پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوستداشتنے ناگهان شروع به سرفه کردم. صنم از اون طرف خندهاش گرفته بود وقتی حسابی
🍁🍁🍁
مغــرورِدوستداشتنے
از اتاق بیرون اومدم.
از بالا صدای مارال و مهرسا میومد.
مهرسا داشت نظر مارال و راجب امشب میپرسید.
با کنجکاوی خودمو پایین رسوندم، مارال با دیدنم لبخندی زد و گفت:
_به! چه تیپی زدی؟ ندزدنت خواهری...
_ نگران نباش آبجی جونم همچین تحفهای
نیستم. راستی امشب چه خبره؟
_مهرسا: مامان به خاله نگفتی؟
_نه... مامانجون مگه تو میذاری....
مهرسا لبخندی زد.
گفت: امشب قراره عمو هومن و خانوادشون برای شام بیان اینجا بابا جون دعوتشون کرده...
رو به مارال کردم و گفتم: وااای من اصلا حوصلهی مهمونی ندارم هااا
من امشب میرم خونه صنم، مهمونا که رفتن زنگ بزنید، بگین بیام..
مارال
_اخـــــی اذیت نشی اونا دارن به خاطر دیدار تو میان خانوم خانوما.
_بهشون بگو هستی مریض بوده رفته خونه خالش.
همون لحظه صدای داداش اومد.
همه با شنیدن صداش به عقب برگشتیم.
_اینجا چه خبره؟!
مارال:
_وای طاها جان خوب شد اومدی، هستی میگه امشب توی مهمونی شرکت نمیکنه تو یه چیزی بهش بگو..
داداش لبخندی زد و گفت: هستی به هیچ وجه چنین کاری نمیکنه... تو نگران نباش!
ِ
با اعتراض گفتم:
ا ... داداش من حوصله ندارم.
_از شما بعیده خانومی، این بندههای خدا دارن به خاطر زیارت تو میان...
کسی راجب مهمون این طوری صحبت نمیکنه، در ضمن تو هنوز با این خانواده آشنا نشدی بذار یکبار ببینیشون از اون به بعد خودت شیفتهی برخوردشون میشی.
_فکر کنم شرکت در مهمونی امشب اجباریه... درسته؟؟
داداش دوباره خندید و فقط سرشو تکون داد.
منم بعد از اینکه مجبور شدم، قبول کنم توی مهمونی امشب که مطمئن بودم خیلی خسته کنندست شرکت کنم از خونه بیرون اومدم.
در راه به شریک داداش فکر کردم.
اینقدر غرق افکارم شده بودم که نمیدونم کی رسیدم.
#پارت_158
#ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃
🌺🍃
#دلارام_خان
#پارت_158
جمله آخر خان در ذهنش چرخید.
_مگه من مرده باشم که تو تنها باشی!
دلش پایین ریخت. رد درد را در وجودش حس کرد که از شکمش شروع شد و به قلبش رسید.
روی تخت نشست. هوا تاریک شده بود. چشمه اشکش جاری شد. دستش را روی تخت کشید. همانجایی که همیشه خان میخوابید.
_بهزاد، احساس تنهایی میکنم نکنه... نه نه! نباید احساس تنهایی کنم. گفتی مگه من مرده باشم که تو تنها باشی. پس من نباید احساس تنهایی کنم. گریه آرامش به هقهق تبدیل شد و هقهقش به ضجههای بلند.
_نه... نه من تنها نیستم. تو هستی... من مطئنم که تو هستی... نباید اجازه بدم، ناامیدی شکستم بده. من باید تا برگشتن تو قوی بمونم.
سرش را تند تند بالا و پایین میکرد.
_آره... آره. من باید قوی بمونم!
اشکهایش را با دست پاک کرد. نفس عمیقی کشید و از تخت پایین آمد. عمارت در سکوت فرو رفته بود. از پلهها پایین رفت. کسی را ندید.
_گلاب... گلاب!
پاسخی نشنید. به عقب نگاهی کرد. دستش روی نرده محکمتر شد.
_کسی نیست؟ کجا رفتین؟ دلارای من کجاست؟
صدایش خش افتاد.
سعید به داخل عمارت دوید.
_ چی شده خانوم؟ اتفاقی افتاده؟
دلارام نفس راحتی کشید.
_بقیه کجان سعید؟ دلارای من کجاست؟
_نگران نباشید خانوم. کارشون تموم شد فرستادم برن شما استراحت کنند. دلارای خانومم، گلاب برده کلبه که مراقبش باشه؛ یه وقت شما از خواب نپرید.
دلارام سرش را پایین انداخت تا سعید لبهای برچیدهاش را نبیند. احساس بدی داشت. با خودش گفت که حتی اندازه گلاب و سکینه هم برای دلارایش مادری نکرده است.
دلارام برگشت و در حالی که از پلهها بالا میرفت به سعید گفت: بچهمو برام بیار سعید. همین حالا.
_چشم خانوم.
نویسنده: الهه رمان باستان
منبع: آوینا AaVINAa
@Parvanege