eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
🕶ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ‌ﻫﺎ، ﻗﻀﺎﻭﺕ‌ﻫﺎ ﻭ ﺗﻮﻗﻌﺎﺗﯽ ﮐﻪ ﺫﻫﻦ ﻣﺎ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﯽ‌ﺳﺎﺯﺩ، ﺳﺒﺐ ﺭﻧﺠﺶ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺭﻭﺍﺑﻂ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ. ﺍﮔﺮ ﻓﺮﺩﯼ ﺧﻼﻑ ﺗﻮﻗﻊ ﻣﺎ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﮐﻨﺪ، ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺣﺎﻟﺖ ﻣﻨﻔﯽ ﮔﺮﺍﯾﯽ ﺩﺭﻭﻥ ﻣﺎ ﺑﺮﻭﺯ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﺁﮔﺎﻩ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺗﻮﻗﻌﺎﺕ ﻭ ﻫﻢ ﻫﻮﯾﺖ ﻧﺸﺪﻥ ﺑﺎ ﺁن‌‌ها ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺟﺪﯾﺪﯼ ﺍﺯ ﺁﮔﺎﻫﯽ ﻭ ﺳﻄﺢ ﻋﻤﯿﻖ‌ﺗﺮﯼ ﺍﺯ ﭘﯿﻮﻧﺪ ﺑﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﻫﻨﻤﻮﻥ ﻣﯽﮐﻨﺪ🌿 🍃🌸 کانال پروانگی 👇 https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوست‌داشتنے با این حرف هومن مهرسا هم شروع به خندیدن کرد. اخمی کرده و گفتم: _خیلی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوست‌داشتنے مهرسا و دوستاش به سمت وسایل بازی رفتند و منم روی همون نیمکت نشستم. هومن رفته بود براشون بلیط تهیه کنه ناخودآگاه چشمم به فانفارش افتاد... با همون یه نگاه این‌قدر ترسیدم که فک کنم رنگم حسابی پرید. با شنیدن صداش به سمتش برگشتم با فاصله کنارم روی نیمکت نشسته بود. در حالی‌که سعی می‌کرد خندشو کنترل کنه گفت: _نگین که از ارتفاع میترسین؟ یــــــــــا خدا ... این ازکجا فهمید... حاضرم قسم بخورم اگه جلوش کم بیارم از فردا همین موضوع و دائم مثل پتک می‌کوبه تو سرم... تمام جسارت‌مو توی صدام ریختم و گفتم: _من و ترس عمرا ... اتفاقا برعکس من عاشق ارتفاعم. _حق با شماست!... به دلیل بی دلیلی یه دفعه‌ای رنگتون مثل دیوار سفید شده؟! قبول کنین که این‌بار خیلی مشخص بود دروغ گفتین. _این تفکرات زاده‌ی ذهن شماست ... من به هیچ وجه از ارتفاع نمی‌ترسم... از جایش بلند شد و گفت: _خیله خب... پس بلندشین، بریم... با تعجب گفتم: _کجا؟... با دستش به آسمون اشاره کرد و گفت: _اون بالاهاااا... مگه نمیگین از ارتفاع نمیترسین، خیله خب... پاشین بریم فانفار سوار بشیم تا بهتون ثابت کنم اشتباه نکردم. ای لعنت به این شانس من... خدایا... الهی هستی فدات بشه! یه بلای آسمونی ... شهابی چیزی بفرست این از خر شیطون بیاد پایین. با صداش به خودم اومدم روی نیمکت نشست و گفت: _فقط می‌خواستم، بهتون ثابت کنم که اصلا خوب فیلم بازی نمیکنین. نمی‌دونم اون موقع چه نیرویی بود که باعث شد از جایم بلند بشم و با جسارت بگم: _چرا نشستین؟؟... بلند شید بریم دیگه من آماده‌ام. لبخند بدجنسی زد و پا به پای هم به سمت فانفار رفتیم. توی صف که ایستاده بودم، سعی می‌کردم اصلا به ارتفاعی که قراره چند دقیقه دیگه توش قرار بگیرم، فکر نکنم... حالت تهوع شدیدی از همون لحظه بهم دست داده بود... خدا بخیر کنه! معلوم نیست اون بالا چی میشه. هومن که تا اون لحظه رفته بود به مهرسا خبر بده ما جای فانفاریم... اومد کنارم ایستاد همون موقع نوبت ما شد که سوار بشیم، بلیطا رو دادیم و وارد کابین شدیم. سریع روی صندلی نشستم هومنم روی صندلی مقابل من نشست... ... 🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از پروانگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔من بعد ازتو گرچه نمردم اما... 💔تمام شدم در دلتنگی... ، اسیران خاک را چشم انتظار دعا و خیرات خود نگذاریم. اللهم اغفِر لِلمومِنينَ وَ المومِناتِ وَ المُسلمينَ وَ المُسلِماتِ اَلاَحياءِ مِنهُم وَ الاَموات https://eitaa.com/joinchat/2279997839Cbbcc4b7dc3
مرز شخصی یعنی: 🍃نیازهای دیگران به نیازهای من اولویت ندارند؛ اما هرگز هم درخواست دیگران را با گستاخی پاسخ نمی‌دهم. ✨وظیفه ندارم دیگران را اصلاح کنم یا تغییر دهم؛ اما با همراهی نکردن پیشنهادهای بد مخالفتم را اعلام می‌کنم. 🍃فقط مسئولیت کارهای امکان پذیر به عهده من است. ✨مجبور به ادامه هیچ رابطه‌ای نیستم هرچند از ابتدا سعی می‌کنم، درست انتخاب کنم. 🍃🌸 کانال پروانگی 👇 https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوست‌داشتنے مهرسا و دوستاش به سمت وسایل بازی رفتند و منم روی همون نیمکت نشستم. هو
🍁🍁🍁 مغــرورِدوست‌داشتنے چند دقیقه‌ای گذشت خیلی از سطح زمین فاصله گرفته بودیم... حالم بشدت بد بود این بدی حالم وقتی چشمم به ارتفاع زیر پام افتاد صدبرابر شد توی اون لحظه هیچی جز فرار از اون موقعیت برام مهم‌تر نبود چه غلطی کردم بازم این مغرور بودنم کار دستم داد. احساس نفس تنگی شدیدی می‌کردم ناخودآگاه از جایم بلند شدم و سرم رو از کابین بیرون گرفتم، بدون این که به زیر پام نگاه بندازم، چند نفس طولانی و عمیق کشیدم. دستم رو از دیواره‌ی کابین برداشتم و خواستم روی صندلی بشینم که ناگهان سرم بشدت گیج رفت؛ ولی قبل از این که روی کف کابین بیفتم! گرمی دستی رو روی شونم حس کردم. چشامو باز کردم با دیدن موقعیتم، تازه فهمیدم بعلـــه ... شد آن‌چه نباید میشد... در آغوش هومن بودم... لبخند روی لبش بود؛ ولی نگرانی رو میشد به وضوح از چشماش خوند. صادقانه بگم آرامشی که بر وجودم سرازیر شده بود؛ باعث شد کلا از ارتفاع و هر چیز دیگه‌ای یادم بره... نمیدونم چرا... با صدای پرجذبش به چشماش خیره شدم. هومن: به نظر خودت اگه یکم غرورتو نادیده می‌گرفتی و صادقانه اعتراف می‌کردی از ارتفاع می‌ترسی، بهتر نبود؟ ... 🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 ڪلبہ ڪوچڪے در قلبم، سالیانے‌ست منتظر و چشم بہ راه میهمانے‌ست میهمانے ڪہ با آمدنش، آرامشے عجیب را از سفر بہ سوغات مےآورد. ڪجایے اے میهمان ڪلبہ قلب‌هاے ما؟ 🍃🌸 کانال پروانگی 👇 https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا