eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁پاییز را دوست دارم چون فصلِ بی‌تکبر فرو ریختن و از نو ساختن است...❤️ @Parvanege
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃 🌺🍃 خان لبخند زد. _پس این اسمو دوست داشتی؟ _آره خیلی زیاد... دلارای یعنی آراینده قلب‌ها! خیلی پر معناست. _نمی‌خوای بچه‌مو از گشنگی نجات بدی؟ چند ساعته دنبال تو می‌گرده. دلارام لبخندی زد و قطره‌ای اشک از چشمش پایین افتاد. _بذار خودم کمکت کنم. هر دو به شیر خوردن دلارای نگاه می‌کردند. نفس نفس میزد و با هول و ولا می‌خورد. دلارام چشم از صورتش برنمی‌داشت. خط به خط صورتش را وارسی می‌کرد. _میگم بهزاد به نظرت شبیه کیه؟ _شبیه مادر و مادربزرگش! دلارام خندید _یعنی من شبیه مامان نسرینم؟ _می‌خوای بگی نیستی؟ شما ها شبیه سیبی هستین که به سه قسمت تقسیمش کرده باشن! البته تیکه‌هاش مساوی نباشن. دلارام لبخندی زد و آهی کشید _کاش مامانمم بود. _می‌فرستم دنبالش که بیاد. میدونم نیاز داشتی کنارت باشه؛ ولی من اونقدری دستپاچه و نگران تو بودم که یادم رفت بعدشم که ترجیح دادم حال بدتو... _وای بهزاد! خان به سرعت رویش را سمت دلارام چرخاند. _چی شد؟ دلارام خیره به دلارای مانده بود. _خوابش برد! _همین؟ برا همین ترسوندیم؟ دلارام چشم از دخترش کند. _نه آخه نمی‌دونم چیکارش کنم. _کاری نکن. بده من بذارمش. خان، دلارای را از دلارام گرفت و روی تخت گذاشت. چشم دلارام پی دخترش می‌رفت. _یکم پلک بزن. دلارام به خودش آمد. به چهره اخم کرده همسرش نگاه کرد. دست‌هایش را جلوی دهانش گرفت و خندید. _بهزاد من هنوز باورم نمیشه. یعنی این کوچولو دختر منه؟ _نخیر. دخترمونه! دیگه هم جیره‌ت تموم شده حق نداری نگاهش کنی. دلارام خیره به خان نگاه کرد _وا چرا؟ _چون من میگم! فعلا فقط اجازه داری منو نگاه کنی. _من که نمی‌تونم تکون بخورم نگاهت کنم گردنم می‌شکنه. خان از تخت پایین آمد. دهان دلارام باز مانده‌ بود. آوایی از دهانش خارج نشده بود که خان تخت را دور زد و کنار دلارام نشست. _حالا چی؟ دیگه گردنت درد نمی‌گیره؟ دلارام لبش را کج کرد. _حالا که فکرشو می‌کنم کمرم درد گرفته بس که صاف نشستم. خان بلند شد و پشت سر دلارام نشست. سرش را عقب کشید و روی سینه‌اش گذاشت. چانه روی سر دلارام گذاشت. _الان کمرت اعتراضی نداره؟ دلارام تک خندی کرد _الان عالیه. خان روسری دلارام را در آورد و شروع کرد با دست موهایش را شانه کردن. داد دلارام درآمد. دستش را روی موهایش گذاشت _میشه بگی چطوری استراحت کنم؟ آخ سرم. _باشه بابا دست نمی‌زنم. بخواب. _آفرین. چند دقیقه‌ بعد دلارام به خواب عمیقی فرو رفته بود. خان پتوی دلارام و دلارای را روی تخت تنظیم کرد و از اتاق بیرون رفت. باید فکری به حال توان از دست رفته‌ی دلارام می‌کرد. نویسنده: الهه رمان باستان منبع: آوینا AaVINAa @Parvanege
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃 🌺🍃 عمارت در تب و تاب بود. خان می‌خواست به مناسبت سه ماهگی دلارای جشنی برپا کند‌. به دنبال شهرام هم فرستاده بود. تنها دوستش! _بهزاد خان جلوی آینه ایستاده بود و موهایش را شانه می‌کرد. _بازم اعتراض داری؟ لب‌های خندان دلارام صاف شد. _چرا دلت می‌خواد منو غرغرو نشون بدی؟ خان خندید _مگه نیستی؟ دلارام برگشت و سمت در رفت. خان شانه را روی میز انداخت به سمتش دوید. یکی از بازوهایش را در دست گرفت. _غر غرو هم نباشی خیلی نازنارویی! دلارام با غیض نگاهی به خان انداخت. چند لحظه لبش به خنده باز شد. نفس عمیقی کشید و کلافه روی تخت نشست. _من هیچ کدومش نبودم. دست‌هایش را به هم گره زد. خان کنارش روی تخت نشست و منتظر به دلارام خیره شد. از حس و حالش در تعجب بود. _ولی وقتی کنار توام دلم می‌خواد غر بزنم قهر کنم. خان زیر خنده زد. دلارام به خان نگاه بدی انداخت و دندان فشرد. خان دست دلارام را گرفت و با ته‌مانده‌های خنده‌اش گفت: این‌که عجیب نیست، منم قبل تو ناز کسی رو نمی‌کشیدم‌؛ اما حالا دلم می‌خواد تو ناز کنی منم نازتو بکشم. چهره دلارام باز شد و لبخند ملیحی زد که به جان نشست. لبخندش رنگ عشق و وفا می‌داد. _خب نمی‌خوای بگی می‌خواستی سر چی غر بزنی؟ دلارام خندید _ضروریه مهمونی فرداشب؟ ندیدم کسی جشن سه ماهگی بگیره! _معلومه که ضروریه. وقتی که دخترم دنیا اومد انقدر نگران تو بودم که براش مهمونی ندادم. قربونی نکردم. بعدا بزرگ بشه بفهمه شاکی نمیشه؟ خودمم دلم رضا نیست که براش قربونی ندادم. می‌خوام دو تا گاو بزرگ زمین بزنم و گوشتشو بین مردم ده خودمون و ده‌های اطراف پخش کنم که برای سلامتی و طول عمر دخترم دعا کنن. دلارام پوزخندی زد _پس خوش به حال دلارای! خان دلارام را محکم در آغوش فشرد _خوش به حال پدر دلارای که همچین همسر و دختری داره. من زنی دارم که هیچ مردی تو دنیا لنگه‌شو نداره. دلارام چشم‌هایش را بست و در آغوش خان آرام گرفت‌. نویسنده: الهه رمان باستان منبع: آوینا AaVINAa @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فاطمه در آتش ظلمی نمایان سوخته مرتضی از دیدن این داغ سوزان سوخته آمدند آتش زدند اهل جهنم بر بهشت قدسیان را با خبر سازید رضوان سوخته کوچه‌های شهر از عطر گلاب آکنده است اشک می‌ریزند گل‌ها چون گلستان سوخته ناله جانسوز زهرا شهر را آتش زده آنچنان سوزانده حتی بیت الاحزان سوخته این طرف دست امیر مومنان را بسته‌اند آن طرف در شعله‌های فتنه ایمان سوخته سوره کوثر میان شعله‌ها افتاده است ای مسلمانان به پا خیزید قرآن سوخته @Parvanege
🖤🍁 🍁 دیگر آن خندۀ زیبا به لب مولا نیست همه هستند ولی هیچ كسی زهرا نیست قطرۀ اشك علی تا به ته چاه رسید چاه فهمید كه كسی همچو علی تنها نیست حضرت فاطمه زهرا سلام‌الله‌علیها @Parvanege