پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوستداشتنے با صدای تلفن از توصیف خودم دست کشیدم و دکمهی اتصال رو زدم. با شنیدن
🍁🍁🍁
مغــرورِدوستداشتنے
ناگهان شروع به سرفه کردم.
صنم از اون طرف خندهاش گرفته بود وقتی حسابی خنده هاش تموم شد و منم بهتر شدم گفت
_خفه نشی چی کوفت میکنی؟
_گفتی کی؟
_من نگفتم... کی، گفتم چی؟
_اه اینو نگفتم که... میگم گفتی کی رو به عنوان خانوم مهرداد انتخاب کردی؟
_هان... شیده دیگه! یادت که هست
_آره... حس نمیکنی اصلا با هم تفاهم ندارن.
_وا ... مگه تو چقدر شیده رو میشناسی؟
_راست میگی در هر صورت... انشاا... خوشبخت بشن... کی برمیگردین ایران؟
_تا دوهفتهی دیگه.
_خب خدارو شکر... پس فعلا کاری نداری.
_نه دیگه عزیزم فقط هستی تو شروع به کار کردی یا نه؟
_نه از هفتهی دیگه شروع میکنم.
_خوبه... گلم موفق باشی!
فعلا...
_قربانت خداحافظ.
این صنمم با این سلیقش... مهرداد به اون خوشتیپی... رفته چه دختری رو براش انتخاب کرده.
اوه ... مهرداد با اون اخلاق غیرتیش چطوری میتونه این شیدهی عشوهگر رو تحمل کنه، خدا میدونه...
با تصور مهرداد تو لباس دامادی یه جوری شدم، یه جورایی فکر کنم، حسودیم شد...
وابستگی شدیدی بهش پیدا کرده بودم و همین وابستگی، حسودم کرده بود.
از جایم بلند شدم و روی تخت دراز کشیدم، نمیدونم چقدر طول کشید تا چشمام گرم شد و به خواب رفتم.
توی آینه نگاهی به خودم انداختم.
مانتو نخی سفید تا روی زانوم، شلوار
دمپای مشکی، شال قرمز و مشکی، کفش مشکی با کیف مشکی اسپرت.
بعد از مدتها این اولین بار بود که اینقدر به ظاهرم حساس شده بودم.
بعد از این که مدارکم رو از مطب دکتر بگیرم، قراره برم کافی شاپ چند تا از دوستای قدیمیمو ببینم که بیتا هم جزوشون بود؛ در واقع بیتا برنامه رو ترتیب داده بود و منم مجبور به رفتن کرد.
#پارت_157
#ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا!
در این شب زیبا،
قلبهای مهربون دوستانم رو به تو میسپارم... باشد که با یاد تو به آرامش برسند و فارغ از دردها، رنجها و غصهها
🌞 طلوع صبحی زیبا رو به نظاره بنشینند...
🌙شبتون آروم و عالی
🍃🌸کانال پروانگی👇
https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
با طللوع سپیدهدم
✨انشاءالله
طعم روزگارتون شیرین
طعم لحظههاتون شادی
طعم عشقتـون پاکی
و
طعم زندگیتون همیشه
خوشبختی باشه...
صبحِ زیباتون بی نظیر
🍃🌸کانال پروانگی👇
https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
9.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☘مهم نیست که کی
قفلها رو میسازه...
مهم اینه که همه کلیدها
دست خداست!
#حس_خوب
🍃🌸کانال پروانگی👇
https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
حوالی بهار
بهار به چه کار آید
وقتی که تو نباشی...
ماهی های قرمز
سالهاست در اندوهی مرموز جان میدهند.
و سبزهها لگد مال می شوند...
حیف است بهار بیاید
و تو نباشی...❣
هفت سین
بدون بهار
هرگز...
✨حولحالنابهظهورالحجه
#تلنگر
🍃🌸کانال پروانگی👇
https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
🔍نکته ناب👆
نهجالبلاغه، حکمت ۲۱۳
#تلنگر
🍃🌸کانال پروانگی👇
https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
🔸شعر از قيصر امين پور
"تو بیایی
همه ساعتها
و ثانیهها
همين دم عيدند"
🍃🌸کانال پروانگی👇
https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوستداشتنے ناگهان شروع به سرفه کردم. صنم از اون طرف خندهاش گرفته بود وقتی حسابی
🍁🍁🍁
مغــرورِدوستداشتنے
از اتاق بیرون اومدم.
از بالا صدای مارال و مهرسا میومد.
مهرسا داشت نظر مارال و راجب امشب میپرسید.
با کنجکاوی خودمو پایین رسوندم، مارال با دیدنم لبخندی زد و گفت:
_به! چه تیپی زدی؟ ندزدنت خواهری...
_ نگران نباش آبجی جونم همچین تحفهای
نیستم. راستی امشب چه خبره؟
_مهرسا: مامان به خاله نگفتی؟
_نه... مامانجون مگه تو میذاری....
مهرسا لبخندی زد.
گفت: امشب قراره عمو هومن و خانوادشون برای شام بیان اینجا بابا جون دعوتشون کرده...
رو به مارال کردم و گفتم: وااای من اصلا حوصلهی مهمونی ندارم هااا
من امشب میرم خونه صنم، مهمونا که رفتن زنگ بزنید، بگین بیام..
مارال
_اخـــــی اذیت نشی اونا دارن به خاطر دیدار تو میان خانوم خانوما.
_بهشون بگو هستی مریض بوده رفته خونه خالش.
همون لحظه صدای داداش اومد.
همه با شنیدن صداش به عقب برگشتیم.
_اینجا چه خبره؟!
مارال:
_وای طاها جان خوب شد اومدی، هستی میگه امشب توی مهمونی شرکت نمیکنه تو یه چیزی بهش بگو..
داداش لبخندی زد و گفت: هستی به هیچ وجه چنین کاری نمیکنه... تو نگران نباش!
ِ
با اعتراض گفتم:
ا ... داداش من حوصله ندارم.
_از شما بعیده خانومی، این بندههای خدا دارن به خاطر زیارت تو میان...
کسی راجب مهمون این طوری صحبت نمیکنه، در ضمن تو هنوز با این خانواده آشنا نشدی بذار یکبار ببینیشون از اون به بعد خودت شیفتهی برخوردشون میشی.
_فکر کنم شرکت در مهمونی امشب اجباریه... درسته؟؟
داداش دوباره خندید و فقط سرشو تکون داد.
منم بعد از اینکه مجبور شدم، قبول کنم توی مهمونی امشب که مطمئن بودم خیلی خسته کنندست شرکت کنم از خونه بیرون اومدم.
در راه به شریک داداش فکر کردم.
اینقدر غرق افکارم شده بودم که نمیدونم کی رسیدم.
#پارت_158
#ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁
چشم آلوده کجا، دیدن دلدار کجا
دل سرگشته کجا وصف رخ یار کجا
قصه عشق من و زلف تو دیدن دارد
نرگس مست کجا همدمی خار کجا
سر عاشق شدنم لطف طبیبانه توست
ور نه عشق تو کجا این دل بیمار کجا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#جامعه_منتظر
🍃🌸کانال پروانگی👇
https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
انسانهای خوب
خوشبختی را تعقیب نمیکنند،
✨زندگی میکنند
و خوشبختی، پاداشِ مهربانی
صداقت، درستکاری و گذشتِ آنهاست...
#حس_خوب
🍃🌸کانال پروانگی👇
https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a