پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 #مغــرورِدوستداشتنے کمی مکث کردم و با جدیت ادامه دادم: _تصمیمی که الان گرفتم به هیچ عنوا
🍁🍁🍁
#مغــرورِدوستداشتنے
_ پاشو برو جون عمهات تا پرتت نکردم بیرون...
آیدا با لبخند از جاش بلند شد و گفت:
_چون عمه ندارم هیچی نمیگم وگرنه الان غیرتی میشدم در حد لالیگا...
مثل خودش با لحن شوخی گفتم:
_منم چون میدونستم نداری گفتم؛ ولی از این به بعد دیگه راه دوری نمیرم شوهرجونتون کارو راحت کردن.
_حرف زدن با تو آخرش کم آوردنه.
من که رفتم... برای تو هم دعا میکنم که موفق بشی.
_در چه موردی اونوقت...
_درمورد سرو کله زدن با داداشی جونتون خانووم...
بعد ازرفتن آیدا رفتم سالن پیش مارال
امروز دوشنبه بود و جزو روزایی محسوب میشد که مارال خونه میموند تا به وضع خونه رسیدگی کنه.
جلوی تی وی نشسته بود و مشغول تماشای سریال مورد علاقه اش بود. تقریبا با صدای بلندی گفتم:
_ترجیح میدی فیلم تماشا کنی یا یکم با خواهر گلت خلوت کنی؟..
مارال که توی حس فیلم فرورفته بود با شنیدن صدام یه متر پرید هوا و دستشو گذاشت روی قلبش.
_وای هستی ترسوندیم... چرا اینقدر بی صدا میای؟؟
_نگفتی ترجیح میدی فیلم تماشا کنی یا بیای یه محفل خواهرانه برگزار کنیم؟... تلویزیونو خاموش کرد و گفت:ب
&فرمایید محفلتونو برگزار کنید...
مادمازل...
روبه روش نشستم و گفتم:
_خب شروع کنیم.
_چیو اصلا موضوع بحث چیه؟
_هیچی فقط از اونجای که من قراره تا دو ماه دیگه از پیشتون برم گفتم، یکم با خواهرجونیم خلوت کنم...
رنگ از روی مارال رفت با نگرانی گفت: «یعنی تصمیمتو گرفتی؟»
_آره میخوام با اجازه.ی خواهر گلم یه چند سالی برای ادامه تحصیل برم کانادا... مشکلی وجود داره؟!
#پارت_32
#ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁