پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوستداشتنے با خوشحالی غیر قابل وصفی فریاد میزدم؛ هیچکس نمیتونه حال اون زمانمو
🍁🍁🍁
مغــرورِدوستداشتنے
لبخند گشادی زدم و با لهجه شمالی گفتم: _داری منو صحنه سازی میکنیها دادااااااش؟
همه زدیم زیر خنده، از ته دل خوشحال بودم... خندههامم واقعیه واقعی بود.
از جام بلند شدم تا برم لباسامو عوض کنم که مارال گفت:
_هستی فردا از بیمارستان که برگشی باید بریم خرید.
- خرید چی؟؟
_برای پس فردا شب... لباس مناسب نداری ... بریم یه چیزی بخریم.
با یادآوری پس فرداشب، لبخندی نشست روی لبم که از چشم هیچکس پنهون نموند.
سعی کردم لبخندمو کمرنگ کنم در همون حال گفتم:
_لباس دارم... نیازی به خرید نیست.
لحظهی آخر متوجهی زیر لبی خندیدن داداش و چشمکش شدم... دروغ چرا یه کوچولو خجالت کشیدم از این که داداش حسمو بدونه.
به تصویر خودم داخل آینه نگاهی انداختم.
همون لباس صدفی که با النا از کانادا خریده بودم رو پوشیدم.
با یه ساق مشکی با وجود اینکه قدش خوب بود؛ ولی از روزی که به خدا قول دادم یادشو فراموش نکنم، تصمیم گرفتم کمی بیشتر نسبت به پوششم حساس باشم...
وجدانی لباسش با ساق خیلی خوشگلتر شده بود.
همهی موهامو بالای سرم جمع کرده بودم از پشت به حالت قشنگی روی شونههام ریخته بودن.
فرشون حسابی ناز بود. جلوشم به حالت عروسکی به یه سمت کج کردم و یه گیرهی کوچیک قرمز بهشو زدم تا توی صورتم نریزن.
یه کوچولو سایهی آبی تیره، پشت چشام زدم و مداد صدفیم زیر چشم کشیدم.
سرویس طلا سفید پروانمو گردنم انداختم و کفشای مشکی مخمل بدون پاشنمم به پا کردم.
نگاهی به ساعت انداختم... هفت بود. دیگه الاناست که خانواده رضائی برسند.
درباز شد و مارال وارد اتاق شد با دیدنم لبخندی زد و گفت: چقدر زود بزرگ شدی هستی باورم نمیشه امشب داره برای تو خواستگار میاد.
-تقصیر توئه ... گیر دادی، میخوای به زور منو شوهر بدی... به من چه مربوط؟
لبخندی زد و گفت:
_بــــــرو ضایعست از خداته... چه تیپیم زده ... میخوای پسرمردمو از راه به در کنی... آره؟
با خجالت سرمو پایین انداختم... راسته که میگن بدون هیچ استثنائی همهی دخترا از حرف زدن راجب ازدواج خجالت میکشن.
مارال دستامو گرفت و گفت:
_قربون خواهرم بشم که حتی بلد نیست خجالت بکشه...
#پارت_341
#ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁
هدایت شده از مهتاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون زیبا 🌙
🍃🌸 کانال پروانگی 👇
https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
سـلام
صبح زیباتون بخیر ☕️
🌺امروز صمیمےترین سلام
تقدیم شما
آخرین شنبه خرداد ماه
هم از راه رسید...
💟امید که شروع این هفته
با بهترین لحظهها
براتون گره بخوره
سرشار از خیر و برکت
لبریز از موفقیت
و تا انتهای هفته
حال دلتون خوب باشه😍
#حس_خوب
🍃🌸 کانال پروانگی 👇
https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
اگر ڪاشف معدن صبح آمد،
صدا ڪن مرا...!
و من،
در طلوع گل یاسے
از پشتِ انگشتهاے تو،
بیدار خواهم شد🌼
#سهراب_سپهری
🍃🌸 کانال پروانگی 👇
https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
مادامی که پارو میزنی
قایق زندگی تو
در حال حرکت است؛
اما اگر تلاش نکنی
یا سر جایش میماند
یا با هر بادی به بیراهه خواهد رفت
پس تکاپو و پشتکار لازمهی زندگیست...
#همت
#موفقیت
#تجربه
🍃🌸 کانال پروانگی 👇
https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595
هدایت شده از مهتاب
😊 خوشخويى
گناه را ذوب مىكند،
همچنان كه آفتاب يخ را.
▫️امام صادق عليهالسلام
📗 كافی، ج۷، ص۱۰۰، ح۲
#حدیث
https://eitaa.com/joinchat/3760193829Cf874edde37
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوستداشتنے لبخند گشادی زدم و با لهجه شمالی گفتم: _داری منو صحنه سازی میکنیها داد
🍁🍁🍁
مغــرورِدوستداشتنے
باید طاها رو ببینی!... اعصابش خورده... میگه چه دلیلی داره، هستی عروس بشه... داره زندگیشو میکنه دیگه...
خیلی دوسِت داره هستی!
خوشحالم که بعد مامان و بابا اینقدر خوب پشتیبانیت کرده.
- حق با توئه داداش علاوه بر یک برادر حق پدری داره به گردنم، وجودش باعث میشه توی سختترین شرایط زندگیمم دلگرم باشم.
اشک توی چشای مارال به خوبی دیده میشد؛ انگار به همشون الهام شده بود که اینبار هستی، واقعا رفتنیه...
لبخندی بهش زدم و بعد با به صدا در اومدن آیفون، مارال با بدجنسی گفت: _بالاخره اومدن... چشم به راهیت تموم شد.
- من اصلا هم چشم به راه کسی نبودم ایشششششش...
- صددرصد... من میرم پایین تو هم زود بیا!
_باشه.
مارال که رفت تازه متوجه لرزش درونیم شدم یه دفعهای استرس بدی تمام وجودمو گرفت.
نفس عمیقی کشیدم و زیر لب گفتم:
آروم باش هستی!... این مهمونی فقط یه فرق با مهمونیهای دفعات قبل داره... همه ی اون آدما، آدمای قبلن... استرس نداشته باش!
چند نفس عمیق دیگه هم کشیدم
وقتی تقریبا به آرامش رسیدم، راهی پایین شدم.
هنوز نیومده بودن داخل خونه... تا خواستم از پلهها پایین برم که در باز شد و وارد شدند.
از همون پشت پلهها به در خیره شدم. پشت سر نوشین خانوم وارد شد.
نفسم برای یه لحظه ایستاد... چقدر دوسش داشتم. خدایا! یعنی بیدارم... این واقعا هومنه...
#پارت_342
#ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁