eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5942516359903581683.mp3
2.69M
🔸حکایت غربت (۳) گفتاری پیرامون ابعاد غربت امام عصر علیه‌السلام 🎧قسمت سوم: غریب‌ترین @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
27.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥گذر عمر به روایت هوش مصنوعی زندگی کوتاه و پر از لحظات ارزشمند است. هر لحظه‌اش را غنیمت بشماریم و در راه خدا و خدمت به دیگران صرف کنیم. بیایید با عشق و نیکی، دنیای بهتری بسازیم.❤️ @Parvanege
هدایت شده از قلـم رنـگـی
❓ میان وعده زندگی عاشقانه چیست؟ تعریف و تمجیدهای کوچک، که قلب‌ها را گرم می‌کند! ❤️ یک جمله ساده می‌تواند روز را روشن کند: «امروز چقدر زیبا به نظر می‌رسی!» 😊 بیایید با کلمات محبت‌آمیز، عشق‌مان را تقویت کنیم و هر روز را به فرصتی برای ابراز احساسات تبدیل کنیم. 🌹✨ @GalamRange
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"غصه‌ها را در دل نگه‌دارید و لبخند را بر لبان‌تان حفظ کنید. زندگی کوتاه‌تر از آن است که اجازه دهیم غم‌ها بر ما غلبه کنند. بیایید با امید و شادی به جلو برویم!" @Parvanege
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ «اگر ناخنک زدی دستتو قلم می‌کنم...» چهره‌ی متفکری به خود می‌گیرد:«از کجا قلم می‌کنی؟» تعجب مادرش را که می‌بیند،به دستش اشاره می‌کند:« از اینجا؟ یا اینجا؟» مادرش نزدیک‌تر می‌آید، می‌خندد:« حالا چه فرقی می‌کنه؟» خنده‌اش را جمع می‌کند:« می‌خوام ببینم می‌تونم برم پاراالمپیک یا نه» صدای قهقهه‌ی مادرش در گوشش پژواک می‌شود. مدال طلا را کنار عکس قاب شده‌ی مادرش، آویزان می‌کند. باصدای گیسو به خود می‌آید:« خدا رحمتش کنه...شیدا می‌تونی بیای مراقب بچه‌ی مبینا باشی؟» شیدا درکمد را می‌بندد. عینکش را بالا می‌دهد:« چرا من؟ پرستارا کجا هستن؟» گیسو به سمت پنجره می‌رود، از پشت شیشه‌ی غبار گرفته به تصویر کمرنگ باغ نگاه می‌کند:« ترسیده، به کسی اعتماد نداره، باید بریم کلانتری نمی‌شه بچه رو ببریم...شیدا اون به تو اعتماد کرده» شیدا بابی‌میلی قبول می‌کند... آب درلیوان پلاستیکی، به رقص در آمده. انگشتان عارف کلافه از انتظار، بر میز ضرب گرفته. در اتاق بازجویی باز می‌شود. سرهنگ پوشه به دست وارد می‌شود. صندلی را کنار می‌کشد:« خب آقای عقربِ سیاه...» عارف نفس کلافه‌ای بیرون می‌دهد:« اسم من عارفه آقا...» سرهنگ می‌نشیند:« البته فرقی‌هم نمی‌کنه اسمت چی باشه. اسمت هرچی می‌خواد باشه، عقرب، مار، افعی یا هرچیز دیگه‌ای » خم می‌شود و خود را به عارف نزدیک می‌کند:« توی اون باغ چکار داشتی؟» عارف در چشمان سرهنگ زل می‌زند:«بدون وکیل، یک کلمه‌ هم نمی‌گم» سرهنگ بلند می‌شود:« پدرو پسر، عین همید» از در اتاق خارج می‌شود... نوزاد مریم را، هانیه و رسول از بیمارستان تحویل می‌گیرند. رسول حتی یک بار هم به چهره‌ی او نگاه نمی‌کند. هانیه نوزاد را زیر عبا قرار می‌دهد. رسول جلوتر از او حرکت می‌کند. هانیه پا تند می‌کند:« رسول...رسول...آروم‌تر من با این بچه نمی‌تونم بهت برسم» رسول می‌ایستد:« ما این بچه رو نمی‌خوایم!» هانیه خشکش می‌زند:« چی؟ یعنی‌چی؟»رسول دستی در هوا تکان می‌دهد:« همین که گفتم، بچه‌ی قاتل پسرم رو نمی‌خوام...» هانیه با چشمانی پر از اشک رفتن رسول را تماشا می‌کند... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) منبع: آوینا AaVINAa
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ «هیچ تصوری ازش ندارم. نمی‌دونم چه شکلی بوده، رنگ چشمش، پوستش، لباش...عطر تنش...» آهِ کوتاهی می‌کشد:«کاش بود، کاش داشتمش.» گیسو دستش را می‌فشرد:« مبینا...بابات قبل از فوتش چیزی در مورد مادرت نگفت؟» مبینا نگاه عمیقی به گیسو می‌کند:« فرصت نشد، فقط یه حرفایی می‌زد. می‌گفت یه چیزایی هست باید بدونی، همه رو نوشتم دست کسیه، گفت اون خودش میاد سراغم» گیسو دستش را از روی دست مبینا برمی‌دارد. فرمان ماشین را می‌چرخاند. وارد خیابانی می‌شود. مبینا چشمان پرسشگرش را به اومی‌دوزد:« اینجا کجاست؟ مگه نمی‌ریم کلانتری؟» گیسو جلوی در بزرگ مجللی می‌ایستد. به سمت مبینا می‌چرخد:« می‌خوای دست‌نوشته‌های باباتو ببینی؟ می‌خوای حقیقتو بدونی؟» تعجب مبینا بیشتر می‌شود:« من...من گیج شدم...پدرم چه ربطی به این قصر داره؟» گیسو لبخندی می‌زند:« می‌خوای جواب سولاتو بگیری؟ خب پیاده شو...» مبینا از ماشین پیاده می‌شود. گیسو به سمت در می‌رود. کلید را در قفل می‌چرخاند. مبینا چشمان گرد شده‌ش را به دستان کشیده‌ی گیسو می‌دوزد. دیگر سوالی نمی‌پرسد و خود را به اتفاقات غافلگیرانه‌ای که در انتظارش است، می‌سپرد... حامد و آسیه بعد از چهار ماه، از زمان بازداشتان دوباره در خانه و درکنار هم ایستاده‌اند. اما اینبار با لباس زندان و دستبند به دست، برای بازسازی صحنه‌ی جرم. آسیه به درودیوار خانه نگاه پرحسرتی می‌اندازد. آه از نهادش برمی‌آید. باغچه‌ی خشکیده، حوض خالی، آشغال‌های تل‌انبارشده‌ای که مردم به نشانه‌ی انزجارو نفرت به اتفاقی که در این خانه افتاده، به درون آن انداخته‌اند، منظره‌ی بدی ایجاد کرده. حامد کنار باغچه زانو می‌زند، یادآوری کارهایی که در کنار این باغچه انجام داده، به قلبش چنگ می‌زند. اشک‌های ندامت برگونه‌هایش جاری می‌شود... اکبری در مورد پرنده‌ای که گیسو در باغ پیدا کرده، تحقیق می‌کند. زیر لب زمزمه می‌کند:« پرنده‌ای که تمام مدت عمرش را در آسمان می‌گذراند...پس چطور شکارش می‌کنن!» نوید که مشغول ریختن چای است سرش را بالا می‌گیرد:« بامنی؟» اکبری مکثی می‌کند، از جا بلند می‌شود:« نوید بیا بریم» لیوان چای سریز می‌شود، دستش می‌سوزد. صورتش از درد جمع می‌شود:« کجا جناب سروان...» صدای اکبری از سالن به گوش می‌رسد:« بیا می‌فهمی!» 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) منبع: آوینا AaVINAa
"ترس‌ها تنها موانع ذهنی هستند که ما را از رسیدن به آرزوهایمان باز می‌دارند. با و به سوی آن‌ها بروید و ببینید که چه دنیای زیبایی در انتظار شماست!" @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عظمت و زیبایی مسیر این رودخانه زیباترین و باشکوه ترین مناظر طبیعی را در خود جای داده و یکی از بی‌نظیرترین معماری‌های خاص زمین شناسی ایران و حتی آسیا را در مسیر این رود بزرگ دید. @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا