هدایت شده از پوشه 🍎
#حدیث
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله):
«بدانید که بهترین انسانها کسانی هستند که دیر به خشم آیند و زود راضی شوند و بدترین انسانها کسانی هستند که زود به خشم آیند و دیر راضی شوند.»
📓 نهج الفصاحه ، ح ۴۶۹
https://eitaa.com/avaytasvir
💟 باشد که غم خجل شود از صبر قلب ما،
چرا که عشق تو، بزرگترین قدرتی است
که میتواند هر درد و رنجی را به شادی بدل کند.
در کنار تو، #زندگی به یک سفر #عاشقانه تبدیل میشود که در آن، تنها عشق و امید حاکم است.
https://eitaa.com/avaytasvir
🟣 پنج ترفند برای تقویت حافظه
۱. هرروز ورزش کنید.
فعالیت بدنی باعث افزایش جریان خون در کل بدن از جمله مغز میشود و به تقویت حافظه کمک کند. بدین منظور حداقل ۱۵۰ دقیقه در هفته فعالیت هوازی متوسط، مانند پیادهروی سریع، یا ۷۵ دقیقه در هفته فعالیت هوازی شدید، مانند دویدن، توصیه میشود.
۲. ذهنتان را پویا نگه دارید.
فعالیتهای ذهنی و فکری سبب جلوگیری از کاهش حافظه میشوند. میتوانید جدول کلمات حل کنید، بازیهای فکری انجام دهید، نواختن ساز را یاد بگیرید یا در فعالیتهای اجتماعی و گروههای جمعی مشارکت کنید.
۳. با دیگران وقت بگذرانید.
تعامل اجتماعی به دفع افسردگی و استرس کمک میکند. افسردگی و استرس نیز دو مورد از عوامل تحلیل و زوال حافظه به شمار میآیند. به دنبال فرصتهایی برای دور هم جمع شدن با عزیزان و دوستان خود باشید، بهخصوص اگر تنها زندگی میکنید.
۴. خوب بخوابید.
نداشتن خواب کافی و باکیفیت، با زوال حافظه مرتبط است. سعی کنید خواب کافی و سالم (۷ تا ۹ ساعت) را در اولویت قرار دهید تا از آسیبهای احتمالی به حافظه خود پیشگیری کنید.
۵. رژیم غذایی سالم داشته باشید.
یک رژیم غذایی سالم مهمترین نکته برای داشتن حافظه قوی است. میوه، سبزیجات، غلات کامل، ماهی، لوبیا و مرغ بیشتر مصرف کنید.
#مهارت_زندگی
#خود_مراقبتی
@Parvanege
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نرگسی_دیگر
قسمت 23
نرگس سرش را کنار گوش سمانه برد و گفت: فقط همین چن تاییم؟!
-بقیه توو اون یکی اتاقن! و به در اتاقی اشاره کرد.
-آها
و بعد از چند ثانیه سکوت به شکم برآمده ی سمانه اشاره کرد و لبخندی زد و گفت: دخترات
خوبن؟!
سمانه خندید و گفت: عالین!
-وای! داره سرم دو تا هووی کوچولو میاد!
سمانه خنده ی ریزی کرد و گفت: بله! تازه سر منم اومده! نمیدونی امین از وقتی فهمیده این
وروجکا دخترن تازه دو تا هم هستن چقدر خوشحاله!
-الهی! خب حق داره! از بس دور و برش پسر بوده حق داره از دختر بودن بچه هاش خوشحال
شه! حالا این گیس گلابتوناتون کِی به دنیا میان؟!
-دکتر گفته احتمال زیاد تا بیست روز دیگه دردم شروع میشه!
نرگس با لحن سرزنش آمیزی گفت: بیست روز دیگه؟! پس چرا اومدی آرایشگاه؟! میرفتی خونه
ی بابا عبدالحسین میموندی دیگه!
سمانه با لحن کلافه ای گفت: وای نرگس تو دیگه اینو نگو! بابا دو ساعت خواهش و التماس کردم
تا امین اجازه داد بیام! دلم پوسید بس که توو خونه بودم!
-آخِی عزیز دلم! خب واسه خودت میگیم دیگه! حالا بگو ببینم واسشون اسم گذاشتین؟!
سمانه خندید و گفت: قرعه کشی کردیم " ماهرخ و گلرخ" دراومدن!
نرگس خندید و سمانه را در آغوش گرفت و گفت: به به! چه اسمای ناز و قشنگی!
کار آرایش و پوشیدن لباس عروس و همراهانش یک ساعت و نیم طول کشید. در تمام این مدت
نرگس و سمانه با هم حرف می زدند. ساعت حدود پنج و نیم بود که گوشی سمانه زنگ خورد:
الو...سلام...جانم؟!
امین-سلام...سمانه ما داریم میرسیم
-باشه باشه
گوشی را قطع کرد و با حالت دستپاچه ای گفت: خانوما بدوئین که دوماد داره میرسه!
با این حرف سمانه همگی دست زدند و شادی کردند و سودابه را به درون اتاق دیگری بردند.
نرگس و سمانه همان جا در سالن اصلی آرایشگاه منتظر ماندند.
-برو پیش سودابه...ناسلامتی ساق دوششیا!
-بابا الان دوماد که بیاد شلوغ پلوغ میشه فیلمبردار همه رو بیرون میکنه دیگه!...همین جا باشم...
هنوز حرفش تمام نشده بود که صدای بوق پی در پی ماشین داماد آمد. سمانه مانند بچه ها ذوق و
هیجان داشت. نرگس دست او را گرفته بود و میخندید و سعی میکرد آرام نگهش دارد: خوب شد
نرفتم پیش سودابه ها...بابا یه کم آروم بگیر!
-نرگس یاد عروسیه خودمون افتادم!
و این باعث شد خنده ی نرگس شدت بگیرد. با وارد شدن داماد و همراهانش نرگس با سمانه به
کناری رفتند. بقیه آن قدر کف میزدند و همهمه میکردند که نرگس کاملاً گیج شده بود و اصلا
متوجه نشد کِی ایمان را به اتاق سودابه برده اند.
امین کنار آن ها آمد و گفت: سلام نرگس...سلام سمانه جان...خوبی؟
-سلام
-سلام...آره بابا خوبه خوبم...خیالت راحت!
نرگس از نگرانی امین و کلافگی سمانه خنده اش گرفته بود. عروس و داماد از اتاق بیرون آمدند و
صدای دست و همهمه شدیدتر شد.
سمانه در حالی که نرگس را هل میداد گفت: برو دیگه!...الان دیگه باید پیش عروس باشی!
نرگس سری به علامت موافقت تکان داد و خودش را به پشت سر سودابه رساند. کم کم همه در
حالی که مو به مو دستورات فیلمبردار را انجام میدادند، از آرایشگاه خارج شدند. به جز ماشین
عروس پنج ماشین دیگر هم بودند که یکی ماشین فیلمبردار بود. نرگس گیج شده بود و
نمیدانست که باید سوار کدام ماشین بشود. امین و سمانه به سمت ماشین خود میرفتند و نرگس
هم تصمیم گرفت با آن ها برود که سمانه جلویش را گرفت و گفت: کجا؟؟؟!!!...بابا تو مثلاً ساق
دوشیا!
بعد به ماشین عروس اشاره کرد و ادامه داد: با این ماشین باید بیای!
این را گفت و خودش رفت تا سوار ماشین امین بشود. نرگس که اصلاً فکر این جایش را نکرده
بود به ناچار به سمت ماشین عروس رفت تا سوار شود. سودابه نشسته بود و ایمان هم داشت
میرفت که پشت فرمان بنشیند. نرگس اصلاً متوجه ساق دوش ایمان نشده بود. یک لحظه بیشتر
طول نکشید تا مانند برق گرفته ها خشکش بزند و از خجالت و حرص گر بگیرد!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نرگسی_دیگر
قسمت 24
ایمان و سودابه و
ساق دوش داماد نشسته بودند ولی هر چه ماندند نرگس سوار نشد.
ایمان-سوار شو دیگه!
نرگس در حالی که از حرص به سختی نفس میکشید گفت: دقیقاً چه جوری سوار شم پروفسور؟!
ایمان اول متوجه منظور او نشد اما کمی که دقت کرد فهمید یک جای کار میلنگد! نرگس
نمیتوانست از سمت راست وارد ماشین شود و سمت چپ هم که ساق دوش داماد نشسته بود!
همه ی همراهان آن ها که در ماشین ها سوار شده بودند و منتظر حرکت کردن ماشین عروس
بودند از این تعلل متعجب و گیج شده بودند. بالاخره ساق دوش ایمان که متوجه دلیل سوار نشدن
نرگس شده بود پیاده شد و کنار ایستاد و در حالی که سرش از خجالت پائین بود گفت: بفرمائید!
نرگس هم آن قدر خجالت زده بود که اصلاً سرش را بلند نکرد و آرام سوار ماشین شد و به زحمت
خود را به سمت راست و پشت سودابه کشید. نشستن در سمت راست برایش سخت بود. ساق
دوش داماد هم سوار شد و بالاخره پس از چند دقیقه التهاب ماشین حرکت کرد. نرگس با چند نفس عمیق دوباره آرامشش را به دست آورد و مثل همیشه لبخند را به لبش مهمان کرد. سرش را
چرخاند تا ببیند ساق دوش ایمان کیست...
نرگس عادت کرده بود به هر مردی فقط یک نگاه چند ثانیه ای بیندازد. ساق دوش ایمان، مردی
هم هیکل نیما بود که البته کمی چاقتر از نیما می نمود. چشمان قهوه ای روشن، موهای صاف و
کوتاه که آن ها را به سمت راست مایل کرده بود و ته ریش هم داشت؛ و البته نرگس او را
میشناخت! او را در دانشگاه دیده بود و یکی از دوستان ایمان بود. با لبخندی عمیقتر و تقریباً زیر
لب سلامی به او کرد و جوابی مانند خودش شنید. فاصله ی بین آن دو آن قدری بود که یک نفر
دیگر هم می توانست وسطشان بنشیند! هر دو خودشان را به در ماشین چسبانده بودند و معلوم
بود که هر دو معذب هستند. نرگس تمام تلاشش این بود که لبخند روی لبش را حفظ کند اما با
شرایطی که داشت این کار خیلی سخت بود. کمر و گردنش درد گرفته بودند! اگر در سمت چپ
مینشست میتوانست پای راستش را بین دو صندلی جلویی بگذارد و راحت بنشیند. حالا اما پای
راستش را به زور در فاصله ی کم بین بدنه ی ماشین و صندلی جلو جا کرده بود و خدا خدا میکرد
که پایش آن جا گیر نکرده باشد! با همه ی این ها هنوز هم لبخند را به زور روی لبش حفظ کرده
بود. هر چهار سرنشین ماشین ساکت بودند. سودابه و ایمان هر از گاهی نگاهی بهت زده و منتظر
به یکدیگر میکردند! و ساق دوش ها هم به بیرون خیره شده بودند!
رفته بودی که بیایی چقدر طول کشید؟
عرض کردیم نبودی و سحر طول کشید
تو طبیب دل غمدیدهی مایی آقا
ما که مُردیم، بیا پس تو کجایی آقا؟
#السلام_علیک_یا_بقیة_الله
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
@Parvanege
هدایت شده از پوشه 🍎
زیبایی درون: کلید خوشبختی واقعی
رفتار و کردار نیک، نمایانگر «زیبایی درونی» فرد است. انسانهای بزرگ و فرهیخته برای دستیابی به خوشبختی واقعی، تلاش میکنند تا درون خود را زیبا سازند و ارتعاشات مثبت را به اطراف خود منتقل کنند.
#رشد #توسعه_فردی
https://eitaa.com/avaytasvir