eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســـلام دوستان خوبم 🌸 صبحِ جمعه‌تون شاد و زیبا ☘ امیـدوارم روزی مملو از عشق و زیبایی، دقایقی لبریز از مهربانی و پر از شادی و آرامش در انتظارتون باشه😍 آدینه‌‌تون پر از بهترین‌ها ❄️☃️ ‌ @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بفرمایید چایی... ☘ حضور سبزتون تو کانال به اندازه‌ی اولین برف زمستون زیباست! همین‌قدر قشنگ❤️😍 @Parvanege
هدایت شده از دنیای شبنم
💠 امام صادق(ع): 🌼 فرستادن " صلوات " 🍃 بر محمد (ص) و آل محمد (ص) 🌼 پرفضيلت‌ ترين عمل در 🍃 روز جمعه است. https://eitaa.com/gifParvanege
هدایت شده از پـــروانـگـــــی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم✨ *۞اَللّهُمَّ۞* *۞کُنْ لِوَلِیِّکَ۞* *۞الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ۞* *۞صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ۞* *۞فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة۞* *۞وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً۞* *۞وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ۞* *۞طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها۞* *۞طَویلا۞* @Parvanege
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃 🌺🍃 سعید به سمت دلارام دوید. روی دو زانو نشسته بود و دست‌هایش را به هم می‌فشرد. جلوی‌ دلارام زانو زد. _خانوم حالتون خوبه؟ به سمت خدمتکار برگشت. _چه اتفاقی افتاده؟ _خوردن زمین. _خانوم می‌خواین کمکتون کنم؟ دلارام بی‌توجه به اطراف بلند بلند گریه می‌کرد. خدمتکار و سعید ماتم‌زده و حیران به دلارام نگاه می‌کردند. میخکوب شده بودند. نمی‌دانستند باید چه کنند. مدتی بعد دلارام آرام گرفت. خیره به روبه‌رویش نگاه می‌کرد. _به خانوم کمک کن بلند شه. خدمتکار او را بلند کرد. دلارام بی هیچ مقاومتی همراه او حرکت می‌کرد. تمام بدنش شل شده بود. حتی دهانش را هم نمی‌توانست جمع کند. ذهنش پر از خالی بود. بدنش را احساس نمی‌کرد. چند باری در طول مسیر سکندری خورد. _خانوم ببرمتون شهر؟ دلارام به سختی نگاهش را به سمت سعید چرخاند. آهسته لب زد: نیازی نیست. خدمتکار دلارام را به اتاقش رساند. به او کمک کرد که روی تخت دراز بکشد. دلارام نرسیده به تخت خوابش برد. خودش را در حیاط عمارت دید. با یک سبد میوه در حالی که دست پسرشان را گرفته بود به انتهای باغ پشت عمارت می‌رفت. خان برای دلارای که بالا و پایین می‌پرید توت می‌چید. چشمش که به دلارام افتاد لبخندی زد. آفتاب انگار پایین آمده بود و از پشت سر خان می‌تابید. غرق در روشنایی بود. _بالاخره بیدار شدین؟ جدیدا زیاد می‌خوابیا! نکنه خبریه؟ بلند خندید. _جامو سبز کردی دلی! می‌ترسم بازم اذیت بشی! اشک‌های دلارام جاری شد. _ولی من نگرانم تو دوباره بری. بارداری‌ قبلم همه به تنهایی و دلتنگی گذشت. بهزاد به سمت دلارام دوید و او را در آغوش کشید. _دیگه نشنوم. مگه من مردم که تنها باشی. پلک‌های دلارام باز شد. گرمای وجودش به یک‌باره سرد شد. نگاهی به تختشان انداخت. جای خان هنوز هم سرد بود! نویسنده: الهه رمان باستان منبع: آوینا AaVINAa @Parvanege
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃 🌺🍃 جمله آخر خان در ذهنش چرخید. _مگه من مرده باشم که تو تنها باشی! دلش پایین ریخت. رد درد را در وجودش حس کرد که از شکمش شروع شد و به قلبش رسید. روی تخت نشست. هوا تاریک شده بود. چشمه اشکش جاری شد. دستش را روی تخت کشید. همان‌جایی که همیشه خان می‌خوابید. _بهزاد، احساس تنهایی می‌کنم نکنه... نه نه! نباید احساس تنهایی کنم. گفتی مگه من مرده باشم که تو تنها باشی. پس من نباید احساس تنهایی کنم. گریه آرامش به هق‌هق تبدیل شد و هق‌هقش به ضجه‌های بلند. _نه... نه من تنها نیستم. تو هستی... من مطئنم که تو هستی... نباید اجازه بدم، ناامیدی شکستم بده. من باید تا برگشتن تو قوی بمونم. سرش را تند تند بالا و پایین می‌کرد. _آره... آره. من باید قوی بمونم! اشک‌هایش را با دست پاک کرد. نفس عمیقی کشید و از تخت پایین آمد. عمارت در سکوت فرو رفته بود. از پله‌ها پایین رفت. کسی را ندید. _گلاب... گلاب! پاسخی نشنید. به عقب نگاهی کرد. دستش روی نرده محکم‌تر شد. _کسی نیست؟ کجا رفتین؟ دلارای من کجاست؟ صدایش خش افتاد. سعید به داخل عمارت دوید. _ چی شده خانوم؟ اتفاقی افتاده؟ دلارام نفس راحتی کشید. _بقیه کجان سعید؟ دلارای من کجاست؟ _نگران نباشید خانوم. کارشون تموم شد فرستادم برن شما استراحت کنند. دلارای خانومم، گلاب برده کلبه که مراقبش باشه؛ یه وقت شما از خواب نپرید. دلارام سرش را پایین انداخت تا سعید لب‌های برچیده‌اش را نبیند. احساس بدی داشت. با خودش گفت که حتی اندازه گلاب و سکینه هم برای دلارایش مادری نکرده است. دلارام برگشت و در حالی که از پله‌ها بالا می‌رفت به سعید گفت: بچه‌مو‌ برام بیار سعید. همین حالا. _چشم‌ خانوم. نویسنده: الهه رمان باستان منبع: آوینا AaVINAa @Parvanege