eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نرگسی دیگر قسمت 74 چشامو آروم باز میکنم. چند لحظه طول میکشه تا همه چیز یادم بیاد. به پهلوی راست میچرخم و با دیدن حسنای قشنگم لبخند میزنم. هنوزم یه ذره درد دارم. دختر کوچولوم صورتش حسابی قرمزه و آروم خوابیده. با انگشتم گونه شو ماساژ میدم و گونه ی قرمزش، قرمزتر میشه. دیشب که برای اولین بار شیرش میدادم، دیدم که رنگ چشاش سبزه ولی صورتش شبیه باباشه. مسعود داخل اتاق میشه. کنار حسنا میشینه. -بیدار شدی بالاخره؟! -خیلی خوابیدم؟! -اگه ساعت یازده رو خیلی حساب کنی، آره! -سر کار نرفتی چرا؟! -آدم وقتی دختر کوچولوش به دنیا میاد میره سر کار؟!...زنگ زدم مرخصی گرفتم یه نگاه به حسنا میکنم و میگم: خیلی شبیه توئه ها -آره...)با شیطنت ادامه میده( حالا شاید هانیه شبیه تو بشه! بلند میخندم. یاد وقتی میوفتم که اسم بچه هامونم انتخاب کرده بود: حسن و حسنا و هانی و هانیه! یادم میوفته که امروز دوشنبه س. با این یادآوری ناخودآگاه غم توی دلم میشینه. -مامان و بابام.. مسعود تا ته حرفمو میخونه و میگه: زنگ زدم بهشون خبر دادم...پولم واسشون واریز کرم و باز تأکید کردم به محمد ندن -گفتی بچه مون دختره؟! در جواب لحن تلخ و غمگینم، لبخند شادی میزنه و میگه: مگه دخترمون چشه؟! دختر باباش به این نازی و قشنگیه...تازه شکر خدا سالمم هست لبخند میزنم و زیر لب خدا رو شکر میکنم. مسعود حسنا رو بغل میکنه و لبشو به گونه ی ظریف دختر کوچولوم نزدیک میکنه و آروم میبوستش. آروم و با زحمت بلند میشم و همون جا روی تشکم میشینم. حسن میاد توی اتاق و روی پام میشینه و به حسنا که توی بغل مسعود خوابیده، خیره میشه و با تعجب نگاش میکنه. مسعود که تعجبش رو میبینه میخنده و میگه: دیدیش بابا؟!...این آبجی کوچولوته ها...اسمش حسناس...بگو حسنا حسن نزدیکتر میره و دوباره به حسنا خیره میشه.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نرگسی دیگر قسمت 75 (قسمت آخر) "و من! معصومه هستم. معصومه ای که تا یه سال پیش هیچکدوم اینا رو نداشت، ولی حالا داره. آخرِ کابوسی که بعضی شبا میبینم یه اتفاقِ خوبه. اومدن مسعود! هیچ چیز اون روز به اندازه ی اومدن مسعود و همراهشم پلیس نمیتونست منو خوشحال کنه و این اتفاق افتاد. اَرَش نمیدونست که وقتی پشت در دیدمش قبل از اینکه درو براش باز کنم به مسعود زنگ زدم. نمیدونست که وقتی به مسعود همه ی قضیه رو گفتم تصمیم گرفتیم به جرم مزاحمت ازش شکایت کنیم. البته کتک زدن من جرمش رو سنگینتر کرد. یه هفته توی بیمارستان بودم و اون به جرم مزاحمت و ضرب و شتم توی زندان. اَرَش همین روزا آزاد میشه و احتمالاً دنبال من یا مروارید میگرده ولی این دفه دیگه هیچ کاری نمیتونه بکنه چون مروارید رفته آلمان و به قول مسعود تاوان اشتباهاتشو دیگه خودش باید بده. اینجا همه چی خوبه. من، معصومه حالا همه چی دارم. خوشبختی؛ عشق؛ خانواده؛ حسن و حسنا؛ آدمایی که دوستم دارن و من هم دوستشون دارم؛ مسعود؛ و از همه ی اینا مهمتر، خدا! خدایی که عاشقمه و مهربونیش بی نهایته. خدایی که وقتی اولین بار طلب بخشش کردم، بخشید. وقتی ازش خواستم کمکم کنه، کمک کرد. و وقتی ازش خواستم عاقبتمو به خیر کنه، بهترینا رو بهم داد. معصومه ای که خدا رو نمیشناخت حالا غرقه آرامشیه که خدا بهش داده. حالا غرقه مهربونیه خدای بزرگشه. و مهربونیه خدا چه قدرت زیادی داره. زندگی آدمو توی یه سال که نه توی یه ثانیه عوض میکنه. خدای مهربونم! حالا من واسه ی هیچ کدوم از چیزایی که بهم دادی نمیتونم شاکرت باشم. چیزایی بهم دادی که همه ی دنیامو عوض کرد. و من چه طور واسه ی این عوض شدنه دنیای سیاهم شاکرت باشم مهربون؟! مسعود میگه نمیتونه نرگس رو فراموش کنه و منم نمیتونم دختری رو که حالِ خوبه الانم رو مدیونه شبیه شدن بهش هستم، فراموش کنم. گاهی بعضی اتفاقا رو تلخ یا بد میدونیم. ولی من معتقدم خدا هیچوقت اتفاقی رو ورای طاقت ما سر راهمون قرار نمیده. من به بزرگی و مهربونی و حکمت خدای مهربونم، معتقدم! @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام هادی علیه السلام: «مَنْ هانَتْ عَلَيْهِ نَفسُهُ فـَلا تَأْمَنْ شَـرَّهُ»؛ «هر كس قدر خودش را نداند (و در نظر خودش بى مقدار باشد) از شـرّش ايمـن مبـاش.» ✨تحف العقول، ص 774 @Parvanege
چه دمی می‌شود آن دم که شود رؤیتِ تو که به پایان برسد ظلم شبِ غیبت تو ای خوش آن دم که رسد رایحه‌ی نابِ وصال به مشامم برسد عطر خوش قامتِ تو @Parvanege ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌿برای بالا بردن اعتماد به نفس فرزندتان، می‌توانید از روش‌های زیر استفاده کنید: 1. احساس همدردی کنید: وقتی فرزندتان خود را با دیگران مقایسه می‌کند و احساس ناامیدی می‌کند، به او گوش دهید و احساساتش را درک کنید. به عنوان مثال، اگر می‌گوید: «چرا نمی‌توانم مثل دوستم توپ پرت کنم؟»، با او همدردی کنید و بگویید: «می‌فهمم که این موضوع برایت ناراحت‌کننده است». سپس به نقاط قوت او اشاره کنید و بگویید: «اما تو هم در دویدن خیلی خوب هستی و این یک مهارت عالی است». 2. تشویق و تحسین: هر بار که فرزندتان به موفقیتی دست می‌یابد، حتی اگر کوچک باشد، او را تشویق کنید. این تشویق می‌تواند شامل کلمات مثبت، آغوش یا حتی یک یادداشت کوچک باشد که نشان‌دهنده حمایت شماست. 3. تعیین اهداف کوچک: به فرزندتان کمک کنید تا اهداف کوچکی برای خود تعیین کند. این اهداف باید قابل دستیابی باشند و به او احساس موفقیت بدهند. وقتی فرزندتان به این اهداف دست می‌یابد، اعتماد به نفس او افزایش می‌یابد. 4. مدل‌سازی رفتار مثبت: خودتان نیز به عنوان یک الگو رفتار کنید. نشان دهید که چگونه می‌توان با چالش‌ها روبرو شد و از اشتباهات یاد گرفت. این به فرزندتان کمک می‌کند تا یاد بگیرد که شکست بخشی از فرآیند یادگیری است. 5. توسعه مهارت‌های اجتماعی: فرزندتان را تشویق کنید تا با دیگران ارتباط برقرار کند و مهارت‌های اجتماعی خود را تقویت کند. این می‌تواند شامل شرکت در فعالیت‌های گروهی، ورزش یا کلاس‌های هنری باشد. با استفاده از این روش‌ها، می‌توانید به فرزندتان کمک کنید تا اعتماد به نفس بیشتری پیدا کند و به خودباوری برسد. @Parvanege
: ژنرال‌های جنگ اقتصادی نویسنده: سیده زهرا بهادر با ما همـــراه باشیـــــن💛
🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان ژنرالهای جنگ اقتصادی 💖 قسمت اول منو آقا محمد منظورم همسرمه متولد دهه ی شصتیم، دهه ای که بچگیمون همراه شد با زمان جنگ که من خیلی کم از اون دوران به یاد دارم! اینکه چه جوری گذشت همین قدر بگم که سخت بود ولی شیرین! شاید بگی جنگه داداش! شیرینیش دیگه واسه چیه؟! منم در جواب بهتون میگم شیرینیش دیدن اتفاقاتی بود که، بعد از اون موقع کمتر دیدم... از همراهی و همدلی همه ی آدم ها با هم گرفته تا پای رکاب بودن حتی زنها وسط همون میدون جنگ! البته خدایش تلخی‌ها هم بود ولی میشد با همون شیرینی ها ازشون گذشت تا مزه ی زیر زبونمون رو عوض نکنه! ما بقی داستان این هشت سال جنگیدن رو من هم مثل شما از کتابهایی که خوندم و روایت هایی که شنیده ام حس کردم ! امااااا....اما هیچ وقت فکر نمیکردم اوج جوونی و شروع زندگی مشترک من و آقا محمد درست برابر بشه با جنگی عجیب و نامرئی! در حدی که با شدت جراحت بیشتری، خانواده های زیادی رو به مرز فرو پاشی و نابودی میرسوند!!!! جنگی به اسم جنگ اقتصادی!!!! اولش احساس مسئولیت عجیبی توی وجودم شکل گرفته بود احساس اینکه هر طور هست باید تلاش خودم رو بکنم! فکر میکردم شاید مثل زمان جنگ نیاز هست زنها هم همراه مردها شون بجنگن! با همین تفکر و همین حس مسئولیت توی این مسیر هم قدم شدم با آقا محمد و این آغاز راهی بود که انتهاش برام نامشخص و مبهم دیده می شد!!!! با همه ی سوالهایی که داشتم ولی جوابهاش رو نمیدونستم رفتم توی دل معرکه... معرکه ای که به جای جون دادن! باید جون می کندی تا زنده بمونی و زنده نگه داری ! جنگه خوب شوخی نداره که! اما من توی دل این معرکه هنوز هم مردد بودم واقعا من به عنوان یک زن می تونستم چنین کاری رو انجام بدم و کم نیارم و مجروح نشم؟ واقعا این کار شدنی بود! و آیا اصلا کمکی میکرد؟! با تمام این ابهام ها ، همراه همسرم شدم... همسرم آقا محمد وقتی خواستگاری من اومد به پدرم خیلی حرفها زد اما مهمترینش قولش بود که گفت : من تلاشم رو می کنم که دخترتون خوشبخت بشه... همون جمله ی کلیشه ای که بعضی ها به ظاهر میگن و بعدش میزنن زیرش! ولی از قیافه ی آقا محمد معلوم بود آدم دروغ گویی نیست! البته بگم این شناخت از قیافه رو همه ی دخترهای هم سن من به همین شکل دارن! به خاطر همین بابام وارد عمل شد و چون باباها از جنس خود مردها هستن و خوب همدیگه رو میشناسن تنها به حرفها و وعده هاش دلخوش نکرد و طبق وظیفه ی پدری تحقیقات محلی و میدانی را آغاز کرد در حدی که انگار می خواست آمار یه جاسوس اسرائیلی رو در بیاره! به جان خودم! و در نهایت بعد از کاوش و تحقیق و تفحص زیاد برام توضیح داد که محمد کیه؟ و چکاره است؟ و چه میکنه! از این همه آمار ریز و درشتی که داد و حرفهایی که ازش گفت، به نظرم خود محمد هم اینقدر شناخت از خودش نداشت !!! بالاخره حرف آخر رو زد که شد کلام اول زندگی من،اینکه من به این نتیجه رسیدم محمد پسر با ایمان و کاریه ... و اینجوری به من رضایتش رو اعلام کرد و نشون داد، من هم با شناختی که از آقا محمد پیدا کرده بودم دل تو دلم نبود و خیلی زود اوکی رو دادم و زندگی ما شروع شد... زندگی که از همون اول با چالش های اقتصادی افتاد روی ریل! قطاری که بخاطر مشکلات مالی دو دقیقه ای یکبار از حرکت می ایستاد!!!! 🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر
🌸🌸🌸🌸🌸 💖ژنرالهای جنگ اقتصادی 💖 قسمت دوم وضعیت اسف باری بود! به خودم می گفتم چه قطاری بود این قطار زندگی...! چه ریلی داره این جاده با این همه تحریم...! و چه شروع زندگی دل انگیزی که اینجوری با این قطار راه افتاد روی این ریل...! باورم نمیشد شروع و ساختن یه زندگی جدید اینقدر سخت و طاقت فرسا باشه! تا شنیده بودم همه از ماه عسل می گفتن... از خوشی های دست کم شش ماه اول زندگی! اما کو؟ کجا؟ برای من که خبری نبود! روز ها که شوهری نمیدیدم وقتی هم که می اومد اینقدر خسته و درب و داغون بود که همون هیچی نگم بهتره! هر چند تمام تلاشم این بود که زندگیم رو بر پایه دعوا و جدل و غر نزارم و همین اول کار نشم ترمز دستی! اما گفتنش آسونه شما که خانم باشی می فهمی من چی میگم! ولی خوب تقصیر آقامحمدم نبود که اوضاع اینجوری بود! بیچاره همه ی تلاشش رو میکرد! صبح کله سحر می رفت شب آخر شب می اومد! مثل آچاره فرانسه بود! کارهای زیادی بلد بود و میکرد ! اما عملا همه کاره بود و هیچ کاره! با پولی که در می آورد هیچی به هیچی! حتی کفاف قسط و قرض و وام هایی که برای عروسیمون گرفته بودیم و اجاره ی خونه هم نمیشد چه برسه به خرج زندگی! منم به قول گفتنی قدر دان زحمت کشیدنهاش بودم، دلم براش می سوخت آخه شوهرم بود که داشت توی این وضع اقتصادی فاجعه جونش ذره ذره آب میشد ! ولی از یه طرفم سختم بود صبح تا شب خونه نبود! از شدت تنهایی و فشاری تحمل میکردم که حداقل حتی هنوز همون شش ماه اول هم تموم نشده بود که همه میگن خوش میگذره! ولی این وضع زندگی ما بود! اینکه جلوتر چی در انتظارمه دیگه پیش کش...! تحت تاثیر دلسوزی هام و عشقم به آقا محمد یه تصمیم گرفتم! یه تصمیم با ریسک بالا .... شاید بهتر بگم تصمیم نه! اولین اشتباه زندگیم رو خودم با دستای خودم رقم زدم!!!! تصمیم اشتباه من اسمش بود همراهی!!!! شاید بخندید! شایدم تعجب کنید! شایدم سرزنشم کنید که چرا بهش میگم اشتباه! باید بگم عزیزی که داری داستان زندگی من رو می خونی جلوتر که شما هم، درست مثل وقتی که خودم فهمیدم چه گندعمیقی توی زندگیم زدم به همین نتیجه ی من میرسید که این همراهی اشتباه بود! اون هم یه اشتباه بزرگ! خلاصه که تصمیم گرفتم توی این جنگ نامرد همراه همسرم بشم قدم به قدم...! هر جوری حساب و کتاب کردم دیدم همراهی کردنم مقدسه! هم از نظر همسر داری، هم از نظر جنگ اقتصادی و اجتماعی! با یه تصویر سازی قشنگ از خودم به عنوان یه قهرمان توی این جنگ وارد میدون شدم!!! چند روز کسب و کارهای متفاوتی رو توی ذهنم بالا و پایین کردم که بگم با آقا محمد با هم شروع کنیم... بالاخره یه شب که آقا محمد خسته و کوفته از سر کار اومد خونه، چایی رو که دادم خورد نشستم کنارش... میخواستم سر حرف رو باز کنم اما نمیدونستم از کجا شروع کنم؟ واکنشش چیه؟چه جوری بهش بگم که منم میخوام کمکت کنم ..‌. دل رو زدم به دریا.... 🍁نویسنده:سیده زهرا بهادر