پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوستداشتنے با بلند شدن صدای تلفن همه ساکت شدیم و به مکالمه گوش سپردیم. _سلام طاه
🍁🍁🍁
مغــرورِدوستداشتنے
از طرف عاشقی تنها
که بهای عشقش را
با طعم تلخ و گزنده خیانت پرداخت.
سلام خواهری... خوبی؟
نمیدونم با چه حرفی باید شروع کنم، شاید اول از هرچیز بخوام خودمو توجیه کنم بخاطر این تصمیمی که گرفتم.
نمیدونم میتونی درکم کنی یا نه؟!
اینروزا انگار سر راه گلوم، یه سد بزرگی زدن که تا میخوام حرف بزنم، فوران میکنه
اینروزا انگاری قلبم تبدیل شده به آتشکدهای که همه ... حتی با نگاههاشون درست؛ مثل آتش زیر خاکستر شعلهور ترش میکنن.
دلم خیلی گرفته... خیلی دوست دارم فریاد بزنم.
بگم من دیگه به صفر رسیدم، دست از سرم بردارین؛ اما این هیچ دردی رو ازم
درمان نمیکنه.
هرچقدرم که فریاد بزنم ... روزی که ماهانو با یک دختر دیدم که لبخندی رو که مدتها از من دریغ کرده بود، برای اون فراوون میزد رو نمیتونم، فراموش کنم.
هرچقدرم که فریاد بزنم، روزی که مادرم جلوی چشمام جون داد... نفسای آخرش رو کشید و تا آخرین لحظه چشمای نگرانش به من دوخته شده بود رو نمیتونم فراموش کنم.
من باید برم... هستی! باید برم تا فراموش بشم و فراموش کنم.
گذشتهام رو فراموش کنم ... نمیدونم میتونی منو ببخشی یا نه؟؟
امیدوارم هیچوقت طعم شیرین عشق رو بعد اون طعم تلخ خیانت رو نچشی... هیچوقت.
#پارت_133
#ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃
🌺🍃
#دلارام_خان
#پارت_133
خان گلاب را صدا کرد.
_دلارام کجاست؟ خانوادهش میخوان برن. بگو بیاد بدرقهشون کنه!
_چشم قربان الان صداشون میکنم.
دلارام وقتی رسید که آقا صالح و نسرین خانم میخواستند از در عمارت خارج شوند.
_تو حیاط چیکار میکردی مادر؟
خان که پشت سرشان ایستاده بود نگاهی به دلارام انداخت.
_حالا ببین یه کاری میکنی خانوادهت فکر کنن ما اینجا همهش ازت کار میکشیم؟
همه خندیدند.
_نه نگران نباش میگم بهشون که ازم کار نمیکشی.
خان با اخم ساختگی سرش را برگرداند.
_بیرون یه کاری داشتم مادر جان. چرا انقدر زود میرین؟
نسرین خانم دلارام را در آغوش گرفت
_من خستهم دخترم.
-مادرت هر زمان بخواد، میتونه بیاد سراغت دیگه. بازم میبینیش.
خان و دلارام تا در خارجی عمارت بدرقهشان کردند. وقتی که رفتند حواس دلارام به خان جمع شد.
_چرا اینطوری نگام میکنی!
_چطوری نگات میکنم؟
_با اخم و عصبانیت. انگار خیلی شاکی هستی.
_نباشم؟ بچه رو دادی بغل من که بری پیکار کردن؟ مگه این عمارت خراب شده خدمتکار نداره؟
دلارام خندید و چشمکی زد
_حالا بذار نتیجهشو ببینی بعد غر بزن.
کنار پلهها وایسا تا بیام.
دلارام رفت و با فنجان قهوه برگشت. خان لبخندی زد.
_کل مدت نبودی که بری قهوه درست کنی؟
_خو این مدت فرصت نشده بود یاد بگیرم. چندبارم خرابش کردم؛ ولی بالاخره شد دیگه. میدونم دوست داری گفتم خوشحالت کنم.
دلارام قهوه را تحویل خان داد و دلارای را که تازه خوابیده بود در آغوش گرفت. هر دو با هم از پلهها بالا رفتند.
آنها وارد عمارت شدند. دلارام به سرعت سمت سالن رفت تا دلارای را تحویل خدمه بدهد. خان هنوز از ورودی عمارت خیلی دور نشده بود که نگهبان سراسیمه وارد شد و خان را صدا کرد.
_قربان... قربان!
مردی با گریه وارد عمارت شد.
_به دادم برسید. ای خدا. دخترم!
روی تنش ملحفهای انداخته بودند که بخاطر خون قرمز شده بود.
مغز خان جرقهای زد و چشمانش تا بیشترین حد ممکن باز شد. فنجان قهوه را پرت کرد و یه سمت دختر دوید. او را در آغوش گرفت و در حالی که کیف طبابتش را درخواست میکرد از پلهها بالا رفت.
نویسنده: الهه رمان باستان
منبع: آوینا AaVINAa
@Parvanege