eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 #مغــرورِدوست‌داشتنے _ پاشو برو جون عمه‌ات تا پرتت نکردم بیرون... آیدا با لبخند از جاش بل
🍁🍁🍁 _مشکل نه، ولی دلم برات تنگ میشه... قطره‌ی اشکش از گوشه چشمش پایین چکید. بلند شدم کنارش نشستم و گفتم: _ اشک شوقه که داری از دستم راحت میشی مارالی... نه؟ _برو گمشو هستی! واقعا بی احساسی، من بدون تو دق می‌کنم. _چرا فکر می‌کنی من بی احساسم... من دوبرابر تو دلتنگت میشم؛ ولی مگه خود تو نبودی که می‌گفتی، اگه زندگی بهت فرصت پیشرفت دادنو داد حتما ازش استفاده کن خب منم، میخوام همین کارو کنم دیگه خواهری! _آره، ولی نه اینطوری... من تو رو می‌شناسم تک و تنها تو یه کشور غریب دق میکنی. _قربون خواهر دل نازکم بشم... قرار نیست تنها برم آیدا و شوهرش همراهمن... مارال گویا تازه چیزی را به یاد آورده باشد به سمتم برگشت و گفت: _با طاها صحبت کردی؟! _نه ولی امشب صحبت می‌کنم. _یعنی هنوز شرط طاها رو نشنیدی داری برا خودت می‌بری و میدوزی. _اولا که زندگی لباس نیست که ببرم و بدوزمش. دوما داداش طاها تا الان برای پیشرفت من از هیچکاری دریغ نکرده، مطمئنا سنگ جلوپام نمیندازه. _بله... ولی این یکی فرق می‌کنه. من طاها رو می‌شناسم. میگه تورو به چشم خواهرش میبینه؛ ولی ازته دل مثل مهرسا براش مهمی و هیچوقت در برابرت دست به ریسک نمیزنه... تا خواستم جواب مارالو بدم، صدای داداش مانع شد. هردو باتعجب به سمتش برگشتیم... بعد از سلام مارال ازش پرسید: _چی شده؟ امروز این‌قدر زود اومدی؟ _دیدم امروز شما خونه‌ای گفتم ناهارو همه باهم بخوریم. چنین افتخاری که در کنار همسرم غذابخورم کم نصیبم میشه... سرفه‌ای کردم و گفتم: _ببخشید داداشی، ولی منم اینجا هستم. نمیگی این صحنه‌ها رو میبینم عقده ای بار میام رو دستت می‌مونم... ... 🍁🍁🍁🍁