eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوست‌داشتنے همین دوبار، نه کافی بود که دو خواستگار بعدیم توسط خود ما رد بشن؛ ولی ا
🍁🍁🍁 مغــرورِدوست‌داشتنے نخیر دیگه به هیچ عنوان چنین اتفاقی نمیوفتاد اون هستی مرد. تلخ، تند و بی‌رحم شدم. پوزخندی زدم و ادامه دادم: اون هستی که به خاطر رضایت برادرش قبول کرد با کسی نامزد کنه که به چشم یه داداش بهش نگاه می‌کرد مرد(منظورم نامزدی با مهرداد بود) به آیدا نگاهی کردم: اون هستی که به خاطر بودن کنار عزیزش حاضر شد مدت‌ها دور از کشوری که عزیز توش خاک کرده بود بمونه مرد. نگاه‌مو دوختم به مارال: اون هستی که حاضر شد به خاطر رضایت خواهرش به خاطر آرامش خیالش غرورشو توی همین خونه جلوی مردی که خواهرش و برادرش درست مثل همین امروز انتخاب کرده بودند اشک بریزه و ازش بخواد بره به همه بگه اونم هیچ تمایلی به این ازدواج نداره هرچند براش جون میداد دیگه مرد. بغض‌مو کنار زدم بغضی که سه ساله کنار زدن‌شو خوب یادگرفتم: بی‌رحم شدین همتون... بی‌رحم شدین یعنی من اینقدر حقیر و بدبخت شدم که یه عده بشینن برای زندگیم برای بچه‌ی مـــن تصمیم بگیرن و به من بگن؛ بگو چشم و ساکت باش... هه... من دیگه نه یه هستی نوجوون نه یه دختر جوون و نه یه زن، بلکه یه مادرم... یه مادر خودش بهتر از هر کسی صلاح بچه شو میدونه پس لطفا نگران... من، بچم و زندگیم نباشین. خواستم از جام بلند شم ولی این کارو نکردم چشم دوختم به داداش: ولی از اونجایی که یادم ندادی سوالی رو بی پاسخ بذارم جواب سوال‌تو میدم داداش. پرسیدی عیب اسفندیاری چیه دیگه نه؟ مشکلش بی عیبیشه داداش... شنیدی بی عیبیش... مشکل سیاوش اسفندیاری اینه که توی هرچیزی ایده آله فوق‌العادست و هیچی کم نداره. و من... من یه زن مطلقم، یه مادر... کسی که صبح تا شب کار می‌کنه نه برای خودش، بلکه برای بچه‌اش. هستی که جلوی شماها نشسته دیگه نه طاقت خردشدن داره، نه شکسته شدن غرور و نه شروع یه زندگی جدید. من سه ساله که یه زندگی کاملا راکد و تکراری رو در پیش گرفتم... بهای زیادی رو برای چسب زدن تیکه‌های خوردشده‌ی غرورم پرداختم. زجر زیادی کشیدم تا تونستم دوباره سرپا بشم... دیگه به هیچ کس اجازه نمیدم این آرامش رو... این غرور التیام بخشیده شده رو ازم بگیره. نالان گفتم: چرا راحتم نمیذارین؟ چرا نمیذارین زندگی‌مو بکنم؟ چرا هر شب باید با دغدغه‌ی ترس از فردا سر روی بالش بذارم. از کی من اینقدر برات بی اهمیت شدم داداش که خواسته و احساس مرده‌امو کنار میزنی و فقط آروینم رو می‌بینی؟ این محبته شماست؟... این که بگم بله و آروینم زیر دست ناپدری بزرگ بشه؟...هه. عصبی از جام بلند شدم و با صدای نیمه بلندی گفتم: آروین من؛ تنها یه پدر داره... شنیدین؟... فقط یه پدر. ... 🍁🍁🍁🍁
💗مهرانه 🌿والدین انتظار محبت و احترام دارند، هر پدر و مادری از کودکی تا بزرگسالی سعی می‌کند مراقب فرزندش باشد و برای آینده و زندگی مستقل آماده‌ا‌ش کند. اگر والدین رفتاری مطلوب از فرزندشان ببینند خرسند می‌شوند. اگر رفتاری ناپسند ببینند، تلاش می‌کنند تا آن رفتار نامطلوب را اصلاح کنند؛ چون عافیت و عاقبت بخیری فرزندش را می‌خواهد. ⭐️والدین بدون هیچ شرطی فرزندانشان را دوست دارند. @Parvanege
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوست‌داشتنے نخیر دیگه به هیچ عنوان چنین اتفاقی نمیوفتاد اون هستی مرد. تلخ، تند
🍁🍁🍁 مغــرورِدوست‌داشتنے و من همونطور که تا الان اجازه ندادم به کسی بگه پدر... از این به بعد هم اجازه نخوام داد به کسی جز پدر واقعیش، بگه بابا... و شماها... با هرسه تونم بار آخر تون باشه که دور هم جمع میشین و در مورد زندگی من... شنیدین میگم زندگی مـــن، تصمیم می‌گیرید. نگاه‌مو بین هرسه شون چرخوندم تلخ‌تر از هربار ادامه دادم: من توی زندگیم حسای زیادی رو چشیدم. حس تنهایی، استقلال، عشق، خیانت، جدایی و خیلی چیزای دیگه... به سختی گفتم: نذارین حس کنار گذاشتن خانوادمم بچشم. توی چشای هرسه شون پر شد از ناباوری و من متعجب از اینکه چطور تونستم این حرف‌ها رو بزنم. سریع به اتاق ارسلان رفتم آروین رو حاضر کردم و بدون هیچ حرف دیگه‌ای خونه رو ترک کردم. *** لامپ اتاق آروین رو خاموش کردم و از خواب بودنش مطمئن شدم. به سمت آشپزخونه رفتم در یخچال رو باز کردم و شیشه آب رو از داخلش برداشتم و بعد به سمتم اتاقم به راه افتادم. توی تاریکی به سمت کمدم رفتم و ظرف قرصامو از داخلش برداشتم. دوتا رو با هم انداختم توی دهنم و بعد آب رو با بطری سر کشیدم. قرص‌ها رو با بغض سنگینی که توی راه گلوم مونده بود... هر دو رو با هم به کمک آب پایین قورت دادم. پوزخندی زد و زیر لب زمزمه کردم: _کارت به کجا کشیده هستی آتشین؟ تویی که از قرص مسکن متنفر بودی و همیشه گیاه درمانی رو به قرص درمانی ترجیح می‌دادی... تازگیا مقدار استفادت از قرص اعصاب، غیرقابل کنترل شده... به سمت تراس رفتم درش رو باز کردم لحظاتی بعد روی صندلی توی هوای آزاد نشستم. دستامو روی میز گذاشتم و سرمو روشون قرار دادم. چشمامو بستم... قرص خورده بودم تا فرار کنم تا فراموش کنم؛ ولی انگار قرصا بر عکس عمل کردن، دونه دونه خط قرمزام داشت برام به تصویر در میومد نوار ضبط ذهنم، توب سه سال پیش درست روزی که به شمال رفتم play خورد و خاطرات جلوی چشمم به تصویر دراومدند. با یادآوری تمام این خاطرات، نتیجه گرفتم که: الان با سه سال پیشم خیلی فرق کردم، نه از لحاظ ظاهری بلکه از لحاظ روحی. از سه سال پیش درست همون روزی که به تنهایی رفتم شمال، دیگه حتی یه قطره اشکم نریختم. در طی این سه سال روزای خیلی سختی رو پشت سرگذاشتم... هیچ وقت حتی به زبون نیاوردم که خسته شدم، کم آوردم چون واقعا کم نیاوردم. وجود آروین باعث شده، هر سختی برام آسون بشه... وقتی با لبخند آروین خنده روی لبم میشینه، حس خوشبختی به قلبم سرازیر میشه. سه ساله که تمام خواسته‌هام، نیازهام، آرزوهام و تلاشم فقط و فقط برای جاری شدن یه لبخند روی لب آروینمه. ... 🍁🍁🍁🍁
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوست‌داشتنے و من همونطور که تا الان اجازه ندادم به کسی بگه پدر... از این به بعد ه
🍁🍁🍁 مغــرورِدوست‌داشتنے سه ساله که دیگه هستی وجود نداره، تنها کسی که از شخصیت هستی هنوز باقی مونده یه نفره... یه مادر. آره مدت هاست دیگه من فقط یه مادرم مد‌تهاست زن بودنم مرده؛ چون مدت‌هاست احساساتم مردند. صدای باز شدن در تراس رو شنیدم ولی توان بلندکردن سرمو نداشتم. دقایقی بعد صدای عقب کشیده شدن صندلی در فضا پیچید و بلافاصله بعد از اون بوی عطر آیدا همه جارو پر کرد. با کمی مکث گرمی دست.شو روی دستای یخ زدم، حس کردم. صدای نگران‌شو شنیدم: هستی چرا اینقدر سردی؟ ... حالت خوبه؟ سکوت کردم. هر دو دست‌مو بین دستاش گرفت. سعی کرد گرم‌شون کنه در همون حال گفت: هستی؟ خواهری؟ چت شده؟ چرا اینقدر داغونی... بلندشو بریم داخل... بلند شو... باصدای ضعیفی گفتم: اسفندیاری نمی‌تونه جای پدرواقعی رو برای آروین پرکنه... اگه یه روز آروین به هر دلیلی عصبیش کنه و اون دعواش کنه، من دق می‌کنم... میمیرم. _هستی، حتی پدرای واقعیم بعضی اوقات بچه هاشونو دعوا میکنن... اسفندیاری جدا از بقیه‌ی آدما نیست. سرمو بلند کردم. چشامو ریز کردم. سرم خیلی درد می‌کرد با صدای ضعیفی گفتم: دلم برای زن بودن تنگ شده آیدا. امشب بعد از سالها دوست دارم یه زن باشم. دوست دارم خودم باشم. هستی باشم، هستی پرغرور درعین حال مهربون... میخوام مثل پنج سال پیش یه زن باشم، ولی نمیشه چون الان وجودم پره از نیاز و خواسته سرکوب شده... نمیشه چون سه ساله که یه خط قرمز بزرگ روی احساساتم کشیدم. آیدا تا کی باید هستی قربانی بشه برای دیگران... تا کی باید برای آرامش داداش و مارال، از آرامش خودم بگذرم... تا کی باید برای لبخند مارال توی دلم اشک بریزم. تا کی باید برای دیگران زندگی کنم؟ سخته برای هرکاری قبل اینکه خودت رو در نظر بگیری، مصلحت بچه‌اتو ببینی... سخته صبح تا شب برای خوشبختی تنها فرزندت تلاش کنی و شب تا صبح نگران این باشی که پس فردا که بچت بزرگتر شد و فهمید پدر یعنی چی؟... باید در مورد پدرش، چی بهش بگی؟ آیدا من دوست دارم برای یه شبم که شده از این همه فکر و دغدغه راحت بشم... خسته شدم از خوردن مداوم قرصایی که نه تنها روح‌مو التیام نمی‌بخشه، بلکه جسم‌مو داغون می‌کنند... آیدا من دلم برای نازکردن تنگ شده، من دلم برای ساده زیستن تنگ شده... از این همه بدبینی که نسبت به تمام اطرافیانم دارم، متنفرم. دوست دارم مثل تمام زنای دیگه زندگی کنم از کار کردن و پول درآوردن متنفرم... از این شخصیت سخت و خشنم، متنفرم... دوست دارم با تمام وجودم یه زن باشم یه زن سرشار از احساسات لطیف زنانه. ... 🍁🍁🍁🍁
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوست‌داشتنے سه ساله که دیگه هستی وجود نداره، تنها کسی که از شخصیت هستی هنوز باقی م
🍁🍁🍁 مغــرورِدوست‌داشتنے یه زن که دغدغه‌اش درست کردن غذای مورد علاقه‌ی شوهرشه، نه دیررسیدن به بیمارستان. یه زن که تنها دغدغه‌اش تربیت فرزندشه، نه غوطه‌ور شدن توی خون برای زنده نگه داشتن یه نفردیگه... شب و روزم شده تلاش برای زنده نگه داشتن یه نفرو عزاداری بخاطر مرگ یکی دیگه درحالیکه خودم مدتهاست دچار مرگ تدریجی شدم. سرمو گذاشتم روی دستام با لحن زاری گفتم: تا کی باید اینطور زندگی کنم... دیگه توانم به صفر رسیده... دیگه کاسه صبرم لبریز شده... کاش یکی بتونه یه راه پیش پام بذاره تا کمی آرامش بدست بیارم... کاش... باکمی مکث صداش رو شنیدم: حق داری هستی، کاملا حق داری..... هرکس دیگه ایم جای تو بود کم میاورد... هرکس دیگه ایم که در تکرار و تکرار دست و پا میزد یقینا کم میاورد... شنیدی هستی؟!... من حقو کاملا به تو دادم؛ ولی حتی با این وجودم نمیتونم انکار کنم که امروز توی خونه داداش اصلا نمی‌شناختمت. چشم دوختم بهش با لحنی که هنوزم بوی ناباوری می‌داد گفت: _محال بود تو جلوی عزیزترین فرد زندگیتم از ضعفای وجودت حرف بزنی، ولی امروز خیلی راحت جلوی همه ما تقریبا گفتی در برابر اسفندیاری تو صفری. فکرشم نمی‌کردم روزی برسه که بایستی جلوی یه عده و ضعفای وجودت رو جلوشون فریاد بزنی... چشماشو دوخت توی چشام: _چت شده هستی؟ به خودم نهیب زدم: چم شده بود؟... چیزیم شده بود؟ ... نه، همه چیز مثل قبله... مثل همیشه با تنهایی انس گرفتم.... مثل همیشه در عین نیستی همچنان هستم. صدای آیدا و سوالش لرز به وجودم انداخت. لرزشی شدید که حتی خود آیدا هم حسش کرد. اونقدری که داشتم خیس شدن پلکامو بعد از سه سال دوباره حس می‌کردم. همونطور که خیره شده بود تو چشمام پرسید: هستی تو هنوز هومن رو دوست داری... نه؟! خیره شدم توعمق چشماش سوالش یه بار نه... صدبار نه، بلکه هزاران بار در ذهنم تکرار شد. اسم هومن بعد از سه سال در گوشم از زبون یه نفر دیگه پیچید. به دنبال این سوال تمام زندگی سه سالم جلوی چشمم در عرض یه دقیقه زنده شد. از زمان بارداری‌ام گرفته تا افسردگیای بعدش تا اشکایی که از شدت سردرد و بیدار موندن روی سر آروین می‌ریختم و هیچ‌کس نبود تا براش از دردام بگم... از حسرت داشتن یه همراه همه و همه جلوی چشمم زنده شد. چه حسی... چه قدرتی نمیدونم، ولی به یکباره چشمام خشک شد و دیگه هیچ اثری از ریزش اشک وجود نداشت. آیدا منتظر نگاهم می‌کرد.چشم ازش گرفتم. از جام بلند شدم و تنها به گفتن: من متنفرم از این برداشت های غلط شماها... اکتفا کردم. ☘فصل بیستم چند ضربه به در اتاق زدم صدای بفرماییدش رو شنیدم در روباز کردم و وارد شدم. روبروم مردی قرار داره با... چشم ازش گرفتم، مدت‌هاست دوست ندارم در ظاهر هیچ مردی دقیق بشم... ... 🍁🍁🍁🍁
▪️یک اربعین برای تو حیران شدم حسین ▪️مانند گیسوی تو پریشان شدم حسین ▪️با چند قطره اشک دل من سبک نشد ▪️ابری شدم به پای تو باران شدم 🏴فرارسیدن حسینی را محضر عج و دوستداران آن حضرت تسلیت می‌گویم. @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ســـــلام روزتون پر از عشق و محبت به صلی‌الله علیه و آله پر از موفقيت و سرافرازی پر از دوستی و مهربانی روزتون بی‌نظیر دلتون گرم به @Parvanege
عج در زیارت ناحیه خطاب به جدشان علیه‌السلام می‌فرمایند: «عَجِبَت مِن صَبرِکَ مَلائِکَةُ السَّماءِ؛ از صبرت ملائکه آسمان به تعجب آمدند.» زیارت ثمره‌ی صبر اباعبدالله الحسین علیه‌السلام است. @Parvanege