🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_صدوبیستوهفت
«هیچ تصوری ازش ندارم. نمیدونم چه شکلی بوده، رنگ چشمش، پوستش، لباش...عطر تنش...» آهِ کوتاهی میکشد:«کاش بود، کاش داشتمش.» گیسو دستش را میفشرد:« مبینا...بابات قبل از فوتش چیزی در مورد مادرت نگفت؟» مبینا نگاه عمیقی به گیسو میکند:« فرصت نشد، فقط یه حرفایی میزد. میگفت یه چیزایی هست باید بدونی، همه رو نوشتم دست کسیه، گفت اون خودش میاد سراغم» گیسو دستش را از روی دست مبینا برمیدارد. فرمان ماشین را میچرخاند. وارد خیابانی میشود. مبینا چشمان پرسشگرش را به اومیدوزد:« اینجا کجاست؟ مگه نمیریم کلانتری؟» گیسو جلوی در بزرگ مجللی میایستد. به سمت مبینا میچرخد:« میخوای دستنوشتههای باباتو ببینی؟ میخوای حقیقتو بدونی؟» تعجب مبینا بیشتر میشود:« من...من گیج شدم...پدرم چه ربطی به این قصر داره؟» گیسو لبخندی میزند:« میخوای جواب سولاتو بگیری؟ خب پیاده شو...» مبینا از ماشین پیاده میشود. گیسو به سمت در میرود. کلید را در قفل میچرخاند. مبینا چشمان گرد شدهش را به دستان کشیدهی گیسو میدوزد. دیگر سوالی نمیپرسد و خود را به اتفاقات غافلگیرانهای که در انتظارش است، میسپرد...
حامد و آسیه بعد از چهار ماه، از زمان بازداشتان دوباره در خانه و درکنار هم ایستادهاند. اما اینبار با لباس زندان و دستبند به دست، برای بازسازی صحنهی جرم. آسیه به درودیوار خانه نگاه پرحسرتی میاندازد. آه از نهادش برمیآید. باغچهی خشکیده، حوض خالی، آشغالهای تلانبارشدهای که مردم به نشانهی انزجارو نفرت به اتفاقی که در این خانه افتاده، به درون آن انداختهاند، منظرهی بدی ایجاد کرده. حامد کنار باغچه زانو میزند، یادآوری کارهایی که در کنار این باغچه انجام داده، به قلبش چنگ میزند. اشکهای ندامت برگونههایش جاری میشود...
اکبری در مورد پرندهای که گیسو در باغ پیدا کرده، تحقیق میکند. زیر لب زمزمه میکند:« پرندهای که تمام مدت عمرش را در آسمان میگذراند...پس چطور شکارش میکنن!» نوید که مشغول ریختن چای است سرش را بالا میگیرد:« بامنی؟» اکبری مکثی میکند، از جا بلند میشود:« نوید بیا بریم» لیوان چای سریز میشود، دستش میسوزد. صورتش از درد جمع میشود:« کجا جناب سروان...» صدای اکبری از سالن به گوش میرسد:« بیا میفهمی!»
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
منبع: آوینا AaVINAa
#انگیزشی
"ترسها تنها موانع ذهنی هستند که ما را از رسیدن به آرزوهایمان باز میدارند. با #توکل و #شجاعت به سوی آنها بروید و ببینید که چه دنیای زیبایی در انتظار شماست!"
@Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عظمت و زیبایی #رودخانه_خرسان
مسیر این رودخانه زیباترین و باشکوه ترین مناظر طبیعی #ایران را در خود جای داده و یکی از بینظیرترین معماریهای خاص زمین شناسی ایران و حتی آسیا را در مسیر این رود بزرگ دید.
#طبیعت_زیبا
@Parvanege
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_صدوبیستوهشت
«خوابهای بدم انگار تمامی ندارند.» کتاب را میبندد. عینک مطالعه را روی کتاب میگذارد:« گندم؟ میدونستی میشه که خوابهامون رو تاحدودی کنترل کنیم؟» گندم در قابلمهی مسی را میگذارد. دستهایش را با دستمال صورتی رنگِ حولهای پاک میکند. لبخند ملیحی میزند:« نظر خودته یا جایی خوندی؟» اکبر کتاب را روی میز ناهار خوری میگذارد، به طرف گندم میرود. صدای زنگ سالن به صدا در میآید. اکبر نگاهی به در میاندازد:« حلال زادهست، بیا صاحب فرضیه خودش اومد» گندم به سایهی گیسو که از پشت شیشهی برفکی مشخص است نگاه میکند:« گفتم این جمله رو کجا شنیدم...»
مبینا در آلاچیق چوبی وسط حیاط نشسته است. غافل از اینکه قرار است اسراری برایش فاش شود...
شایان نگاهی به اکبری و نوید میکند:« خودشه، دو ماهه زیرنظر داریمش...کارش فروش پرندههای نادر توی بازار سیاهه» اکبری سری به تایید تکان میدهد:« میخوایدباهاش چکار کنید؟» شایان دستی به تهریش مشکیش میکشد:« اگه مدرک کافی جمع کنیم، دستگیرش میکنیم...» اکبری پس سرش را میخاراند:« میشه یه لطفی در حقم کنید؟ فعلا دستگیرش نکنید.» شایان به اکبری نگاه میکند:« چرا؟» نوید دستش را ساتوری در هوا تکان میدهد:« یکی، به من بگه، چه خبره؟» اکبری نگاهِ عاقل اندر سفیهی به او میکند...
گیسو به همراه گندم به آلاچیق چوبی میآیند. مبینا به احترام گندم از جا بلند میشود:« انتظار دیدن هرکسی رو داشتم، بجز شما...» گندم لبخندی میزند:« منو ببخش که تصوراتت رو خدشه دار کردم» بعدبه صندلی اشاره میکند:« بشین دختر، کلی باهات حرف دارم.» گیسو در کنار مبینا قرار میگیرد:« برای شنیدن حقیقت آمادهای؟» مبینا نگاهش را میان هردوی آنها میچرخاند. یکهو دلش برای نوزادی که به بهانهی رفتن به کلانتری نزد شیدا به امانت گذاشته، به تپش میافتد:« من باید برم» از جا برمیخیزد و به طرف در خروجی میدود...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
منبع: آوینا AaVINAa
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_صدوبیستونه
چادرسبز کمرنگِ براقش را روی سرش کشیده. از صورتش فقط لبهای تیره رنگش معلوم است. انگشت اشارهش را به طرف زن نشانه میرود. باصدای گرفتهای میگوید:« به این جمجمه نگاه کن، هرچی میپرسم راستشرو بگو. دروغ به گوشش برسه، از روی انگشتر بلند میشه، بختک میشه، حلقومتو... » زن میان حرفش میدود:«خانم من غلط کنم دروغ بگم...بپرسید» کمی در جایش جابهجا میشود. سرش را کمی بالاتر میگیرد:« مُعَرفت کیه؟» زن آب دهانش را فرو میدهد:« عقرب...عقرب سیاه» چادرش را باحرکت یکهویی دستانش به پشت هدایت میکند:« میدونی دروغ بگی چی میشه!» زن به چشمان یخی رمال زل میزند. باصدای لرزانی میگوید:« آ...آره، می...میدونم.» لبهای تیرهاش بالبخندی کش میآید:« خوبه...خب صفورا چراغا رو خاموش کن...» چراغها خاموش میشود. تاریکی تنها چیزیست که چشمانش میبیند...
صدای گندم مبینا را بر سرجایش میخکوب میکند:« حنانه...اسم مادرت حنانهست...» خاطرات مبینا را به سالها پیش میبرد. جایی که برای اولین بار، این اسم را شنیده است...آسیه با خشم قدم میزند و زیرلب غر میزند:« مردهش هم دست از سرم برنمیداره. دوساله دلم یه انگشتر طلا میخواد آقا میگه ندارم، اونوقت رفته قبر اون گور به گوری رو سنگ کرده، چه سنگی...مرمر...» رحمان کلید را در قفل میچرخاند. آسیه رو به مریم میکند. چهرهی برافروختهش را در هم میکند:« باباجونت اومد، شوهر نمونه...» رحمان با لبخندی وارد میشود:«خیره خانم صدات تا دم در میاد...» آسیه خود را روی مبل رها میکند. رویش را برمیگرداند. رحمان رو به مبینا میکند:« ببین چی واست آوردم بابا...» عروسک پلاستیکی را مقابلش تکان میدهد. آسیه دیگر نمیتواند سکوت کند. فریاد میزند:« چرا نمیذاری یه آب خوش از گلوم بره پایین؟ چرا اون گوربه گوری رو ول نمیکنی؟» رحمان عرقچین را از روی سرش برمیدارد. عرق پیشانیش را با آستین پاک میکند:«باز چی شده، گلو چاک دادی؟» آسیه پوزخندی میزند« زندگیمو حراج کردی، نباید چیزی بگم؟ بیا بیا این النگوامو ببر خیرات اون حنانهی...» رحمان میان حرفش میآید:« توچرا اینقدر حسودی زن، اون که دستش از دنیا کوتاهه چکارش داری؟ هرچی گفتی برات مهیا کردم. چشمت دنبال اون یه متر سنگه؟» مبینا با صدای گیسو از گذشته دل میکند:« حالت خوبه؟» نفس عمیقی میکشد و به آبی آسمانی چشمانش زل میزند...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
منبع: آوینا AaVINAa
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_صدوسی
تاریکی هم حریف برقِ چادرِ شبرنگش نمیشود. نگاهی به زنان داخل اتاق میاندازد. محجبه و کم حجاب اما عقایدشان باید یکی باشد. چون اگر از در باورهایشان ورود کند، تیرش به هدف میخورد:« هروقت ترسیدی بگو یا حسین، اونایی که باورش ندارن همین الان از اتاق برن بیرون» این را که میگوید، گوی سفید رنگی جلوی صورتش روشن میشود. چشمان یخیش نمایان میشوند. فریاد زنان بلند میشود«یاحسین...»گوی خاموش میشودـ چادر شب رنگ را تا نیمه روی چهرهش میکشد:« حالا خوب گوش کنید چیمیگم هرکی نور دید صلوات بفرسته، این نور، نورِ ستارهی بخته، هرکی ببینه طالعش خونده میشه، هرکی نبینه باید زود بره بیرون تا بلایی سرش نیاد» زن جوان بادیدن نور فریاد میزند:« دیدم...دیدم» بقیه خانمها از جا بلند میشوند:« صفورا چراغا رو روشن کن...» باروشن شدن چراغها زنان از اتاق خارج میشوند. زن جوانی که نور را دیده در اتاق باقی میماند...
گیسو که پشت سر مبینا تا دم در آمده، دست او را میگیرد:«بیا به حرفای مادرم گوش کن. خیلی چیزا برات روشن میشه» مبینا به چشمان گیسو زل میزند:« شما کیهستید! از کجا در مورد مادرم میدونید، اصلا چرا اومدید سراغم؟» گیسو نفس کلافهای میکشد:« همه چیز رو بهت میگیم. اما باور کن منم تازگیا فهمیدم » مبینا نگاهی به گندم میکند که در آلاچیق منتظر بازگشتش ایستاده....
«مشکلت رو برام بگو تا طالعت رو بخونم» انگشتانش را به بازی میگیرد:« چند وقتی بود به شوهرم مشکوک شده بودم، زود میرفت و دیر میومد. با ما شام نمیخورد، حوصلهمون رو نداشت...یه روز افتادم دنبالش، دیدم رفت توی یه خونه...بعد از نیم ساعت بایه زنی اومد بیرون» گوی سفید روشن میشود:« دیگه چیزی نگو، بذار من بگم، شوهرت داره خیانت میکنه، شوهرت میخواد اموالشو به نام اون کنه» زن میان کلامش میآید:« اما ما چیزی نداریم، مستاجریم، اونم یه کارگر سادهست» رمال چادرش را با حرکتی به عقب پرت میکند، صدایش را بلند میکند:«ساده تویی بیچاره، اینا فیلمشه برای اینکه سرتوبی کلاه بمونه» کاغذو خودکاری برمیدارد:« میری به این آدرس، میگی پریوش فرستادتم، به پرندهی سیاه میخری، میبری قبرستون آتیش میزنی» بعد از جعبهی چوبی کنار دستش بقچهای کوچک بیرون میآورد:« اصلا نخواه که اینو باز کنی که به خاک سیاه میشینی، اینو با خاکستر اون پرنده پای یه قبر بچه چال کن، شوهرت رامت میشه، اون زن هم توچشمش به سیاهی اون خاکستر...» زن بادستانی لرزان بقچه را میگیرد...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
منبع: آوینا AaVINAa
هدایت شده از قلـم رنـگـی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پناهت که امام رضا باشه جوونه 🌱میزنی؛ حتی اگه خاکت از سنگ باشه (:
#امام_رضا_علیهالسلام
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
@GalamRange