eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
☘می‌دونی‌ چه کسی ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺟﺮ ﻭ ﺑﺤﺚ شجاع... قوی... خوشبخت‌تره؟ -ﺍﻭﻧﯽ که ﺍﻭﻝ ﻣﻌﺬﺭﺕ ﺧﻮﺍﻫﯽ ‌ ﮐﻨﻪ "ﺷﺠﺎﻉﺗﺮ" و ﺍﻭﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﻭﻝ می‌بخشه "ﻗﻮﯼﺗﺮ" و ﺍﻭﻧﯽ ﮐﻪ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ می‌کنه ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ‌تره... 🍃🌸کانال پروانگی👇 https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
افزایش رزق و روزی در قرآن ☘ شکرگزاری «وَإِذْ تَأَذَّنَ رَبُّكُمْ لَئِن شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ.»؛ «ﻭ [ ﻧﻴﺰ ﻳﺎﺩ ﻛﻨﻴﺪ ] ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﺭﺍ ﻛﻪ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺗﺎﻥ ﺍﻋﻠﺎم ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﺳﭙﺎﺱ ﮔﺰﺍﺭﻱ ﻛﻨﻴﺪ ، ﻗﻄﻌﺎً [ ﻧﻌﻤﺖِ ] ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﻣﻰﺍﻓﺰﺍﻳﻢ. سوره ابراهیم، آیه ٧ ✨🍃✨🌺 ☘تلاش «هُوَ الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ الْأَرْضَ ذَلُولًا فَامْشُوا فِي مَنَاكِبِهَا وَكُلُوا مِن رِّزْقِهِ.»؛ 🍃«ﺍﻭﺳﺖ ﻛﻪ ﺯﻣﻴﻦ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺷﻤﺎ ﺭﺍم ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ، ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﻳﻦ ﺑﺮ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﺐ ﺁﻥ ﺭﺍﻩ ﺭﻭﻳﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻱ ﺧﺪﺍ ﺑﺨﻮﺭﻳﺪ.» سوره ملک، آیه ۱۵ 🍃🌸کانال پروانگی👇 https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
🍃توی شلوغی‌های زندگی و... نه کم بیار نه ناامید شو ⚡️به وقتش خدا دستت رو میگیره... 🍃🌸کانال پروانگی👇 https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍁🍁 فصل اول "هستی" در حالیکه به کویر بی انتهای روبه رویم می‌نگریستم سکوت و تنهایی کویر مرا با خود به سالها قبل برد و در قسمت گذشته خیالم رهایم ساخت. همون قسمت از ذهنم که همیشه سعی در فراموشی و پاک کردن اون داشتم؛ اما نمیشد... گذشته زندگیم بار دیگری در حال تکرار بود. اتفاقی که همیشه از اون میترسیدم در حال وقوع.. به اینجا اومدم تا مهمترین اعتراف زندگیم رو از خودم بگیرم. اعترافی در باره ی احساسم نسبت به‌ کسی که منو در تنهایی محض تنهای تنها گذاشت... و همین اعتراف بود که ادامه‌ی زندگیم رو می‌ساخت. بخش اول: نوجوانی با نگاهی سرد و بی روح به دیوار رو به رویم خیره شده بودم. همه چیز براغم تکراری و بیهوده شده بودن. هرروز به امید اینکه تمام اتفاقات اخیر خوابی بیش نبوده چشم باز میکنم و هر شب با نا امیدی سر بر بالین میذارم. اینکه زندگیم بخواد اینطوری ادامه پیدا کنه خیلی برایم سخته...هیچوقت فکر نمی‌کردم به چنین جایی برسم، به ته دره ناامیدی سقوط کرده بودم و صعود خیلی سخت بود. ضربه‌ای به در خورد و بعد از چند لحظه مارال وارد اتاق شد... با دیدنم اشک در چشمانش حلقه بست و با لحن مهربونی گفت: «تو که هنوز حاضر نشدی خواهری... بلند شو دیر میشه‌ها.» بهش نگاه کردم. دوست داشتم لب باز کنم و از ته دل فریاد بزنم ولی نمی‌تونستم. دست خودم نبود تا می‌خواستم حرف بزنم بغض لعنتی راه گلومو سد می‌کرد. دوست داشتم به همه بگم که این اتفاق چه جوری افتاده؛ ولی نمیشد. دو ماه از اون حادثه شوم می‌گذشت؛ ولی هنوز هیچکس نمیدونه چرا اون اتفاق افتاد... به کمک مارال از جام بلند شدم و لباس پوشیدم. دو هفته‌ای میشد که به اصرار مارال و شوهرش طاها به روانشناس مراجعه می‌کردم؛ ولی عکس العمل من تنها یک چیز بود، سکوت... به همراه مارال از پله‌ها پایین رفتیم داداش طاها داخل ماشین منتظرمون بود. مارال در عقب رو برایم باز کرد و نشستم. داداش طاها به سمتم برگشت و گفت:«علیک سلام خانووم...در برابرش تنها سرم رو تکون دادم. کلافگی از چشمانش می‌بارید. تلاش زیادی می‌کرد تا لبخند رو مهمون کنه؛ اما موفق نمیشد... هوا خیلی گرفته بود. این گرفته بودن هوا ربط عجیبی با دل من داشت... دل منم مدتها بود که گرفته بود. گرفته و دلتنگ... دلتنگ برای کسایی که تمام زندگیم بودن و درحال حاضر کنارم نبودن و فکرمی‌کنم دیگه هم قرار نیست درکنارخودم داشته باشمشون. با صدای داداش طاها که در رو برایم باز کرده بود به خودم اومدم: -هستی جان! بیا پایین رسیدیم... از ماشین پیاده شدیم و وارد مطب شدیم... ... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
چایی آوردم براتون تا خستگی در کنین... آدمای کم توقع با یه لیوان چایی خستگی‌شون در میره... واقعا چقدر دوست داشتنی هستن هم کم توقع و هم زود حالشون خوب میشه... بعد چایی حتما حالت خوب شده... حالا یه لبخند بزن...🌺 همه چهره‌شون با لبخند زیبا میشه...🦋 🍃🌸کانال پروانگی👇 https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
🌾 🌸🌾🌸🌾 🍃خرّم آن کس که در این محنت گاه خاطری را سبب تسکین است... 🍃🌸کانال پروانگی👇 https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زمستانی سرد... قهوه‌ای گرم چه ترکیبی از این رویایی‌تر...❄️☕️ اگه چایی هم باشه... خوبه‌هااا❄️🍮 🍃🌸کانال پروانگی👇 https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
آثار نگاه محبت آمیز 🍃‌دوست داری ثواب حج تو نامه‌ی عملت نوشته بشه؟! 🔅در برابر پدر و مادرت فروتن باش. با حوصله به حرف‌هاشون گوش بده... اگه ازت کاری خواستن انجام بدی... شونه خالی نکن... با خوشرویی برو برای انجام کار. ✨با خوشرویی و مهر، به والدین خود نیکی و احسان کنیم. 🔹پیامبر صلی‌الله علیه و آله:«نگاه پر مهر و محبت فرزند نیکوکار به پدر و مادرش ثواب حج دارد.» 💢از حضرت پرسیدند: «اگر فرزند روزی صد مرتبه به والدین نگاه کند، آیا آن ثواب افزایش می‌یابد؟» فرمود: «بله، خداوند بزرگتر از آن است که شما فکر می‌کنید، چون برای آن قدرت مطلق، اعطای چنین ثواب‌هایی بسیار آسان است.»* 📚*بحارالانوار، ج ۷۱ 🍃🌸کانال پروانگی👇 https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
🔻«زیارت اهل قبور» 🔸السَّلامُ عَلَى أَهْلِ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ مِنْ أَهْلِ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ یَا أَهْلَ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ بِحَقِّ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ کَیْفَ وَجَدْتُمْ قَوْلَ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ مِنْ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ یَا لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ بِحَقِّ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ اغْفِرْ لِمَنْ قَالَ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ وَ احْشُرْنَا فِی زُمْرَهِ مَنْ قَالَ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ عَلِیٌّ وَلِیُّ اللَّهِ... 🌺با قرائت یک روحشان را شاد کنیم. 🍃🌸کانال پروانگی👇 https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 #رمان‌ #مغــرورِدوست‌داشتنے فصل اول "هستی" در حالیکه به کویر بی انتهای روبه رویم می‌نگریس
🍁🍁🍁 منشی با دیدنمون لبخندی زد و رو به من گفت: «بفرمایید..خانوم حق‌جو منتظرتون هستن.» داداش طاها ومارال طبق روال همیشه روی صندلی نشستن و من وارد اتاق شدم... خانوم حق.جو با دیدنم لبخندی زد و گفت: «سلام هستی‌جون... خوبی عزیزم؟» نگاه سرد و بی روحم رو به چشمانش دوختم. با مهربونی گفت: «الان این نگاه به معنی جواب سلام من بود؟...» باز هم سکوت... خانوم حق‌جو از جایش بلند شد و اومد کنار من نشست. دستامو گرفت و گفت: «تا کی میخوای به این رفتارت ادامه بدی خانومی؟... فکر کردی با سکوت کردن همه چی درست میشه؟... نه بر عکس سکوت در این شرایط وجودتو داغون می‌کنه... تو الان باید حرف بزنی... من اینجام تا با جون و دل به صحبتهای تو گوش بدم... بعد با استفاده از تجربه‌هابم راهنمایت کنم... حساب کن! با امروز میشه نزدیک ده روز که داری میای مطب من؛ ولی هیچ نتیجه‌ای نگرفتیم... هستی جان خواهش می‌کنم سعی کن حرف بزنی.... خانوم حق‌جو که از سکوت طولانی من کلافه شده بود از جاش بلند شد و به سمت میزش رفت. در همون حال گفت: «یک روانشناس در صورتی می‌تونه به کسی کمک کنه که خودش بخواد وگرنه هیچ فایده ای نداره الان از اینجا برو و وقتی برگرد که تصمیم گرفتی حرف بزنی... منم زنگ می‌زنم به منشی تا حق ویزیت این جلسه رو ازت نگیره... تلفن رو برداشت و مشغول شماره گیری شد. تمام توانم رو در صدای سردم ریختم و گفتم: «همه چیز از اون مسافرت لعنتی شروع شد... تعجب رو میشد به وضوح در چشمان خانوم حق‌جو دید. لبخندی زد و تلفن رو سر جاش گذاشت گفت: «خب ادامه‌اش؟» -تعطیلات تابستونیم تازه شروع شده بود... یه هفته‌ای از تابستون می‌گذشت که بابا تصمیم گرفت برای تغییر حال و هوا یک سفر سه چهار روزه به شمال بریم... آخه مامان زیادی از کارکردن خسته شده بود... تصمیم گرفتیم فردای همون روز که حرف سفر زده شده بود به سمت شمال حرکت کنیم. قرارمون این بود که مارال هم چند روز بعد به جمع ما بپیوندن. چون مارال هنوز توی دانشگاه کار داشت و نمی‌تونست همون روز همراهمون بیاد... می‌خواستیم بعد از شمال به قول حامد ایران گردی کنیم. صبح روزی که می‌خواستیم حرکت کنیم بارون شدیدی گرفت. مامان به بابا گفت بهتره هروقت بارون قطع شد حرکت کنیم ولی بابا گفت که تابستونه و بارونش... بالاخره راه افتادیم.به خاطر بارون ترافیک شدیدی بوجود اومده بود... یه ساعتی مونده بود تا به ویلامون در شمال برسیم که حامد داداشم شروع به بهانه‌گیری کرد و گفت که گرسنه‌ست. بعد از اون منم که نه صبحانه خورده بودم و نه دیشب شام... باهاش یکصدا شدم و از بابا خواستیم که ماشین رو جلوی یه مغازه نگه داره تا ما بتونیم خرید کنیم. مامان مخالف بود می‌گفت به خاطر بارون جاده لغزنده‌ست و راننده‌ها کنترلی روی ماشینشون ندارن. ... 🍁🍁🍁🍁