eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ پارچه نوشته‌ی سیاه رنگ و تابش مستقیم آفتاب، حامد را کلافه‌تر کرده، عرق از سر و صورتش سرازیر است. چشمانش را می‌بندد، دلش می‌خواهد به خانه برود، روی تختش دراز بکشد و با یک خواب عصرانه، صدای پنکه را به فراموشی بسپارد، اما باید در مراسم بماند. نفسش را پرفشار بیرون می‌دهد. ضرب پای راستش بر زمین شدت می‌گیرد... صدای جیغ مریم از درون خانه به گوش می‌رسد. پرده ی ضخیمی بر در حیاط نصب است، حامد پرده‌ را کنار می‌زند و وارد حیاط می‌شود. مریم و یکی از زنان آسیه را به حیاط می‌آورند: «حامد...مامان غش کرد!» حامد چهره‌ی نگران مریم را از نظر می‌گذراند، زیر بغل آسیه را می‌گیرد... صدای تیراندازی، خبر از رسیدن آمبولانس حمل متوفی می‌دهد‌ تابوت سعید بر دوش مردان وارد خانه می‌شود. یکی از میان مردها فریاد می‌زند: «جیغ بکشید نمی‌ذارم بیارنش تو...» هانیه لب‌هایش را به هم فشار می‌دهد. او می‌خواهد به هر قیمتی که شده با فرزندش وداع کند. تابوت را از زیر طاق تاکِ سبز، وارد سالن می‌کنند. آن را مقابل هانیه می‌گذارند. پتوی قرمز رنگ را کنار می‌زند: «این سعید من نیست، پسر من چهارشونه و قدبلند بود...» فریاد زن‌ها بالا می‌رود. سعیده جیغ می‌کشد‌ مبینا خود را روی تابوت می‌اندازد: «سعید...داداشی...» هیچ‌کس حواسش به فریاد‌هایی که بعد از دوماه، آزاد شده‌ نیست... پزشک درمانگاه دوباره فشارسنج را نگاه می‌کند: «عجیبه، فشارش خوبه، ضربانش مشکلی نداره، دلیلی برای بی‌هوشی نمی‌بینم!» حامد نگاهی به چهره‌ی آسیه می‌اندازد: «مامان؟مامان!» سیلی‌ آرامی بر صورتش می‌زند، لرزش چشمانش، نقشه‌اش را لو می‌دهد‌. حامد در دل حیله‌ی مادر را تحسین می‌کند؛ غش به‌ موقع آسیه، هم او را نجات داده بود، هم حامد را... مریم کنار تخت آسیه ایستاده. پرستار سرم را آویزان می‌کند. چند ضربه به رگ آسیه می‌زند. سوزن را وارد رگ آسیه می‌کند. مریم با دیدن قطره‌ خونی که از دست مادرش می‌چکد، نقش بر زمین می‌شود. با افتادن مریم میله‌ی نگه‌دارنده‌ی سرم کشیده می‌شود. آسیه چاره‌ای جز آخ گفتن ندارد...مریم چشمانش را باز می‌کند. دقیقه‌ای طول می‌کشد تا به نور چراغ عادت کند، پرستار محتویات سرنگ را در سرمش خالی می‌کند: « بیدار شدی؟ مبارکه، داری مادر می‌شی! از این به بعد باید بیشتر به خودت برسی...» 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) منبع: آوینا AaVINAa