eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگی، یک سفر پر از چالش‌ها و اتفاقات غیرمنتظره است. ما نمی‌توانیم بر همه چیزهایی که در اطراف‌مان می‌افتد کنترل داشته باشیم، اما می‌توانیم بر نحوه‌ی واکنش‌مان به این اتفاقات تسلط پیدا کنیم. تصور کنید اگر یک اتفاق ناخوشایند در گذشته برای شما رخ می‌داد، چه احساساتی را تجربه می‌کردید؟ خودخوری، غصه خوردن و اشک ریختن؟ اما امروز، شما به نقطه‌ای رسیده‌اید که می‌توانید از این احساسات فاصله بگیرید و به آرامش دست یابید. این یک پیروزی بزرگ است! آرامش درونی، نتیجه‌ی پذیرش و سازگاری با واقعیت‌هاست. به جای اینکه خود را درگیر غم و اندوه کنید، می‌توانید به خودتان یادآوری کنید که هر چالشی فرصتی برای رشد و یادگیری است. بی‌خیالی و آرامش، نه به معنای بی‌توجهی، بلکه به معنای انتخاب آگاهانه برای حفظ سلامت روانی و عاطفی‌تان است. وقتی بتوانید خود را به گونه‌ای بسازید که کمترین تأثیر منفی را از اتفاقات بیرونی بپذیرید، در واقع به یک پیروزی بزرگ دست یافته‌اید. پس بیایید با هم به سمت رشد و پیشرفت حرکت کنیم. بیاموزیم که چگونه در برابر طوفان‌های زندگی ایستادگی کنیم و از هر تجربه‌ای، چه خوب و چه بد، درس بگیریم. زندگی زیباست و ما می‌توانیم با نگرش مثبت و اراده‌ای قوی، آن را به بهترین شکل ممکن تجربه کنیم. ✍ نرگس @Parvanege
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ «دوتا کوچه بالاتره، الان می‌رسیم» بانیم نگاهی به زنی که از چهره‌ش فقط نوک بینی و نیمی ازچشمانش معلوم است، این کلمات را برزبان می‌آورد. دستمال یزدی را از دور گردنش برمی‌دارد، دور مچش می‌پیچد:« راستی قیمت پرنده‌ی سیاهی که هیچ خالی نداشته‌باشه، وحشی باشه، بی‌عیب‌و نقص، سه تومنه خانم...» زن مکثی می‌کند، صدای پایش که قطع می‌شود، مرد می‌ایستد. چشمانش را ریز می‌کند:« زیاده؟ » زن نفس کلافه‌ای بیرون می‌دهد:« کمه؟ ازکجا بیارم؟» مرد دستی به انبوه ریش‌و سبیلش می‌کشد:« ببین هم‌شیره؛ این قیمت واسه کوچیکاشه، مقطوعِ مقطوع، نداری...زَد زیاد، توروبخیرمارو...» زن میان حرفش می‌دود:«قبول...چاره‌ای نیست، باشه» مرد نگاهی به اصراف می‌اندازد. دستمال یزدی را درون جیبش می‌گذارد. زن نگاهی به جیب پف‌کرده‌ش می‌اندازد:« خیلی راه مونده؟ عجله دارم، بچه‌م رو سپردم به همسایه» مرد راه می‌افتد:« بازی اشکنک داره خانم...» گیسو وارد اتاق می‌شود. دسته‌ی چمدان را می‌گیرد. مبینا مقاومت می‌کند:«چرا نمی‌ذاری برم؟چی ازجونم می‌خوای؟»گیسو دسته‌ی چمدان را رها می‌کند:«داری فرار می‌کنی؟ خیلی خب برو، حتما نمی‌خوای نامه‌ی پدرت رو بخونی.» مبینا قدمی برمی‌دارد. مکث می‌کند. حرف‌های پدرش در مورد نامه را به خاطر می‌آورد. به طرف گیسو بازمی‌گردد... محله‌ای با کوچه‌‌‌‌های بن‌بست، جوی‌های باریک فاضلاب، مقصدیست که قرار است از آن، پرنده‌ای سیاه به قربان‌گاه برود تا بخت زنی را سفید کند! :« همین‌جا وایسا تا بیام...» زن سری تکان می‌دهد. مرد به راه خود ادامه می‌دهد دوکوچه آن‌طرف‌تر وارد خانه‌ای کوچک می‌شود. هنوز قدم در حیاط نگذاشته که صدای مردانه‌ای از پشت سرش، بند دلش را پاره می‌کند:« دستاتو بذار روی سرت بیا بیرون...» زن که حالا چهره‌ش کاملا مشخص است، دگمه‌ی بیسم را فشارمی‌دهد:« عملیات باموفقیت انجام شد... مبینا در کنار تک نخل باغ‌گیسو، نامه‌ای را می‌خواند که به دست پدرش وبادست‌خط اونوشته شده، نامه‌‌ای که نشانی‌ صندوق امانات و یک کلید کوچک نقره‌ای در آن است. کلیدی که قفل رازهای سربه مهرگذشته را بازمی‌کند... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) منبع: آوینا AaVINAa
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ باد سوزنی‌های سبز نخل را به حرکت در آورده. مبینا زیرسایه نخل و درکنار ارغوانی‌های گل‌کاغذی، نامه‌ی رحمان را می‌خواند:« مبینای عزیزم حالا که این نامه در دست توست، من دیگر در این دنیا نیستم...» بارها این جمله را در فیلم‌ها شنیده‌و دیده است، اما این‌ بارمخاطب خود اوست. خواندن نامه‌ی پدرش حتی بعد از گذشت یک سال، حالش را دگرگون می‌کند. بغض سنگین‌ش را فرو می‌دهد، آهی می‌کشد. اشک مزاحم را از جلوی دیدش پاک می‌کند. رحمان در نامه‌ای چند صفحه‌ای ماجرای آشنایی و زندگی کوتاهشان را برای مبینا نوشته است...هرچه بیشتر می‌خواند، بیشتر دلش به حال خود و پدرمادرش می‌سوزد. برای خوشبختی که کوچکترین حقی‌یست که از دنیا طلب دارد... مقابلش می‌نشیند:«گفتن تو از آینده خبرداری، راست گفتن؟» گوی بزرگِ مقابلش روشن می‌شود. زن این بار لباسی زرد به تن کرده، اما آرایش همیشگی را به چهره دارد. لبهای کبودش را تکان می‌دهد، طوری که فقط برای خودش مفهوم است وردی را زمزمه می‌کند. در چشمان زن جوان زل می‌زند:« ترس تودلت افتاده...ازمن می‌ترسی، نترس، من دوست توام. دوای دردات و راه حل مشکلاتت پیش منه...» زنِ جوان در جای خود کمی جابه‌جا می‌شود:« همه‌چی رو می‌دونی؟...می‌دونی چیه پسری که دوست دارم، داره با دخترعموش ازدواج می‌کنه، یه چیز بده از چشمش بیوفته...» زن مکثی می‌کند:«بذار یه چیزی بهت بگم» دست، درجعبه‌ی کناردستش می‌کند و کیسه‌ی کوچکی بیرون می‌کشد:« این حلال مشکلاتته. ایتو ببر توی آب جاری بنداز تا سه وقت دیگه بهت برمی‌گرده، سه روز، سه‌ماه یا سه سال دیگه...» کیسه‌ را از دستش می‌گیرد. زن جوان بلند می‌شود. سیلی محکمی به گوش زن رمال می‌زند:« چرا اینو پیش‌بینی نکردی؟» در باز می‌شود و دومامور وارد اتاق می‌شوند... گیسو کنار مبینا می‌نشیند:« حالا دلیل نگرانی‌های مادرم رو فهمیدم. مدام ازش می‌پرسیدم چرا از میون این همه دختر، بیشتر سراغ تورو می‌گیره...» مبینا نامه‌های پدر را در آغوش گرفته و چشمانش را بسته و در میان احساساتش، حیران است. ناگهان صدای مردانه‌ای لرزه به قلب‌واندامش می‌اندازد... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) منبع: آوینا AaVINAa
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ «می‌شه آخرین خواسته‌م رو برام برآورده کنید؟» سرهنگ به چهره‌ی آسیه زل می‌زند:« بگو چی‌ می‌خوای، اگر بتونم انجام می‌دم» آسیه سرش را میان انگشتانش نگه می‌دارد، طوری که گویی از سرفقط شقیقه دارد:«می‌خوام برم سرخاک دخترم » سرهنگ نگاهی به دستان لرزانش می‌کند:« سرت درد می‌کنه؟ می‌خوای بگم...» میان حرفش می‌آید:« دردش از اون طنابی که می‌خواین بندازین دور گردنم بیشتر نیست» سرهنگ نفس کلافه‌ای می‌کشد:«خودکرده را تدبیر نیست!» آسیه سگرمه‌هایش را در هم می‌کند، کلافه می‌نالد:« جواب منو ندادین، اجازه می‌دین؟» سرهنگ از جا بلند می‌شود:« برای همین خواستی منو ببینی؟» آسیه نیم‌خیز می‌شود:« نه! حامد...اون گناهی نداره...من ضربه‌ی آخر رو زدم...» سرهنگ قدمی برمی‌دارد:« اون که توی دادگاه مشخص شد، حکمشم اومد، اقدام به قتل عمد، از بین بردن جسد و مدارک جرم و... باید چندسالی بره زندان» آسیه می‌غرد:« آزادش کنید...ما خودمون قربانی‌م...من، مریم، حامد، همش به‌ خاطر اون حنانه‌ی گوربه‌گورشده...» سرهنگ سری از تاسف تکان می‌دهد:« برای درخواست اولت صحبت می‌کنم...» ازاتاق خارج می‌شود... کیسه‌ی کوچک را باز می‌کند:« انار؟ حتی به خودت زحمت ندادی یه چیز عجیب‌غریبی چیزی بذاری توی کیسه؟ دِ آخه انار خشک!» رمال که حرفی برای گفتن ندارد رویش را برمی‌گرداند... نورچراغ‌های گردان پلیس یکی درمیان برچهره‌ی ماتم‌زده‌ی رمال وهمدستانش می‌لغزد... «ساکتو بستی تنهایی بری؟» قلب مبینا به تپش می‌افتد، پشت سرش را نگاه می‌کند:« تو...تواینجا!» بادیدن شیوا ورضا در کنار امید جواب سوالش را می‌گیرد. امید لبخندی می‌زند:«اومده‌م تا کنارت باشم. می‌دونم خیلی سختی کشیدی، واسه منم سخت بود...»اشک‌های مبینا هرچند برایش سخت تمام می‌شود، اما ته قلبش را آرام می‌کند. روزهای شوم به پایان رسید مبینا و امید درکنار همه‌ی آن‌هایی که دوست‌شان دارند، زندگی خود را آغاز کردند. به امید روزگار خوشی که انتظارشان را می‌کشد... «پایان» 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) منبع: آوینا AaVINAa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نام خداوند یکـتـا روز دیگری از زندگی را آغـــاز می‌کنیم: ✨الـــهــی بــه امــیــد تـــو @Parvanege ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌ بِسْمِ اللَّهِ لرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ «إِلَّا أَنْ يَشَاءَ اللَّهُ ۚ وَاذْكُرْ رَبَّكَ إِذَا نَسِيتَ وَقُلْ عَسَىٰ أَنْ يَهْدِيَنِ رَبِّي لِأَقْرَبَ مِنْ هَٰذَا رَشَدًا»؛ «مگر اینکه خدا بخواهد! و هرگاه فراموش کردی، (جبران کن) و پروردگارت را به خاطر بیاور؛ و بگو: «امیدوارم که پروردگارم مرا به راهی روشنتر از این هدایت کند!» 💥"هر روزی که با یاد خدا آغاز می‌شود، روزی پر از امید و برکت است. بیایید در هر لحظه به او اعتماد کنیم و به سوی آرزوهایمان گام برداریم." ✍ نرگس @Parvanege