eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امیرالمومنین علیه‌السلام: «دوستِ آدم نادان، در معرض گزند و نابودی است.» ✨میزان الحکمه، ج ۲ @Parvanege
💫نکات مهم لذت‌بخش کردن تکالیف مدرسه ۱. تنوع در فعالیت‌ها از روش‌های مختلف یادگیری مانند بازی‌های آموزشی، کاردستی یا پروژه‌های گروهی استفاده کنید تا تکالیف برای فرزند جذاب‌تر شوند. ۲. استفاده از تکنولوژی ابزارها و اپلیکیشن‌های آموزشی که می‌توانند به کودک در انجام تکالیف کمک کنند، می‌تواند مفید باشد. ۳. تعیین اهداف کوتاه‌مدت والدین اهداف کوتاه‌مدت برای انجام تکالیف تعیین کنید تا او احساس موفقیت بیشتری داشته باشد. ۴. ایجاد عادات مثبت والدین، ایجاد عادات مثبت در انجام تکالیف می‌تواند به مرور زمان به خودانگیختگی کودک کمک کند. ۵. گفتگو درباره احساسات تشویق شما والدین، به گفتگو با کودک درباره احساساتش نسبت به تکالیف و یادگیری؛ می‌تواند به درک بهتر نیازها و چالش‌های او کمک کند. @Parvanege
👦کارهایی که شما در رابطه با تکلیف مدرسه باید انجام دهید📝 📝قبل از تکالیف مدرسه به او فرصت استراحت بدهید. 📝زمان مشخصی را هر روز برای انجام تکالیف مدرسه تعیین کنید. 📝ساعتی که مناسب سن اوست اجازه دهید تلویزیون تماشا کند. 📝محیطی آرام و ساکت را برای کودک به وجود آورید. 📝بعد از انجام تکالیف خستگی او را با یک نوشیدنی یا خوراکی سالم برطرف کنید. 📝در صورت لزوم پاسخگوی بعضی از پرسش های درسی کودک باشید. 📝ماهی یک بار با معلم او ارتباط داشته باشید. 📝به هیچ عنوان کودک را مجبور به انجام تکلیف نکنید. 📝سعی کنید انجام تکلیف را به صورت کاری شاد و لذت بخش تبدیل کنید. 📝از کودک در مورد زمان انجام دادن تکلیف نظرخواهی کنید. 📝حتما تشویق را چاشنی تکلیف داشته باشید. ✅ این را بدانید در کلاس اول همراهی والدین با کودک شاید تا حدود ۹۰ درصد است و به مرور و با بالا رفتن مقاطع، از این همراهی کم‌می‌شود. ❌ و نکته دوم؛ شما مادر و پدر او هستید و هرگز نقش معلم را به خود نگیرید، پس تنبیه، توبیخ، شماتت و جارو جنجال برای درس در خانه ممنوع است. @Parvanege
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نرگسی_دیگر قسمت 73 میخوام دهن باز کنم و جوابشو بدم که درد وحشتناکی رو حس میکنم. لبمو با شدت گاز میگیرم و با حداکثر توانم مشتم رو فشار میدم تا جیغ نزنم. نصفه شبی همه بیدار میشن. تا حالا چند بار با دیدن خواب اون روز از خواب با جیغ پریدم و همه رو بیدار کردم. اما الان این درد امونمو بریده. نفس نفس میزنم و از درد به خودم میپیچم. مسعود متوجه اوضاعم میشه. -معصومه خوبی؟! دردت شرو شده؟! میخوام بگم آره ولی مگه این درد لعنتی میذاره؟! با کلی تقلا و در حالی که اشکم ناخودآگاه سرازیر شده فقط میتونم بریده بریده اسمشو صدا بزنم "مسعود"! -باشه باشه...آروم...آروم باش معصومه جان بدون حرف دیگه ای و با عجله از اتاق بیرون میره. نباید داد بزنم. حسن کنارم خوابیده و اگه حرکت اضافه ای کنم میترسه و کلی گریه میکنه. احساس خیسی روی لبم میکنم. حتماً اون قدر گازش گرفتم که پاره شده و داره خون میاد. مسعود و پشت سرش مرضیه داخل اتاق میشن. بیچاره مرضیه معلومه حسابی گیجِ خوابه و هول کرده. میاد کنارم چهار زانو میشینه و سعی میکنه آرومم کنه. با شنیدن صدای مسعود که میگه "کمک کن لباس بپوشه" سعی میکنم برگردم طرفش ولی نمیتونم. مرضیه بلند میشه و مانتو و مقنعه مو میاره. بازم مسعود میگه: نگا با لبش چی کار کرده و از اتاق بیرون میره. مرضیه با زحمت زیاد کمک میکنه تا بشینم. مانتوم رو به هر زحمتی که هست تنم میکنه. مسعود برمیگرده و پارچه ی سفید و کوچیکی که توی دستش هست رو بین دندونام و روی لبم میذاره. مرضیه سعی میکنه مقنعه رو روی سرم صاف کنه. -یه دقیقه کمتر وول بخور تا درستش کنم با تمام توانم و در حالی که نفسمو از درد حبس کردم میگم: نمیتونم مسعود پارچه رو که با باز شدن دهانم افتاده دوباره لای دندونام میذاره و با لحن عصبی ای میگه: یه چیزی بهش بگو که بتونه انجام بده...توو شرایط عادیَم یه جا بند نیست، چه برسه به حالا از حرف کنایه دارش معلومه که هنوز بابت صبح دلخوره ازم. با تمام دردی که دارم به حرفش میخندم و باز آخم درمیاد. بالاخره مرضیه موفق میشه مقنعه رو روی سرم صاف کنه و مسعود زیر بغلم رو میگیره و بلندم میکنه. بهش تکیه میدم و دستم رو به کمرم میگیرم. رو به مرضیه سفارشات لازم رو تند تند میگه: مامان و بابا رو بیدار نکن...همین جا کنار حسن بمون...خبر میدم بهت مرضیه هم دستپاچه "باشه باشه"ای میگه. تمام وزنم میوفته روی مسعود و در حالی که سعی میکنم همچنان داد نزنم، با کمکش از اتاق و بعدم خونه بیرون میریم. باید بریم درمانگاه شبانه‌روزی...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نرگسی دیگر قسمت 74 چشامو آروم باز میکنم. چند لحظه طول میکشه تا همه چیز یادم بیاد. به پهلوی راست میچرخم و با دیدن حسنای قشنگم لبخند میزنم. هنوزم یه ذره درد دارم. دختر کوچولوم صورتش حسابی قرمزه و آروم خوابیده. با انگشتم گونه شو ماساژ میدم و گونه ی قرمزش، قرمزتر میشه. دیشب که برای اولین بار شیرش میدادم، دیدم که رنگ چشاش سبزه ولی صورتش شبیه باباشه. مسعود داخل اتاق میشه. کنار حسنا میشینه. -بیدار شدی بالاخره؟! -خیلی خوابیدم؟! -اگه ساعت یازده رو خیلی حساب کنی، آره! -سر کار نرفتی چرا؟! -آدم وقتی دختر کوچولوش به دنیا میاد میره سر کار؟!...زنگ زدم مرخصی گرفتم یه نگاه به حسنا میکنم و میگم: خیلی شبیه توئه ها -آره...)با شیطنت ادامه میده( حالا شاید هانیه شبیه تو بشه! بلند میخندم. یاد وقتی میوفتم که اسم بچه هامونم انتخاب کرده بود: حسن و حسنا و هانی و هانیه! یادم میوفته که امروز دوشنبه س. با این یادآوری ناخودآگاه غم توی دلم میشینه. -مامان و بابام.. مسعود تا ته حرفمو میخونه و میگه: زنگ زدم بهشون خبر دادم...پولم واسشون واریز کرم و باز تأکید کردم به محمد ندن -گفتی بچه مون دختره؟! در جواب لحن تلخ و غمگینم، لبخند شادی میزنه و میگه: مگه دخترمون چشه؟! دختر باباش به این نازی و قشنگیه...تازه شکر خدا سالمم هست لبخند میزنم و زیر لب خدا رو شکر میکنم. مسعود حسنا رو بغل میکنه و لبشو به گونه ی ظریف دختر کوچولوم نزدیک میکنه و آروم میبوستش. آروم و با زحمت بلند میشم و همون جا روی تشکم میشینم. حسن میاد توی اتاق و روی پام میشینه و به حسنا که توی بغل مسعود خوابیده، خیره میشه و با تعجب نگاش میکنه. مسعود که تعجبش رو میبینه میخنده و میگه: دیدیش بابا؟!...این آبجی کوچولوته ها...اسمش حسناس...بگو حسنا حسن نزدیکتر میره و دوباره به حسنا خیره میشه.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نرگسی دیگر قسمت 75 (قسمت آخر) "و من! معصومه هستم. معصومه ای که تا یه سال پیش هیچکدوم اینا رو نداشت، ولی حالا داره. آخرِ کابوسی که بعضی شبا میبینم یه اتفاقِ خوبه. اومدن مسعود! هیچ چیز اون روز به اندازه ی اومدن مسعود و همراهشم پلیس نمیتونست منو خوشحال کنه و این اتفاق افتاد. اَرَش نمیدونست که وقتی پشت در دیدمش قبل از اینکه درو براش باز کنم به مسعود زنگ زدم. نمیدونست که وقتی به مسعود همه ی قضیه رو گفتم تصمیم گرفتیم به جرم مزاحمت ازش شکایت کنیم. البته کتک زدن من جرمش رو سنگینتر کرد. یه هفته توی بیمارستان بودم و اون به جرم مزاحمت و ضرب و شتم توی زندان. اَرَش همین روزا آزاد میشه و احتمالاً دنبال من یا مروارید میگرده ولی این دفه دیگه هیچ کاری نمیتونه بکنه چون مروارید رفته آلمان و به قول مسعود تاوان اشتباهاتشو دیگه خودش باید بده. اینجا همه چی خوبه. من، معصومه حالا همه چی دارم. خوشبختی؛ عشق؛ خانواده؛ حسن و حسنا؛ آدمایی که دوستم دارن و من هم دوستشون دارم؛ مسعود؛ و از همه ی اینا مهمتر، خدا! خدایی که عاشقمه و مهربونیش بی نهایته. خدایی که وقتی اولین بار طلب بخشش کردم، بخشید. وقتی ازش خواستم کمکم کنه، کمک کرد. و وقتی ازش خواستم عاقبتمو به خیر کنه، بهترینا رو بهم داد. معصومه ای که خدا رو نمیشناخت حالا غرقه آرامشیه که خدا بهش داده. حالا غرقه مهربونیه خدای بزرگشه. و مهربونیه خدا چه قدرت زیادی داره. زندگی آدمو توی یه سال که نه توی یه ثانیه عوض میکنه. خدای مهربونم! حالا من واسه ی هیچ کدوم از چیزایی که بهم دادی نمیتونم شاکرت باشم. چیزایی بهم دادی که همه ی دنیامو عوض کرد. و من چه طور واسه ی این عوض شدنه دنیای سیاهم شاکرت باشم مهربون؟! مسعود میگه نمیتونه نرگس رو فراموش کنه و منم نمیتونم دختری رو که حالِ خوبه الانم رو مدیونه شبیه شدن بهش هستم، فراموش کنم. گاهی بعضی اتفاقا رو تلخ یا بد میدونیم. ولی من معتقدم خدا هیچوقت اتفاقی رو ورای طاقت ما سر راهمون قرار نمیده. من به بزرگی و مهربونی و حکمت خدای مهربونم، معتقدم! @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام هادی علیه السلام: «مَنْ هانَتْ عَلَيْهِ نَفسُهُ فـَلا تَأْمَنْ شَـرَّهُ»؛ «هر كس قدر خودش را نداند (و در نظر خودش بى مقدار باشد) از شـرّش ايمـن مبـاش.» ✨تحف العقول، ص 774 @Parvanege