف کردیم و بیرون آمدیم.
👣 هنوز چند قدم نرفته بودیم که دیدم را در جای خودم در شام، هستم!!
👳🏻 آن مرد رفت و من بهت زده بودم که خدایا او کی بود و این چه قدرتی بود که او داشت؟!
⏳ یک سال از این جریان گذشت، روزی دیدم باز همان شخص آمد، من از دیدن او شاد شدم، مرا دعوت کرد که با او بروم، و مانند سال گذشته به کوفه و مدینه و مکه رفتیم و به شام برگشتیم، وقتی می خواست برود گفتم:
👳🏻 تو را قسم می دهم به آن خدایی که این قدرت را به تو داده بگو تو کیست؟!
🌹فرمود: من #محمد_بن_علی_بن_موسی_بن_جعفر هستم.
🏰 من قضیه را به چند نفر گفتم و پخش شد تا به گوش #محمد_بن_عبدالملک_زیات رسید، او فرمان داد مرا به #زنجیر کشیده به این جا آوردند و ادعای پیامبری را به من نسبت دادند!!
👨🏻 گفتم: من با محمد بن عبدالملک زیات آشنا هستم، می خواهی سفارشت را بکنم؟
👳🏻 گفت: سفارش کن.
📜 من #نامه ای به محمد بن عبدالملک، وزیر اعظم #معتصم_عباسی نوشتم و حقیقت را گفتم، اما وزیر در زیر نامه من نوشته بود:
✍ احتیاج به خلاص کردن ما نیست، همان کسی که در یک شب، او را از شام به کوفه و از کوفه به مدینه و از مدینه به مکه برد و باز به شام برگردانید، حالا هم آزادش کند!!
📜 من که با این جواب، از نجات او مأیوس شده بودم، گفتم: بروم و به او تسلی بدهم.
🏰 اما وقتی به #زندان رسیدم دیدم مأموران زندان همه غرق در حیرتند و بی خود به این طرف و آن طرف می دوند، گفتم:
👨🏻 چه اتفاقی افتاده؟!
👥 گفتند: آن زندانی مدعی نبوت، در زندان نیست، درها بسته بود و او هم در غل و زنجیر بود، ولی معلوم نیست در زمین فرو رفته و یا مرغان هوا او را ربوده اند!!
👨🏻 #علی_بن_خالد که خودش هم #زیدی_مذهب بود، با دیدن این ماجرا، اعتقادش به ائمه محکم گردید و در زمره #شیعیان درآمد.
📰 منبع: نشریه قدر، شماره ۳۶.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
#کرامات
#پندها
#داستان_کوتاه
#سـیـره_اهـل_بیـٺ