🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁
🍁☘🍁
☘🍁
🍁
بسم الله الرحمن الرحیم
#با_من_بمان_1
#نویسنده_محمد313
نوای زیبای نوحه حاج محمود کریمی در اطراف ایستگاه صلواتی پیچیده بود
شال سبزش را دور گردنش انداخت
سینی چایی را برداشت و روی میز گذاشت
با خالی شدن سینی لبخندی زد و گفت:محسن،سینی بعدی!
محسن شیر سماور را باز کرد و گفت: سید جان از کارتن بستهی قند رو میاری.
کارتن را باز کرد و بستهی قند را که نسبتا سنگین بود روی میز گذاشت.
در حالی که قندان ها را پر میکرد رو به او گفت: کمیل جان... چه خبری از پسرخالهات ؟
-فعلا که سربه راهتر شده.
-خداروشکر، آخرین سینیه.
سینی را از دست محسن گرفت و گفت: امشب خودم جارو میزنم اینجارو.
***
موتور را مقابل ساختمان یک طبقه ای متوقف کرد و پیاده شد.
با دیدن در حیاط که باز بود از فرصت استفاده کرد و موتورش را داخل برد.
در حیاط را بست، مادرش روی دالان ایستاد و گفت: ماشینت کو؟
-منصور ازم قرض گرفت و جاش موتورشو داد بهم.
مادرش با حرص از پله ها پایین آمد: بیین کمیل درست دستمون به دهنمون میرسه ولی منصور که رانندگیش افتضاحه...
من نمیدونم این پسرخالت چی داره که اینقدر هواشو داری.. نه به اون که صبح تا شب تو خیابونا وله نه به تو.
کمیل تکانی به لباس هایش داد و گفت: پشت سرش بد نگو...
میخواست نامزدشو ببره بیرون
من دارم سعی میکنم سر به راهش کنم،
اگه ماشینمو بهش نمیدادم از دستم دلخور میشد و به حرفام گوش نمیداد.
-اخه اون دوتا که بهم محرم نیستن هنوز!
-گفت مادر دختره هم هست.
-از کجا میدونی راست گفته.
-اگه بخوام تغییرش بدم باید بهش اعتماد داشته باشم.
سعی داره عوض بشه... بعد محرم که عقد کنه خیلی بهتر از حالا میشه.. زن که بگیره ایمانش قوی میشه.
-تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمیبره.. خودت چرا زن نمیگیری؟
کمیل با خنده گفت:هرکی یه راهی داره دیگه.
در همین حین گوشی اش زنگ خورد
با دیدن اسم منصور نگاهی به مادرش انداخت
نمیخواست حساسیت اورا زیادتر کند
رو به مادرش گفت: تو برو داخل سرده منم میام.
مادرش که حدس زده بود کمیل قصد دارد بدون حضور او با تلفنش حرف بزند
گفت:زود بیا شام یخ کرد.
با رفتنش کمیل تلفن را جواب داد:
-سلام
صدای سراسیمه مردی داخل گوشی پیچید: آقا کمیل؟
مشکوکانه گفت:بله خودم هستم؟
-حال پسرخالتون بد شده.
-الان کجاست؟چیشده؟
-آدرسو واست میفرستم بیا ببرش...
خودش گفت به کمیل زنگ بزنین.
کمیل زیر لب گفت: یا حضرت عباس... باز چه گندی زدی منصور؟
مقابل ساختمان بلند و شیکی توقف کرد
زنگ در را فشرد. زن جوانی گفت: کیه؟
-دنبال منصور اومدم.گفتن حالش بد شده.
-بیا بالا...
#ادامه_دارد...
@Parvanege
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁
🍁☘🍁
☘🍁
🍁
#ادامه_قسمت_اول
#نویسنده_محمد313
سر به زیر رفت داخل
با شنیدن صدای جیغ و موسیقی بلندی که از داخل میآمد استغفراللهی گفت و در زد.
دختر جوانی در را باز کرد
با دیدن کمیل پقی زیر خنده زد و گفت: نکنه ماموری چیزی هستی؟
واقعا منصور از اینجور دوستا هم داره؟
کمیل اخمی کرد و گفت:منصور کجاست؟
-بیا تو برادر.
طبقه ی بالا دراز به دراز افتاده
از بس که کوفت کرده
بهش گفتما!
زیاد بخوری وضع همینه
ولی گوش نداد.
کمیل با همان اخمش گفت: باید ببرمش بیمارستان.
با کنار رفتن دختر رفت داخل
سرش را پایین انداخت و سعی کرد نگاهش به مهمانانی مشغول رقص و پایکوبی بودند، نیفتد.
اینان هیچ رنگ وبویی از دین نبردند که ماه محرم مهمانی بزن و برقص گرفتهاند؟!
سراسیمه بالای سر منصور که رو مبل افتاده بود نشست.
با دلخوری گفت: تو بمن قول داده بودی منصور...
منصور با بیجانی گفت: بخدا نمیخواستم بیام کمیل...
شیطون گولم زد.
کمیل عصبی گفت: تو گفتی میخوام تغییر کنم،
گفتی میخام عوض شم
دوباره از اینجور مهمونیهای کوفتی سر در آوردی؟!
دیگه کمیل بی کمیل
اومده بودم بزنم تو گوشت مثل برادر بزرگترت ولی لیاقت همینم نداری
حداقل حرمت امام حسین رو نگه میداشتی.
خواست برود که منصور گوشه ی پالتویش را گرفت و گفت: به همون امام حسینی که دوسش داری قسمت میدم
تنهام نزار
به قرآن میخوام عوض شم
نمیدونم چیشد اومدم اینجا
پشیمونم کمیل
حالم اصلا خوب نیست
زنگ زدم که تو بیای منو از اینجا ببری
چهره ی تو اینقدر پاک و معصومه که منو یاد پدرم میندازه
پدری که منو چندساله از خونش انداخته بیرون و آقم کرده
کمیل با ترحم و دلسوزی سمتش برگشت
زیر بغل منصور را گرفت و گفت: خیلی خوب پاشو برسونمت بیمارستان
از این مهمونی کذایی باید زودتر بریم.
دوست منصور سمت کمیل آمد و گفت:حالش خیلی بده
میگفت تا کمیل نیاد منو نبره من نمیرم بیمارستان.
کت و کیفش طبقه ی بالا تو اتاق پشتی
من کمکش میکنم سوار ماشین شه... شما اونارو بیارید.
کمیل سرش را تکان داد و با عجله سمت طبقه ی بالا رفت
گوشهایش فقط صدای کمک های منصور را میشنیدند
چشم هایش قیافه ی درمانده منصور را فقط میدیدند.
درست است که او زیر قولش زده ولی کمیل را به امام حسین جد بزرگوارش قسم داده و کمک خواسته
داخل اتاقی که دوست منصور گفته بود رفت و دنبال کت منصور گشت
با دیدن کت و کیفی ک روی صندلی گوشه ی اتاق افتاده بود سمتش دوید و و آن را برداشت
خواست از اتاق بیرون برود که متوجه شد در قفل شده...
#ادامه_دارد....
@Parvanege
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁
🍁☘🍁
☘🍁
🍁
#با_من_بمان_2
#نویسنده_محمد313
متعجب دستگیرهی در را بالا پایین کرد و به در کوبید: درو باز کنید
باید منصورو ببرمش بیمارستان.
صدای خندهی منصور را که شنید شوکه شد زیر لب گفت: منصور!
-عجب فیلمی بازی کردی منصور
اشکم داشت در میومد
صدای خندهی دوستانش را که از پشت در شنید با مشت و لگد به در کوبید و گفت: چی تو سرته منصور... من میخواستم کمکت کنم. این درو باز کن
منصور !
جوابی نشنید
ناامید به در تکیه داد و روی زمین نشست
باورش نمیشد از منصور رو دست خورده
چه نقشهای برای او داشت که اینطور به وسط این مهمانی کشانده و داخل این اتاق زندانیاش کرده است.
چشمانش را روی هم گذاشت تا تمرکز کند که با شنیدن صدای جیغ کسی از جا پرید.
با دیدن دختری که گوشهی اتاق کز کرده و جیغ میزد به در چسبید و گفت: تو ... تو کی هستی؟
دختر با ترس گفت: شما کی هستید؟
چی از جون من میخواید؟
چرا منو آوردید اینجا؟
-من شما رو نمیشناسم خانوم...
خودمم اینجا گیر افتادم.
دختر جوان به گوشه ی دیوار تکیه داد و گفت:ا گه نزدیکم بیای خودمو میکشم
کمیل دست هایش را بالا برد و گفت:چه خبرته خانوم...
من بمیرمم نزدیک شما نمیام.
هق هق کنان گفت:اینجا کجاس؟
منو چرا آوردین اینجا؟
!
کمیل کلافه سرش را میان دستانش گرفت و گفت: خودت کمکم کن یا صاحب الزمان
مدتی گذشت که با شنیدن صدای جیغ و داد بقیه، گوشهایش را تیز کرد: مامورا اومدن...
مامورا اومدن فرار کنید.
دستگیرهی در را دوباره بالا پایین داد و با خوشحالی گفت: درو باز کنید...
من اینجا زندانی شدم
درو باز کنید.
با شنیدن صدای چرخیدن کلید در اتاق روزنههای امید در دلش روشن شد
خواست در را باز کند که
با شنیدن صدای جیغ دختر جوان سمت عقب برگشت که دید بیحال روی زمین افتاد.
کنارش نشست و صدایش زد: خانوم...خانوم
چیشد؟
بریده بریده گفت:
نمیتونم
نفس...
نفس بکشم.
کمیل نگران و آشفته به اطرافش نگاه کرد که در همین حین در اتاق به شدت با لگد باز شد و چند سرباز آمدند داخل و گفتند: دونفرم اینجان جناب سروان.
کمیل شوکه شده لبانش بهم قفل شد.
ادامه دارد...
@Parvanege
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به زمین تا که رسیدی
همـه جا زیبـا شـد
هرچه گل بود شکفت
و دلِ باران واشـد
هر فرشتـه به تـو
یک نـامِ بهشتی میـداد
آسمان دید که
مجموعهی آن زهـرا شـد
پیشاپیش ولادت حضرت
#زهراسلاماللهعلیهامبارک💐
#روز_مادر
@Parvanege
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃
🌺🍃
#دلارام_خان
#پارت_163
دلارام به سختی حرکت میکر؛د اما تنها پناهش جنگل بود. فقط آنجا احساس آرامش میکرد. طبیعت به او امید به زندگی و انتظار میداد. به برگهای زرد و درختانی که برگهایش دانه دانه میافتادند، نگاه میکرد و ذهنش حوالی بهار میچرخید. تلاشهای خدمه برای در خانه نگه داشتنش بی فایده بود.
هر روز دست دلارای را میگرفت و همراه سعید به جنگل میرفت. سعید نگران بارداریاش بود به همین خاطر هر بار یکی از خدمه را همراهشان میبرد که مراقب دلارام باشد. صبحها میرفتند و تا حوالی ظهر در جنگل میماندند.
دلارام کنار چشمه با دخترش بازی میکرد. در تمام این لحظات، در خیال خود خان را همراه خودش و دلارام در حال بازی میدید.
گاهی در واکنش به صدای خندههای دلارای، جنین شروع به حرکت میکرد و لگد میزد.
دلارام وقتی به بچههایش نگاه میکرد به زنده بودن خان مطمئن میشد. مگر میشود او این دنیا را رها کند؟ او که از نظر دلارام، اسطوره مقاومت بود و هرگز تسلیم نمیشد. خان افراد ارزشمندی در این دنیا داشت پس باید بخاطر آنها برمیگشت.
وقتی که به عمارت برگشتند. دلارای را به خدمه سپرد و به اتاقش برگشت.
به آرامی روی تخت دراز کشید. دستش را روی شکمش گذاشت. کمرش تیر میکشید. در شکمش احساس سنگینی میکرد. درد ناگهانی شروع شد.
_یعن...ی وقتشه؟ هنوز که زوده!
به ناله افتاد؛ اما چند لحظه بعد دردش تمام شد.
چشمهایش را بست. چند نفس عمیق کشید. چشمهایش سنگین شد. گذر زمان را حس نکرد. با درد بدی از خواب پرید. نگران شد.
این بار درد بیشتر طول کشید. به محض کم شدن دردش از اتاق بیرون رفت و چند بار بلند گلاب را صدا کرد.
نویسنده: الهه رمان باستان
منبع: آوینا AaVINAa
@Parvanege
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃
🌺🍃
#دلارام_خان
#پارت_164
خدمه سراسیمه داخل عمارت دویدند. محکم نرده را گرفته بود و روی آن خم شده بود.
_خانوم حالتون خوبه؟
خدمه به سمت دلارام رفتند. گلاب، سعید را دنبال قابله فرستاد. پلهها را آهسته آهسته بالا رفت. دلارام را روی تخت دراز کرده بودند. یک دستش را روی شکمش گذاشته بود و دست دیگرش را روی پیشانیاش و ناله میکرد.
خدمه کنار تخت ایستاده بودند. به دلارام نگاه میکردند و دستهایشان را بهم میمالیدند.
_برین آب داغ و پارچه تمیز بیارین زود. وایسادین نگاه میکنین که چی؟
خدمه که رفتند. گلاب بالا سر دلارام رفت. دستی که روی صورتش بود را گرفت و کنار زد.
_من تجربه این روزها رو ندارم دخترم؛ ولی میدونم که شما زن قدرتمندی هستین. لطفا مقاومت کنین تا قابله برسه.
_قلبمه که درد میکنه گلاب! دردم درد تنهاییه... درد بیکسی... درد...
نالهای کرد. لبش را گاز گرفت و دیگر ادامه نداد.
_میفرستم دنبال خانوادهتون خانوم. ما هم هستیم. شاید مادرتون نباشم؛ ولی شما رو به چشم دختر خودم میبینم.
دلارام لبخند نصفهای زد و صورتش دوباره جمع شد. نالههایش بلندتر شد. خدمه با آب و تشت و پارچه بالا آمدند. گلاب نگاهی به دلارام انداخت. دستش را فشرد و بلند شد. میخواست دنبال مادر دلارام بفرستد و خبری از سعید و قابله بگیرد. به حیاط که رسید سراغ سعید را از نگهبان گرفت. هنوز برنگشته بود. یکی از نگهبانها به طرف خانه صالح راهی شد.
نویسنده: الهه رمان باستان
منبع: آوینا AaVINAa
@Parvanege
🔹صفحه: 32
💠سوره بقره: آیات 203 الی 210
﷽ قرائت صفحهای از قرآن
جهت تعجيل در فرج و سلامتی امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)
🎁ثواب قرائت تقدیم به مولايمان #امام_زمان (ارواحنا فداه)
انشاءالله همگی حاجت روا 🤲
#قرآن
#تلاوت_روزانه
@Parvanege
Page032.mp3
945.7K
💠 #ختم_قرآن_کریم | صفحه: 32
🔸با صدای: استاد پرهیزکار
@Parvanege