پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوستداشتنے مبینا رو به من گفت: هستی! چه تیپی زدی! نکنه، بعد ما با کسی قرار داری.
🍁🍁🍁
مغــرورِدوستداشتنے
رو به بچه ها گفتم:
_خب دیگه من باید برم، امشب مهمون داریم... دیر برسم مارال خفم میکنه...
مبینا: منم قرار دارم الاناست که بیان دنبالم.
_ای تو که برو بمیر...
از بچهها خداحافظی کردم و به سمت خونه به راه افتادم.
از شانس بد من، به خاطر بارون ترافیک بود... به طوری که یک ساعت و نیم طول کشید تا برسم خونه.
وقتی رسیدم مارال سرمو خورد از بس غر زد.
با بی حوصلگی موهامو با سشوار خشک کردم.
اصلا نیازی به این که کاری روشون انجام بدم نبود پایینش فرخیلی نازی داشت قسمت بالای موهامم لخت بود، یه تِلِ پرنگین مشکی زدم.
همون لحظه مارال وارد اتاق شد با دیدنم لبخندی از روی رضایت زد و گفت:
قربونت برم که اینقدر نازززی...
_مارال الان خیلی اعصابم خورده اصلا این چه وقته مهمون دعوت کردنه خب.
_اینقدر غر نزن بیا بگیر بشین.
دستامو گرفت روی صندلی نشوند از روی میز ریمل رو برداشت.
جدی گفتم: من از این چیزا نمیزنم به صورتمهااا ... گفته باشم.
_مگه دست خودته وقتی من بگم تو که حاضر نمیشی رو حرف خواهر بزرگت حرف بزنی، مگه نه!
_وااااای دیوونهام کردی.
مارال وقتی دید رضایت نمیدم از اتاق بیرون رفت.
#پارت_162
#ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃
🌺🍃
#دلارام_خان
#پارت_162
اولین کلامی که دلارای به زبان آورد، بابا بود. وقتی که دلارام برای اولین بار پس از تلاشهای فراوانش این کلمه را از دخترش شنید، برق اشک در چشمانش دیده شد.
_آفرین دخترم. بگو بابا. انقدر بگو که پدرت بیاد.
هر چه که دلارای بزرگتر میشد، بقیه بیشتر به یاد خان میافتادند. دلارام شبها با نگاه کردن به چهره او به خواب میرفت. روزها موهایش را شانه میکرد و برایش از پدر میگفت. از عشق خان به دخترش برای او قصهها میگفت.
_خانوم اجازه هست بیام داخل.
دلارام دخترش را از تخت پایین آورد و روی زمین گذاشت. دستش را گرفت و به سوی در رفت. با لبخند در را باز کرد.
_بریم؟
_خانوم دلارای رو با خودتون میارین!
دلارام نگاهی به دخترش کرد. دلارای با چهره درهم رفته به سعید نگاه میکرد.
_بله. دیگه وقتشه با دنیای اطرافش آشنا بشه.
_اما خانوم خطرناکه!
_اون دختر من و خانه. باید قوی بار بیاد. تو فقط همراهی کن!
سعید دست به کمر چشمهایش را مالید.
دلارام دخترش را بغل زد و به سمت پلهها رفت. سعید به ناچار دنبالش به راه افتاد.
برگ درختان ریخته بود. اول به سمت زمینها رفتند و بعد وارد جنگل شدند. صدای شکستن برگها زیر پای دلارای توجهش را جلب کرد. دستش را کشید. دلارام آهسته دستش را رها کرد. داخل برگها نشست. دستهایش را بالا برد و روی برگها ضربه زد. برگهای توی صورتش پخش شدند. خندید و این بار تندتر روی برگها ضربه زد.
دلارام با لبخند روبرویش نشست. نفس عمیقی کشید.
_بهزاد پس کی برمیگردی؟ یعنی نمیخوای لبخندهای دخترمونو ببینی؟ اون داره خیلی زود بزرگ میشه.
سعید عقب ایستاده بود و اطراف را میپایید. احساس بدی داشت. جای خالی خان را احساس میکرد. اگر بود قطعا کنار دخترش مینشست و نیازی به نگهبانی او نبود. با خودش گفت: کاش زودتر برگردین قربان!
نویسنده: الهه رمان باستان
منبع: آوینا AaVINAa
@Parvanege