eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹🔸🔹🔸 باور نمی کردم خان بابا همچین حرفی زده باشه یعنی واقعا اینقد تغییر کرده . بابا: شهرزاد جان نظر تو چیه موافقی؟ نفس دم گوشم زمزمه کرد : غلط کرده موافق نباشه . خندم گرفته بود به زور خودم رو کنترل کردم و گفتم: منم موافقم . مامان گفت: بچه ها نمیخواید قبلش باهم صحبت کنید؟ شایان و مهسا و نفس از زور خنده داشتند میلرزیدند مهرداد هم لبخند روی لبش بود رو‌ به مامان گفتم: نه مامان جان، نیازی به صحبت کردن نیست همه دست زدند مهرداد از جیب کتش جعبه ای کوچک داد دست مهداد و مهداد هم بعد از گرفتن اجازه از بابا حلقه ای رو به دستم انداخت نگاهی به حلقه کردم یه حلقه خیلی ظریف بود با یه نگین روش به مهداد نگاه کردم که چشماش میخندید زیرلبی گفتم: خیلی نازه... نا محسوس چشمکی زد . مامان برای بردن چایی ها صدام کرد و مجبور شدم برم آشپزخونه وارد آشپزخونه شدم و مامان رو درحال پچ پچ با مامانی دیدم دست به سینه ایستادم وگفتم: جلسه سرانه؟؟ زودتر خبرم می کردید دیگه . مامانی درحالی که معلوم بود حسابی کنجکاوه گفت: شهرزاد دخترم؟ :جانم؟ :بااین آقا دوماد کجا آشنا شدید؟ :مامانی خودش گفت دیگه تو روستا باهم آشنا شدیم مهرداد ومهداد پسرهای خان هستند . قیافه اش کلا شبیه علامت سوال شده بود مامان گفت: ولی اصلا شباهتی بهم ندارند . روی صندلی نشستم وگفتم: نه که من و شازده پسرت شبیه همیم : آخه این دوتا یکیشون قیافه هالیوودی داره اون یکی بالیوودی .خندم گرفته بود اولین فکری هم که بعد از دیدن مهداد ومهرداد به ذهنم رسید همین بود . :ولی خوشگله ها . باحواس پرتی گفتم : کی؟ باحرص نگاهم کرد وگفت: همسر آیندتون خانم . حس شیرینی وجودم رو گرفت همسر آیندم . خنده ای کردم و سرم رو تکون دادم :عجب چشمایی هم داره! :مامان راه افتادیا! ...
🔹🔸🔹🔸 خندید :چیه من نمیتونم عینه شما دخترا انالیز کنم؟؟ حالا داداشش مجرده؟ :اره چطور؟به اونم رحم نمیکنی؟؟ :برای مریم گزینه خوبیه ها. اب دهنم پرید گلوم و با سرفه گفتم: نه نه برای مریم نه . :وا تو دیگه چه دوستی هستی؟ :مامان من میگم نه چون برای مریم کسی دیگه رو در نظر دارم. :کی؟ :میگمت... سینی رو داد دستم وگفت: تو هم نقشه بریز برای دیگرون.. َ خیله خب فعلا این رو ببر کم چایی هارو به ترتیب نشستنشون گرفتم به مهسا که رسیدم جوری که فقط خودم بشنوم گفت: مراقب باش هول نکنی چایی رو خالی کنی رو بنده خدا. خندم گرفته بود سری تکون دادم و ازش گذشتم وقتی که اخرین فنجان چایی بدون هیچ حادثه ای برداشته شد مامان هم دوباره به پذیرایی برگشت . بابا جرئه ای از چاییش رو خورد وگفت: خب تاریخ ازدواجتون چی؟ فکری کردید؟ این یکی رو للهی اصلا بهش فکر نکرده بودم که مهداد گفت : من پیشنهادم برای اخر تابستونه نگاهی بهش کردم اخر تابستون مصادف میشد با جشن افتتاحیه ی مدرسه . بابا:خوبه سه ماه زمان خوبیه شماها هم زیاد منتظر نمی مونید و نامزدیتون طول نمی کشه .شهرزاد موافقی؟ سری تکون دادم که گفت: من فقط یک شرط دارم . . باابروهای بالا رفته نگاهش کردم :شما دوتا قبل از برگشتتون به روستا باید بهم محرم بشید . چایی پرید تو گلوم ... مهرداد گفت: خب اگر شما صلاح میدونید صیغه محرمیتشون رو خودتون بخونید . دیگه واقعا داشتم شاخ درمیاوردم بابا فکری کرد وگفت: آره خیلی هم خوب میشه شهرزاد پاشو بشین کنار مهداد . گیج و منگ بودم... ...
🔹🔸🔹🔸 صیغه محرمیت خونده شد هرچند که من انقد گیج بودم که هیچی نفهمیدم ازش . به ساعت نگاه کردم نزدیک هشت ونیم بود مهرداد گفت: خیله خب پس ما یواش یواش رفع زحمت می کنیم . مامان از جاش بلند شد وگفت: تدارک شام دیدم ناراحت میشم واقعا اگر بخواید برید . جاااانمممم ؟؟؟ از الان چه احترامی به دامادش میذاره بعد ازدواج فکر کنم کلا من رو از یادش میبره . مهداد: اما قرار نبود که ما شام این جا بمونیم . بابا گفت :پسره خوب مادرزنت داره میگه بمون پس به حرفش گوش کن . از لحنی که گفت مادر زن ناخودآگاه خندیدم آروم زمزمه کردم: بهتره بمونی وگرنه مادر زن جونت همین اول کاری از دستت ناراحت میشه هاا . نگاهی بهم کرد و بعدش گفت: باشه پس ...اما قرار نبود این طوری بشه . شایان گفت: بیخیال قرار نبود و این حرف ها. مامان که خیالش راحت شده بود مهمون هاش موندنی شدن به آشپزخونه رفت که به مامانی کمک کنه بابا تلفنش زنگ خورد قبل این که جواب بده گفت: شما جوون ها می تونید راحت باشید .برید بالا که راحت حرف هاتون رو بزنید . شایان از جاش بلندشد وگفت: خیله خب دخترها و اقا پسرهای محترم پاشید بریم بالا که مجوزش هم صادر شد . اولین نفرها نفس و مهسا از جاشون پریدند و به دنبال اون دوتا رفتیم بالا. دم در اتاق شایان عذرخواهی کردم و رفتم اتاق خودم تا نگاهی به گوشیم بندازم . با دستی که به دورم حلقه شد ازجام پریدم. مهداد بغلم کرده بود :این جا چی کار می کنی؟؟ :اومدم دنبال زنمم خب ....یادت نره دیگه بهم محرمیم ها :مهداد؟ :جانم؟ :واقعا خان بابا میخواد مراسم تو روستا برگذار بشه؟ :اوهوم از خجالت سرخ شدم و آروم ازش فاصله گرفتم و گفتم: چرا آخه شهریور رو پیشنهاد دادی؟ قیافه متفکری به خودش گرفت و گفت: خب چون رابطه مااز جایی جدی شد که دنبال کارهای ساخت اون مدرسه افتادیم میخوام جشن ازدواجم همزمان با جشن دلیل آشناییمون باشه ...
🔹🔸🔹🔸 لبخندی زدم چشماش برق میزد :خوشحالم بالاخره محرم شدیم و تو مال خودمی... پایین چی میگفتن که اونقد حرص میخوردی ؟ با یاداوری حرف های نفس و مهسا خنده ی عصبی کردم وگفتم: یادم ننداز... چی می‌گفتن... چرت و پرتی دیگه از اتاق اومدیم بیرون صدای خنده هاشون میاومد. درو باز کردم و وارد شدیم همشون ساکت شدن که گفتم: اهم مزاحم شدیم؟ اگر مزاحمیم بگیدا تعارف نکنید . ذکر و خیر شما دو تا بود لبخند گشادی زدم وگفتم: نفس جون، مهسا جون چیه؟ چه ذکری؟ چه خیری ... هر دو جاخوردند... مهسا: مبارک تون باشه خوشبخت بشین نفس: آره ان‌شاءالله کنارشون روی تخت نشستم مهداد هم بغل شایان رو مبل نشست. مهسا: دست راستت رو سر بعضیا نفس:بمیری مهسا بااین افکارت شایان :مهرداد... خدا وکیلی این تن بمیره...چجوری ساختی این بدنو؟؟ همه یه دفعه پقی زدن زیر خنده... ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پدربزرگ می‌گفت : «هر وقت‌ که مادر بزرگ قهر می‌کرد در ظرف ترشی‌ رو خیلی سفت می‌کرده که مادربزرگ نتونه‌ بازش‌ کنه و مجبور شه باهاش‌حرف بزنه.» می‌بینید، اون‌موقع‌ها "چقدر علاقه ناب بوده" همچین‌ علاقه و زندگی‌ رو براتون آرزومندم...♥️ @Parvanege
💫مدیریت قهر از همــون ابــتدا جلــوی آغاز دعــوا رو بگـــیرید! آغاز نکــردن مجادله و پرهـــیز از ورود به یک جنگِ بی‌بَرنده، از مهمترین و کارسازترین راهکارهای ایمن موندن از این بلای خانوادگیه! نباید کاری که با عقل می‌دونیم خطرناک و زیانباره، رو آغاز کنیم. به ویژه این که می‌دونیم اگر اون رو آغاز کنیم، معلوم نیست که بتونیم متوقفش کنیم یا نه؟... ممکنه یکی از همسران به خودش بگه: «قبول؛ من آغاز نمی‌کنم اما همـــسرم آغازگـــری میکنه.» -باشه؛ اگر او آغــاز کرد تو وارد معرکه نشو و جدال رو ادامه نده. مجادله و دعــوا دست کم به دو نفر نیاز داره. اگر تو وارد این گود دعوا نشی، ادامه آن محال است. @Parvanege
ایام ، آغاز حزن خاندان شماست و سلام کردن به وجود والای شما سخت می‌شود! سلام ما بغض دارد...😭 سلام ما پر است از آرزوی ظهورِ منتقم سلام ما دل‌شکسته است سلام ای امیدِ دل‌شکستگان و منتظران! @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا