سلام
بر محبوبترین خَلق جهان
که رهاییدهنده خلق از ظلم
و بیعدالتی است.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
#محرم
@Parvanege
🔹🔸🔹🔸
#قسمت۳۴۹
#چشم_آبی
امیر:اماا...
:خواهش میکنم... فکر میکردم عاقلتر از این حرف ها باشی و تصمیم من رو بپذیری اما کاری کردی که بدتر همه چی برامون سخت شد.
سکوت برقرار شد. برادرش گفت :پس بااین حساب حرفی باقی نمیمونه و ما دیگه باید رفع زحمت کنیم .
ازجاشون بلند شدند امیر ساکت بود اما از صورتش معلوم بود، عصبانیه .
موقع خداحافظی خانوادهها حتی به خودش زحمت نداد یه خداحافظی بکنه.
درو که پشت سرشون بستیم نفسی راحت کشیدم برگشتم طبقه بالا تا نتیجه رو به مهداد بگم.
دعا می کردم که از روستا برگشته باشه یاحداقل جایی باشه که انتن داشته باشه
دفعه اول برنداشت و دوباره زنگ زدم این بار با بوق اول برداشت نفسم رو دادم بیرون وگفتم :
کجایی تو ؟
:ببخشیددد تو جاده بودم نتونستم جواب بدم باید پارک می کردم بغل چی شد رفتن ؟ چی گفتی؟
:چیزی که باید میگفتم.
: بالاخره اینم تموم شد .
لبمو گاز گرفتم وگفتم :
خان بابا؟
:اونم حله .
خندیدم وگفتم :
چطوری؟
:طولانیه بعدا تعریف می کنم تا یکی دوساعت دیگه تهرانم بهت که زنگ زدم بیا پایین دم در
:باشه .
گوشی رو قطع کردم. یاد امیر افتادم... فقط خودش و پدرش رو سبک کرد.
میخواستم تو دفتر خاطراتم امشب رو بنویسم، اما یادم افتاد تو اون یکی خونه جا گذاشتمش .
ضدحال بدی خوردم لب تابم رو برداشتم و تصمیم گرفتم یه چرخی تو نت بزنم.
سری به صفحه فیسبوکم زدم که نزدیک یک سال
بود نرفته بودم لیست دوستام رو نگاه کردم چشمم خورد به امیرو برادرش
جفتشون رو از بین دوستام حذف کردم.
داشتم بایکی از بچه های دوره دبیرستان چت می کردم که گوشیم زنگ خورد مهداد بود.
دوباره باحیرت به ساعتم نگاه کردم اصلا گذر زمان رو نفهمیدم .
پیام دادم که الان میام و از رو تخت پریدم پایین یه مانتو جلو بسته پوشیدم و یه شالم انداختم رو سرم و رفتم پایین درجواب مامان که گفت :کجا میری گفتم دوستم اومده دم در .
طول حیاط رو دویدم و درو باز کردم تکیه داده بود به ماشین و دست به سینه منتظر بود
:سلاام چی شد بگووو دیگه دو ساعته من رو گذاشتی تو خماری...
#ادامه_دارد...
🔹🔸🔹🔸
#قسمت۳۵۰
#چشم_آبی
خندید :اولا سلام عرض شد دوما منم خوبم سوما که بابا با کمال میل موافقت کرد ولی گفت که نمیتونه تو خواستگاری باشه .
:اون رو حل می کنم، با بابا صحبت میکنم دیگه؟؟
:دیگه چی؟
:فقط برای گفتن همین اومدی؟؟
لب و لوچه اش رو جمع کرد وگفت :
میخواستم ببینمت خوب .
:بعدا به اندازه کافی فرصت دیدن داری قربانت شوم فعلا برو تا لو نرفتم .
خندید وگفت :یکی طلبت ....شبت بخیر .
:شب خوش .
برگشتم داخل مانتوم رو دم در آویزون کردم و رفتم اتاق
شب قبل از خواستگاری تصمیم گرفتم که به مریم زنگ بزنم آخر شب بود همه خوابیده بودند، اما خوابم نمیبرد تو بالکن ایستاده بودم بادی که میاومد، حس خوبی بهم دست داده بود
شماره مریم رو گرفتم
:دختر تو خواب نداری هاا؟؟
خنده ی آرومی کردم ساعت دوازده بود حق داشت .
:مریمییی مریم جونممم ...
:یا خدا باز چته؟
:دلم برات تنگ شده خب ..
:خوبی شهرزاد؟
:عالیه ام هیچ وقت بهتر از الان نبودم فردا بالاخره کسی که دوستش دارم میاد خواستگاریم به هدفم رسیدم روستا داره پیشرفت می کنه دیگه چی میخوام هاا؟
:شهرزاد حالت خوب نیست فکر کنم داری هذیون میگی .
:نمیدونم شایدم زده به سرم فردا میتونی بیای؟
:میدونی که خیلی دوست دارم بیام اما خیلی کار دارم اما به دخترا خبر میدم که بیان تهران .
:مریمممم
:چیه .
:مریممم جونمم؟؟؟
:لال از دنیا نری صلوات... چته دختر؟
:کی بالاخره زن داداشم میشی؟
غش غش خندید وگفت :
این دیگه دست من نیست از برادرت بپرس؟...
با ذوق گفتم:
یعنی واقعا دوستش داری؟
مکثی کرد گفت:
آره .
:واااای مریم من عاشقتمممم
#ادامه_دارد...
🔹🔸🔹🔸
#قسمت۳۵۱
#چشم_آبی
:فعلا کسی که باید عاشقم بشه، خبری ازش نیست .
خندیدم و گفتم:
به حرف میارمش مطمئن باش اگر منم تا آخر این ماه عروسیتون رو برگذار می کنم
:چقده هولی تو دخترر .برو بخواب که فردا کلی کار داری .
:شب بخیر .
:شب خوش
***
مهداد:
روز خواستگاری با شوق و اشتیاق از خواب بیدار شدم. توی تخت کش و قوسی به بدنم دادم و ازجا بلند شدم گوشیم زنگ خورد مهرداد بود .
:سلام بر برادر گرامی .
خندید:کیفت کوکه هاا
:حسابی کجایی تو؟
:دارم میرم دنبال دخترا خیلی دوست داشتن امروز پیش شهرزاد باشن .
خندیدم شهرزاد چه حرصی میخوره امشب از دست این دوتا
:خیله خب
پس منتظرتم دیر نکن
:نترس دیر نمی کنم .
گوشی رو قطع کردم و رفتم حموم تا دوشی بگیرم .
از تو آینه حموم نگاهی به سرم کردم از زخم سرم یه نواره ی خیلی کوچک
باقی مونده بود اونم با یکم ور رفتن با موهام حل میشد
دوشی گرفتم و از حموم اومدم بیرون رو تخت نشستم و شماره شهرزاد رو گرفتم
:الو سلام .
صداش پرانرژی بود
:ظاهرا کبک تو هم خروس خونه اره؟؟
:اوهوم اونم چه خروس خوونی ..
:یه خبر برات دارم مهسا و نفس هم امشب هستن .
:مرگ من بگو شوخی می کنی؟
:نه ... مهرداد داره میره دنبالشون .
:خداایاااا امشب اینا من رو میکشن حالا ببین.
خندیدم
:چی کار داری می کنی؟
:فیلم میبینم اونم از نوع اکشنش ابرومو دادم بالا وگفتم:
اولین دختری هستی که تو روز خواستگاریش انقد ریلکسه .
پقی زد زیر خنده وگفت:
من با بقیه دخترا فرق دارم آقا مهداد
:بله بله دارم میبینم باشه پس مزاحم فیلم دیدنت نمیشم خوش بگذره بهت .
:خداحااافظ .
گوشی رو قطع کرد. نامرد فیلمش براش ارزشش بیشتره تا من .
سری تکون دادم و سعی کردم خودم رو مشغوول کنم تا مهرداد برسه
شهرزاد:
داشتم فیلم مورد علاقه ام رو نگاه میکردم که در باز شد و شایان اومد داخل
دست به سینه به دیوار تکیه کرد وگفت:
کور میشی به خدا شهرزاد...
#ادامه_دارد...
🏴 در کربلا چه گذشت...
▪️یک #محرم الحرام | دیدار امام حسین علیه السلام با عبیدالله بن حر جعفی در نزدیکی کربلا و دعوت از برای یاری حضرت
@Parvanege