پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوستداشتنے ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم. وارد دفتر شدم، سلامی به منشی دادم. سرا
🍁🍁🍁
مغــرورِدوستداشتنے
_شما لطف دارین... آخه، یه قرار دارم دیرم میشه.
_خیله خب... پس برو به قرارت برس! دخترم به امید خدا.
_خدانگهدار..
در لحظهی آخر به سمت کوه غرور برگشتمو گفتم:««خدانگهدار.»
_اگر من مزاحم جلستون شدم ... تشریف داشته باشین! من دارم میرم.
_خیر اصلا اینطور نیست... شما راحت باشین.
_خواهش میکنم خدانگهدار.
از مطب بیرون اومدم به پروندم نگاهی انداختم، نفس عمیقی کشیدم.
بالاخره راحت شدم.
سوار ماشین شدم یه ماشین از پشت خیلی نزدیک ماشینم پارک کرده بود به هر سختی بود از پارک خارج شدم اما در حین خارج شدن چراغ ماشین جلوییم یه کوچولو شکست، زیاد نه هاااا فقط یه کوچولو.
از یه طرف نمیتونستم بدون اینکه رانندهی ماشینو ببینم، برم از طرف دیگه بیتا از بس زنگ میزد... دیوونم کرد.
روی یک برگه شمارمو نوشتم و بعد از توضیح روی شیشهی جلویی ماشین که یک پورشهی مشکی رنگ بود، گذاشتم.
امیدوارم این کاغذ یادداشت رو ببینه.
از دور دستی برای بیتا و بقیهی بچهها تکون دادم.
با همشون سلام و احوالپرسی گرمی کردم و دور هم نشستیم...همه بچههای کلاس خودمون بودن.
سارا متاهل، اسم شوهرش حمید که من شناختی رو شوهرش ندارم؛ چون از بچه های دانشگاه نیست،
مبینا، مجرد حسابی شوخ،
باران متاهل که شوهرشم از بچههای دانشگاه خودمونه و البته حسابی غیرتی و در مقابل مهربون و آخرین نفر بیتا که نیازی به توضیح نداره...
#پارت_160
#ادامه_دارد..
🍁🍁🍁🍁
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃
🌺🍃
#دلارام_خان
#پارت_160
چند ماه از رفتن بهزاد گذشته بود. دلارام هفتههای آخر بارداریش را سپری میکرد و دلارای تازه راه رفتن یاد گرفته بود. دلارام دستش را میگرفت و در حیاط عمارت میچرخاند. با هر قدم به او گفتن کلمه بابا را یاد میداد. فصل درو بود. دلارای را به گلاب سپرد.
_کجا میرین خانوم؟ خطرناکه. چیزی تا زایمانتون نمونده.
دلارام لبخندی زد.
_نگران نباش. مراقبم. باید سر بزنم به زمینا. درسته بهزاد نیست ولی من که هستم.
گلاب اخمآلود سر به زیر انداخت.
دلارام همراه سعید از مزارع سرکشی کرد. آفتاب به شدت میتابید.
_خانوم حالتون خوبه؟ جلو خورشید وایسادین اذیت میشین. بهتره برگردیم به عمارت.
دلارام ساکت ایستاده بود و به مردمی که در تکاپو بودند نگاه میکرد. خودش را بهزاد تصور کرد. دلش خالی شد. با خودش گفت: بهزاد من نمیتونم. دارم از پا درمیام. من نمیتونم جای تو باشم و از داشتههات محافظت کنم. خواهش میکنم برگرد. دلش هوای نوشتن کرد.
_بریم!
سعید انتظارش نداشت.
_چ...شم خانوم.
آهسته و محتاط از کنار زمینها و درختان میگذشت. دستش را روی شکمش گرفته بود.
به عمارت رسیدند.
_برم خانوم رو از گلاب بگیرم؟
دلارام آهی کشید.
_نه یک ساعت دیگه بیارش اتاقم.
به سمت عمارت به راه افتاد. دستش را به نردهها گرفت و پلهها را تا طبقه دوم بالا رفت. خودش را به اتاق کار خان رساند. همین که در را بست سد اشکهایش شکست. روی زمین سر خورد.
صدای گریهاش هر لحظه بلندتر میشد.
_میدونی چند ماه گذشته بیوفا؟ نترسیدی حالم بد بشه؟ من حاملهم نترسیدی بچهم بمیره؟
نفس عمیقی کشید.
_بار قبل از دور مراقبم بودی. حالا چی؟ حتی نمیدونم زندهای یا نه...
نویسنده: الهه رمان باستان
منبع: آوینا AaVINAa
@Parvanege