پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوستداشتنے گرمی اشکام سردی برفا رو از بین میبرد. چشامو باز کردم و زیر لب گفتم:
🍁🍁🍁
مغــرورِدوستداشتنے
با خوشحالی غیر قابل وصفی فریاد میزدم؛ هیچکس نمیتونه حال اون زمانمو درک کنه.
اون لحظهای که تک تک تلخیهای گذشتم رو از ذهنم پاک کردم و به آینده دل سپردم.
پشت ترافیک شدیدی گیر کرده بودم، برام مهم نبود دوست داشتم بتونم دور از همه به چند ساعت پیش، فکرکنم.
لبخندی روی لبم نشست به این فکر کردم که ابراز عشق هومن با تمام اطرافیانم فرق میکرد.
هومن ابراز عشقش با غرور بود...
بهم نگفت باید بپذیرمش؛ بلکه گفت اگه منم دوسش دارم... حاضره دنیا رو به پام بریزه و چقدر این جملههاش شیرین بود.
چقدر شیرینه، وقتی میبینی کسی که دوسش داری حتی توی به زبون آوردن جملات عاشقانه هم با تمام اطرافیانت فرق میکنه.
همیشه دوست داشتم اگه قراره ازدواج کنم مرد آیندم با غرور بهم بگه دوست دارم، نه مثل خیلیا مثل نقل و نبات کلمات عاشقانه تحویلم بده.
قبلا هم گفتم، الانم میگه عشق با غرور قشنگه... وقتی دیوار غرورت فروریخت باید فاتحهی عشقتم بخونی...
به خودم فکر کردم... به عشقی که ده روز دیگه، شش ماهه که در قلبم جاخوش کرده.
به اشکایی که ریختم، فکر کردم
حق با صنم بود. امروز اینقدر شیرین بود که تمام تلخیاهای دیروز و روزهای قبل رو فراموش کردم.
نگاهی به ساعت انداختم نه و نیم رونشون میداد.
چقدر زود گذشت... عقربهها آرومتر حرکت کنین، بذارین با تمام وجودم این لحظههای خوش رو حس کنم.
بالاخره بعد از چهل و پنج دقیقه تحمل ترافیک به خونه رسیدم...
ماشین رو پارک کردم و وارد خونه شدم.
باخوشحالی که قشنگ از توی صدام حس میشد گفتم:
_سلام براهل خونه... من اومدم... اصلا خونه نورانی میشه، وقتی من واردش میشم ...
شما اگه منو نمیداشتین چیکار میکردین؟!
داداش و مارال و حتی مهرسا با تعجب بهم خیره شده بودند...
مارال زیر لب گفت:
_یا بسم ا... جن زده شدی، هستی؟!
_وا یعنی چی... چه ربطی داره؟
- نه... به بعد از ظهری که اونقدر عصبی و کلافه به نظر میرسیدی، نه به الان ...
احتمالا سنگی چیزی نخورده تو سرت؟
_بعد از ظهری رو ولش کن؛ الان مهمه که خوب و سرحالم.
داداش با لحن شوخی گفت:
_خدا بخیر بگذرونه ... تو برا چی این روزا اینطوری شدی؟!
یه دفعهای تغییر موقعیت میدی؟
مطمئنی مشکل خاصی نداری؟؟
#پارت_340
#ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁