eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ «خواب‌های بدم انگار تمامی ندارند.» کتاب را می‌بندد. عینک مطالعه را روی کتاب می‌گذارد:« گندم؟ می‌دونستی می‌شه که خواب‌هامون رو تاحدودی کنترل کنیم؟» گندم در قابلمه‌ی مسی را می‌گذارد. دست‌هایش را با دستمال صورتی رنگِ حوله‌ای پاک می‌کند. لبخند ملیحی می‌زند:« نظر خودته یا جایی خوندی؟» اکبر کتاب را روی میز ناهار خوری می‌گذارد، به طرف گندم می‌رود. صدای زنگ سالن به صدا در می‌آید. اکبر نگاهی به در می‌اندازد:« حلال زاده‌ست، بیا صاحب فرضیه خودش اومد» گندم به سایه‌ی گیسو که از پشت شیشه‌ی برفکی مشخص است نگاه می‌کند:« گفتم این جمله رو کجا شنیدم...» مبینا در آلاچیق چوبی وسط حیاط نشسته است. غافل از اینکه قرار است اسراری برایش فاش شود... شایان نگاهی به اکبری و نوید می‌کند:« خودشه، دو ماهه زیرنظر داریمش...کارش فروش پرنده‌های نادر توی بازار سیاهه» اکبری سری به تایید تکان می‌دهد:« می‌خوایدباهاش چکار کنید؟» شایان دستی به ته‌ریش مشکی‌ش می‌کشد:« اگه مدرک کافی جمع کنیم، دستگیرش می‌کنیم...» اکبری پس سرش را می‌خاراند:« می‌شه یه لطفی در حقم کنید؟ فعلا دستگیرش نکنید.» شایان به اکبری نگاه می‌کند:« چرا؟» نوید دستش را ساتوری در هوا تکان می‌دهد:« یکی، به من بگه، چه خبره؟» اکبری نگاهِ عاقل اندر سفیهی به او می‌کند... گیسو به همراه گندم به آلاچیق چوبی می‌آیند. مبینا به احترام گندم از جا بلند می‌شود:« انتظار دیدن هرکسی رو داشتم، بجز شما...» گندم لبخندی می‌زند:« منو ببخش که تصوراتت رو خدشه دار کردم» بعدبه صندلی اشاره می‌کند:« بشین دختر، کلی باهات حرف دارم.» گیسو در کنار مبینا قرار می‌گیرد:« برای شنیدن حقیقت آماده‌ای؟» مبینا نگاهش را میان هردوی آن‌ها می‌چرخاند. یک‌هو دلش برای نوزادی که به بهانه‌ی رفتن به کلانتری نزد شیدا به امانت گذاشته، به تپش می‌افتد:« من باید برم» از جا برمی‌خیزد و به طرف در خروجی می‌دود... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) منبع: آوینا AaVINAa