eitaa logo
کانال پاتـــــوق دوستـــــان
2.3هزار دنبال‌کننده
117.4هزار عکس
82.3هزار ویدیو
260 فایل
سلام وعرض ادب واحترام خدمت شما سروران وبزرگواران کانال پاتوق بهترین جملات زیبا, مذهبی , واشعار وبهترین جملات ناب لینک کانال @Patoghedoostanha
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 💢خاطره ی جالب خسرو شکیبایی! پدرم بعد از ماه ها زندگی تو تبریز، با زن عقدیش به تهران برگشت و به طلعت خانم گفت: طلعت یکی از اتاق های طبقه دوم رو برای خانم اماده کن... طلعت هم سریع یکی از اتاق های بزرگ افتاب گیر رو برای تازه عروس اماده کرد. مادرم هم بخاطر فضای مردسالاری، جرات نمیکرد از پدر در مورد این تصمیمش بپرسد! تو طول سال ها زندگی مشترک، عروس خانم یه پسر به دنیا اورد که سرخ و سفید و تپلی بود... ولی مادرم هر بچه ای به دنیا اورده بود، یا سر زا رفته بود و یا تو بچگی فوت میکردن! از اینکه هووی تازه وارد بچه ی سالم و تپلی داشت، غصه میخورد، با این وجود هیچ وقت حسودی نمیکرد. یه روز به خدا گفت: خدایا خودت شاهدی که من شب و روز عبادتت میکنم، اخه این عدالته که هووی من نیومده یه بچه کاکل زری داشته باشه، اما من تموم بچه هام رو از دست بدم؟ خدایا فقط ازت میخوام که یه پسر بهم بدی! پسری که سیاه باشه، زشت باشه، اما سالم باشه! اینجوری بود که خدا دعای این زن رو پذیرفت و بعد از سال ها بچه ای سیاه، زشت و سالم به اسم خسرو بهش داد! پسری که تو فامیل شکیبایی، فقط اونه که پوستی تیره داره! روحش شاد🥀 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸 دلم حیاط خانه قدیمی پدر را میخواهد... یک بعدازظهر تابستان باشد... باغچه ای آب دهیم... فرشی بیاندازیم روی ایوان بوی خاک و آب و گل و برگ انگور! صدای خنده همسایه ها را بشنویم و دلگرم باشیم که این حوالی مردم هنوز هم قهقهه میزنند پدر بیاید و طالبی های خنک را یک به یک قاچ کند و ما بدون تمام ژست های روشنفکرانه با دست یکی یکی برداریم و از عطر خوشش لذت ببریم دلم آن روزهایی را میخواهد که وقتی کنار هم می نشستیم هیچ کداممان در بند گوشی های همراهمان نبودیم صحبت از تکنولوژی های به روز و عکس های فیس بوکی دوستان نبود آن روزهایی که تلفن هایمان بیشتر زنگ میخورد و بدون آنکه شماره ای بیافتد از صدای دوستانمان به وجد می آمدیم و هیچ وقت از ذهنمان خطور نمیکردکه "حوصله اش را ندارم " آن روزهایی که آیفون تصویری نبود و برای باز کردن در باید از حیاط میگذشتی، چه ظل تابستان، چه در یخبندان زمستان امــــــــــــــــــــــــــــــــــا حیف... همه شان گذشتند از آن خانه چیزی نمانده جزیک خاطره... دلم تنگ است برای خانه پدری برای گلدان‌های شمعدانی کنار باغچه برای بوی زعفران شله زردهای نذری برای قرمزی و شیرینی‌ یک قاچ هندوانه برای خواب روی پشت بام در یک شب پر ستاره برای پریدن از روی جوی آب برای دوچرخه سواری برای ایستادن در صف نانوایی برای خوردن یک استکان کمر باریک چای برای قند پهلویش برای پنیر و گردویش برای بوی نمناک خاک کوچه پس کوچه برای هیاهوی بچه‌ها پشت دیوار هر خانه خانه پدری یک بهانه بود..... دلم برای کودکی‌هایم دلم برای خودم تنگ شده است...! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ برای پدران ومادران اسمانی صلوات
❣ آدمها، قرار نیست یکدیگر را فقط با مرگ و از این دنیا رفتن از دست بدهند... آن لحظه که همسرت ، لباس جدیدش را میپوشد و دور خودش می چرخد، اگر سر بلند نکنی و ستایش نشود ، اولین قدم را برای از دست دادنش برداشته ای وقتی هر صبح با اشتیاق در چشمانت نگاه می کند شاید که تو در آغوشش بکشی و بگوئی مطمئن باش من هستم و تو بی تفاوت ، بلند میشوی و میگوئی دیرم شد...قدم بعدی ست.... آن لحظه که دررستوران مقابلت می نشیند و تو بی توجه به چشمان بی قرار او، به میز کناری نگاه می کنی، دلش را شکسته ای.... آن وقت که روز سالگرد ازدواجتان را فراموش می کنی و يا شبهای تولدش را، باز هم قدمى دیگر برداشته ای.. اگر یادت نباشد که چه رنگی را دوست دارد ، اگر تفاوت موهاى امروز و ديروزش را تشخیص ندهى اگر به انگشتانش نگاه نکنی اگر تفاوت لبخندش را ندانى اگر موهاى سفيدش را ستايش نكنى اگر پا به پایش نخندی و دل به دلش ندهی ، کودکی کردن در کنار تو را فراموش می کند ... وقتی آرام آرام خانه ات رنگ سکوت می گیرد و صدای خنده های بی هوای او در هیچ کجا نمی پیچد، وقتی با اشتیاق می نشیند پای سریالهای عاشقانه ، باید بدانی که یک چیز مهم را در وجودش کم دارد.... عاشقی کردن را از یادش برده ای که حالا دنبال خیلی چیزها، یا در کتابها می گردد و یا در فیلمهای خیالی... او می داند که مردانگی سخت است و کشیدن بار زندگانی بر دوش یک مرد سخت تر...برای همین است که پابه پای تو کار می کند میداند که باید بارى هرچند كوچك را از روی شانه هایت بردارد.... در تمام آن لحظه ها که او از زنانگیش فاصله می گیرد تا تو را تنها نگذارد ، اگر یادت برود که مراقبش باشی، آرام آرام و شاید برای همیشه از دستش بدهی.... زنها می خواهند تكيه كنند حتى رئیس جمهور هم که باشند ، دلشان تکیه گاهی امن می خواهد، دلشان می خواهد یکی نازشان را بکشد ، قربان صدقه همه چیزشان برود ، اگر نگذاری سر بر شانه احساس تو بگذارد اگر همیشه ساكت و تنها باشد و آرام آه بکشد ... رفته است .... و زنها وقتی می روند دیگر وقت برگشتن همه چیز را نمی آورند ... ما هر کسی را طوری می کشیم ؛ بعضی از آن ها را با گلوله بعضی از آن ها را با حرف و بعضی ها را با کارهایی که کرده ایم و بعضی ها را با کارهایی که تا به امروز برای آن ها نکرده ایم !
❤️ بعضی ها !!!! آرامش مطلقند لبخندشان؛تلألو برق چشمانشان .. صدای آرامشان ... اصلِ کار؛ تپش قلبشان یک دنیا آرامشند.. آنقدر عزیزند که میترسی تمام شوند بعضی ها بودنشان... همین ساده بودنشان.. نفس کشیدنشان.. لبخند مینشاند گوشه لبمان و من چقدر دوست دارم این بعضی ها را
🧡💚🧡 بچه كه بوديم، وقتی لباس ميخريديم تا روز عيد، هر روز تنمون ميكرديم و جلوی آيينه خودمونو نگاه ميكرديم و ميگفتيم آخ كه مثل ماه شديم، بعد مامان از اتاق بغلی داد ميزد كه: در بيار اون لباساتو فقط همين يه دست رو داريا، ولی خب ميدونستيم كه مامان تابستونی، پاييزه يه دست ديگه هم خريده و واسمون گذاشته كنار. روز اول فروردين اون لباس قشنگا رو ميپوشيديم و دست زير چونه به حباب هايی كه از دهن ماهی ميومد بيرون نگاه ميكرديم، بابامون هم يادمون داده بود كه قرآن رو وا كنيم و چند آيه ازش بخونيم كه سال تحويلمون نورانی بشه. همه جمع ميشديم و دوربينمون كه فقط ٣٦ تا عكس ميتونست بگيره رو ميذاشتيم رو تايمر و اين ميشد عكس ِسالمون. همه ميرفتيم خونه بزرگايی كه الان نداريمشون و ازشون عيدي ميگرفتيم، و ميفهميديم كه "فی" عيدی امسال چقدره. مامان هامونم عيدی ها رو ازمون ميگرفتن تا مثلا جمع كنن، ولی بعدا ميديديم كه همون پول نو ها رو به بچه های فاميل ميدن! تا سيزدهم شاد بوديم، عيدمون عيد بود، پيك شادی مون تا روز آخر سفيد ميموند اما بازم دلمون خوش بود. اما انگار چند ساله عيد فقط واسمون حكم اينو داره كه تاريخ بالای سر برگ تقويممون يه دونه زيادتر بشه. لباس دو ماه پيشمون رو بپوشيم با كسی رفت و آمد نداشتيم كه ديده باشه، ماهی نخريم، ميميره، سبزه نكاريم، ميخشكه. واسه فاميل های دور هم كه تبريك خشك و خالی ميفرستيم اما با كلی استيكر قلب و بوس كه نكنه ذوقِ نداشته مون رو بفهمن! بعد هم خدا خدا كنيم كه برگرديم سر كار و دانشگاه چون حوصله مون سر رفته. اون روزا، كه زيادم دور نيست، عيد همه چيزمون نو ميشد، روحمون، جسممون، لباسامون، پولمون حتی و مهم تر از همه سالمون. اون موقع ها اگه وضعمون خوب نبود اما لااقل ذوق و بوسه و عشقمون واقعی بود ... یادش به خیر اون موقع ها ...
❤️ 🚪 در زدن هم اصولی داشت ، کوبه زنانه داشتیم و مردانه... و وقتی در زده میشد صاحب خانه میدانست آنکه پشت در است زن است یا مرد و بر آن مبنا به استقبال او میرفت، زندگی ها در عین سادگی در و پیکر و اصول داشت... 👞مردها کفشهای پاشنه تخم مرغی میپوشیدند تا از صدای آن از فاصله دور در کوچه پس کوچه های تو در تو خانمها بفهمند نامحرمی در حال عبور است... منزلها بیرونی و اندرونی داشت و از ورود مهمان تا خروجش طوری منزل ساخته شده بود که متعلقات به تکلف نیفتند... آن امنیت ناموسی چندین برابر این زمان بود، نه سیستم امنیتی در منازل بود و نه شبکه های مجازی برای پاییدن همدیگر... اطمینان و شرافت و وفاداری و نگه داشتن زندگی با چنگ و دندان و آبروداری زوجین اصل زندگی بود... من هرگز بخاطر ندارم کسی مهریه ای اجرا بگذارد و دادسراها این همه پرونده طلاق و درخواست طلاق و فرزندان طلاق... 📺نه ال سی دی بود نه اسپیلت و لباسشویی، صابون مراغه ای بود و دستان یخ زده مادر در زمستان که با گریسیلین ترکهایش را مداوا میکرد... و پدری که سر شب دم غروب خونه بود و خیز برمیداشت زیر کرسی و مادر کاسه اناردون کرده روی کرسی میگذاشت و نصف بدنمان زیر کرسی و سر و کله کز کرده در بیرون آن،با لباسهای ضخیم... پاییزی وزمستانی پراز باران داشتیم 👢 بخیر همه چکمه داشتیم و تا لبه چکمه برف می آمد،هم زمین برکت داشت هم آسمان... سفره مان برنج بخود کم میدید،اما صفا و سادگی داشت... و ریالی پدر در صبحگاه مدرسه میشد نصف نان بربری با پنیر... آن روزها پشت این دربهای کوبه دار با هم حرف میزدند خیلی گرم و صمیمی... تابستان ها چقدر روی تخت های چوبی ستاره شمردیم و لذت آسمان بی غبار را بردیم... چه حرمتی داشت و مادر... 💰و پولها و مالها چه برکتی... چقدر دور هم حرف برای گفتن داشتیم، و چقدر از خدا میترسیدیم... کله صبح قمری ها(یاکریم ها) میخواندند ، 🚴با دوچرخه درخونه ها نون تازه و عدسی و شیر می آوردند محال بود کسی یازده صبح بیدار شود... زود میخوابیدند و سحر بیدار میشدند و بهترین رزقها را دریافت میکردند، زمستون برف وشیره میخوردیم و خیلی چیزی برای خوردن پیدا نمیشد و بهترین غذا را ها میخوردیم، آنروزها مردم چقدر به یکدیگر رحم میکردند و مهربان بودند و گره گشا و اعصابها حرام ترافیک و ... نمیشد... نفهمیدم چی شد ولی برف و کرسی و ستاره ها و کاسه بی تکلف انار و# درب کوبه دار و دورهمی ها همه یکباره جمع شد... حالا ما مانده ایم و دنیای بی خیر و برکت و دربهای ضدسرقت و آدمهایی که سخت فخر میفروشند و متکبرند گویی هرگز نمیمیرند و چنان دنیا دارند که گویی برای آن آفریده شده اند... چقدر نعمتها از کف رفت و ما خواب خوابیم. یادش بخیر آن روزها😔😔😔😔 .................. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❣ خدا میگه... من تو رو می‌بینم. روحتو می‌بینم. تموم اشکاتو شمرده‌ام. شاهد سختی کشیدنت بودم. می‌دونم ته دلت چه خبره. می‌دونم واسه چی داری تلاش می‌کنی. می‌دونم چقدر بهش نیاز داری و اون چیز رو می‌خوای. شاهد تموم زحمات و سعی کردنات بودم. من هواتو دارم و تو این مسیر بهت کمک می‌کنم و اگه زمین خوردی دستتو می‌گیرم. فقط بهم اعتماد کن و به تلاش کردنت ادامه بده ✨
🌸 🔻بچه‌ها با خيالِ کفش و لباس نو، چشمانشان را می‌بندند! زن‌ها با فکر عوض کردن فرش و رنگ مبل جديدشان! مردها با محاسبه‌ی هزينه‌های شب عيد و کارهای نيمه‌تمامشان! 🔹اما فروردين که از نيمه بگذرد، طرح فرش و رنگ مبل از مُد می‌افتد و کفش و لباس نو از چشم، هزينه‌ها و کارهای نيمه‌تمام هم احتمالا تمام می‌شود! ماهی‌ها می‌ميرند و سبزه‌ها پلاسيده می‌شوند. روی ديوارها و شيشه‌ها باز گرد و خاک می‌نشيند و هفت‌سين‌ها کم‌کم جمع می‌شود... 🔸اينها رو گفتم که بدانيد، اگر هفت‌سينتان يک سين هم کم داشته باشد، ايرادی ندارد! اگر لباستان فلان مارک و مبلتان فلان طرح هم نباشد، آسمان به زمين نمی‌آيد جانم! خارج کنيد خودتان را از دور اين رقابت چشم و هم‌چشمی‌ها... شادی‌هايتان را به اين ماديات بی‌دوام گره نزنيد! 🔻بگذاريد کودکانمان ياد بگيرند که سال نو چيزی نيست جز حال خوب کنار هم بودن! جز وقتی که در کنار هم می‌گذرانيم... احساس خوشبختی داشتن با ماديات هنر نيست! اگر ميان همين اندک ‌داشته‌هايتان هم، با هم مهربان بوديد، آن وقت برويد و ميان مردم خوشبختی‌تان را جار بزنيد! 🔹اگر تصميم گرفتيد امسال را بيشتر کنار هم باشيد و بيشتر لبخند بزنيد، آن وقت است که شکوفه‌های خوشبختی در دلتان جوانه می‌زند و حال و هوای زندگيتان بهاری می‌شود... ♦️لبخند بزنيد به ترک ديوارتان! شايد شکوفه‌ای ميانش منتظر جوانه زدن باشد!❣️
🧡 مردی میگفت: خانمم همیشه میگفت دوستت دارم. من هم گذرا میگفتم منم همینطور عزیزم... ازهمان حرفایی که مردها از زنها میشنوند و قدرش رانمیدانند. همیشه شیطنت داشت. ابراز علاقه اش هم که نگو..آنقدر قربان صدقه ام میرفت که گاهی باخودم میگفتم: مگر من چه دارم که همسرم انقدر به من علاقمند است؟ یک شب کلافه بود، یا دلش میخواست حرف بزند. میدانید همیشه به قدری کار داشتم که وقت نمی‌شد مفصل صحبت کنم، من برای فرار از حرف گفتم میبینی که وقت ندارم، من هرکاری میکنم برای آسایش و رفاه توست ولی همیشه بد موقع مانند کنه به من میچسبی... گفت کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمیشدی ... این را که گفت از کوره در رفتم، گفتم خدا کنه تا صبح نباشی... بی اختیار این حرف را زدم.. این را که گفتم خشکش زد، برق نگاهش یک آن خاموش شد به مدت سی ثانیه به من خیره شد و بعد رفت به اتاق خواب و در را بست... بعد از اینکه کارهایم را کردم کنارش رفتم تا بخوابم، موهای بلندش رها بود و چهره اش با شبهای قبل فرق داشت، در آغوشش گرفتم افتخار کردم که زیباترین زن دنیارا دارم لبخند بی روحی زد ... نفس عمیقی کشید و خوابیدیم .. آن شب خوابم عمیق بود، اصلا بیدار نشدم... از آن شب پنج سال میگذرد و حتی یک شب خواب آرامی نداشته ام... هزاران سوال ذهنم را میخورد که حتی پاسخ یک سوال را هم پیدا نکرده ام ... گاهی با خود میگویم مگر یک جمله در عصبانیت میتواند یک نفر را... مگر چقدر امکان دارد یک جمله به قدری برای یک نفر سنگین باشد که قلبش بایستد ؟!! همسرم دیگر بیدار نشد، دچار ایست قلبی شده بود... شاید هم از قبل آن شب از دنیا رفته بود، از روزهایی که لباس رنگی میپوشید و من در دلم به شوق می آمدم از دیدنش اما در ظاهر ،نه... شاید هم زمانی که انتظار داشت صدایش را بشنوم، اما طبق معمول وقتش را نداشتم .. بعدها کارهایم روبراه شد، حالا همان وضعی را دارم که همسرم برایم آرزو داشت ... من اما...آرزویم این است که زمان به عقب برگردد و من مردی باشم که او انتظار داشت... بعد مرگش دنبال چیزی میگشتم، کشوی کنار تخت را باز کردم، یک نامه آنجا بود، پاکت را باز کردم جواب آزمایشش بود تمام دنیا را روی سرم آوار کرد،... خانواده اش خواسته بودند که پزشک قانونی، چیزی به من نگوید تا بیشتر از این نابود نشوم ... آنشب میخواست بیشتر باهم باشیم تا خبر پدر شدنم را بدهد... حالا هرشب لباسش را در آغوش میگیرم و هزاران بار از او معذرت میخواهم اما او آنقدر دلخور است که تا ابد جوابم را نخواهد داد... حالا فهميدم، گاهی به یک حرف چنان دلی میشکند که قلبی از تپش می ایستد. بايد بیشتر مواظب حرفها بود. که گاهی-چقدر زود دیر میشود... روایتی از
💚 چقدر بی کلاسی زیبا بود! 🔹یادش بخیر قدیما که "بی کلاس" بودیم بیشتر دور هم بودیم و چقدر خوش میگذشت و هر چقدر با کلاس تر میشیم از همدیگه دورتر میشیم. 🔹قدیما که "بی کلاس" بودیم و موبایل و تلفن نبود و واسه رفت و آمد وسیله شخصی نبود، همیشه خونه ها تمیز بود و آماده پذیرایی از مهمونا و وقتی کلون در خونه در هر زمانی به صدا در میومد، خوشحال میشدیم؛ چون مهمون میومد و به سادگی مهمونی برگزار میشد. 🔹آخه چون "بی کلاس" بودیم آشپزخونه ها اوپن نبود و گازهای فردار و ماکروفر و… نبود و از فست فود خبری نبود، ولی همیشه بوی خوش غذا آدمو مست میکرد و هر چند تا مهمون هم که میومد، همون غذای موجود رو دور هم میخوردیم و خیلی هم خوش میگذشت. 🔹تازه چون "بی کلاس" بودیم میز ناهارخوری و مبل هم نداشتیم و روی زمین و چهار زانو کنار هم مینشستیم و میگفتیم و میخندیدیم و با دل خوش زندگی می کردیم. 🔹حالا که فکر میکنم میبینم چقدر "بی کلاسی" زیبا بود! آخه از وقتی که با کلاس شدیم و آشپزخونه ها اوپن شدن و میز ناهار خوری و مبل داریم و تازه واسه رفت و آمد همگی ماشین داریم و هم تو خونه تلفن داریم و هم آخرین مدل تلفن همراهو داریم و خلاصه کلی کلاسهای دیگه؛ مثل بخار پز و انواع زود پز و… داریم ولی دیگه آمد و شد نداریم! چون خیلی با کلاس شدیم! تازه هر از چند گاهی هم که دور هم جمع میشیم، کلاً درگیر کلاسیم و از صفا و صمیمیت و دل و از همه مهمتر سادگی خبری نیست!! 🔻لعنت بر این کلاس که ما آدما رو اینقدر از هم دور کرده و اینقدر اسیر کلاسیم که خیلی وقتا خودمونم فراموش می کنیم❗️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌱 یادش_بخیر بی سر و صدا وسايلتونو جمع کنيد، با صف بريد تو حياط، امروز معلم نداريد تو نیمکت ها باید سه نفری می نشستیم بعد موقع امتحان باید نفر وسطی میرفت زیر میز نوک مداد قرمزای سوسمار که زبون میزدی خوشرنگ تر میشد موقع امتحان باید کیف میذاشتیم بینمون که تقلب نکنیم یه مدت از این مداد تراشای رومیزی مد شده بود هر کی از اونا داشت خیلی با کلاس بود پاک کن های جوهری ک یه طرفش قرمز بود و یه طرفش آبی بعد با طرف آبیش میخواستیم خودکار رو پاک کنیم، همیشه آخرش یا کاغذ رو پاره میکردیم یا سیاه و کثیف می شد... گوشه دفترا رو گلکاری میکردیم زنگ تفریح که تموم می شد، مامورای آبخوری دیگه نمیذاشتن آب بخوریم تو راه مدرسه اگه یه قوطی پیدا میکردیم تا خود مدرسه شوتش میکردیم وقتی معلم می گفت برو گچ بیار، انگار مشعل المپیک دستمون میدادن وقتی کوچیک بودیم تلویزیون با شام سبک با پنکه شماره 5 مشقاتو مینوشتی خط خط از بالا به پایین //////// \\\ ||||||| \\\\\ اون وقتا زندگی شیرین بود و طعم دیگه ای داشت... وقتی که صدای هواپیما رو میشنیدیم می پریدیم تو حیاط براش دست تکون میدادیم... می نشستیم به انتظار کلاس چهارم، تا بتونیم با خودکار بنویسیم وقتی مامان می پرسید، ساعت چنده میگفتیم: بزرگه رو ۶ و کوچیکه رو ۴ وقتی نقاشی میکردی خورشیدو رو زاویه برگه میکشیدی در یخچالو کم کم میبستی تا ببینی لامپش چجور خاموش میشه یادش بخیر... روزگار کودکی روزگار خوشی بود 👌☺️
🌸 داشتم فکر می‌کردم هیچ مهم نیست که قد یه مرد یک و نود باشه یا یک و هفتاد یا هرچی! چاق و لاغر و یکم زشت تر و یه ذره خوشگلتر و بی ریش و با ریشش هم مهم نیست! مهم هم نیست این‌که‌ چقدر جذاب و دختر کُشه و دستاش چقدر استخونی و کشیده ست و عطر مارک فلانش تا چندتا خیابون اون طرف تر می‌پیچه و نمی‌پیچیه و صداش چقدر بم و شاعرانه ست! حتی این‌که داراییش چقدره و مدل ماشینِ امروز یا آینده ش چیه و چی نیست و یه کوچه این‌ور تر یا اون‌ور تر بودن خونه ی داشته و نداشته ی خودش و خونه ی قدیمیِ پدریش زیاد اهمیت نداره! مهم شونه های مردونشه... مهم امنیت شونه هاشه، مهم اینه چقدر و تا کجا میشه بی دغدغه زن بود و با خیال راحت تکیه کرد به کوهِ شونه های یه مرد و از جازدن و شونه خالی کردن و نامردی و رفیق نیمه راه بودن نترسید. از تمامِ وجود و بودن یه مرد، مهم اون حس آرامش و امنیتیه که به زنی که پا میذاره توی زندگیش هدیه میده... از بین داشته های یه مرد، مهم ترین داراییش شونه هاشه، شونه هاش!
❣ بچه که بودم خیلی لواشک آلو دوست داشتم، برای همین تابستون که می شد مادرم لواشک آلو واسم درست می‌کرد, منم همیشه یه گوشه وایمیستادم و نگاه می کردم... سخت ترین مرحله ،‌ مرحله ی خشک شدن لواشک بود... لواشک رو می ریختیم تو‌ سینی و می ذاشتیم رو بالکن، زیر آفتاب تا خشک بشه ... خیلی انتظار سختی بود، همش وسوسه می شدم ناخنک‌ بزنم ولی چاره ای نبود بعضی وقتا برای خواسته ی دلت باید صبر کنی... صبر کردم تا اینکه بالاخره لواشک آماده شد و یه تیکه کوچیکش رو گذاشتم گوشه ی لپم تا آب بشه...لواشک اون سال بی نهایت خوشمزه شده بود... نمی‌دونم‌برای آلو قرمز های گوشتی و خوش‌طعمش بود یا نمک و گلپرش اندازه بود، هر‌چی‌بود انقدر فوق العاده ‌بود که دلم نمی خواست تموم بشه...برای همین برعکس همیشه حیفم‌میومد لواشک بخورم ، می ترسیدم زود تموم بشه ...تا اینکه یه روز واسمون مهمون اومد، تو اون شلوغی تا به خودم اومدم دیدم بچه های مهمونمون رفتن سراغ لواشکای من...لواشکی که خودم حیفم میومد بخورم حالا گوشه ی لپ اونا بود و صدای ملچ ملوچشون تو گوشم می پیچید... هیچی از اون لواشکا باقی نموند ، دیگه فصل آلو قرمز هم گذشته بود و آلویی نبود که بشه باهاش لواشک درست کرد...من لواشک خیلی دوست داشتم ولی سهمم از این دوست داشتن دیدنش گوشه ی لپ یکی دیگه بود... تو زندگی وقتی دلت چیزی رو می خواد نباید دست دست کنی باید از دوست داشتنت لذت ببری چون درست وقتی که حواست نیست کسی میره سراغش و همه ی سهم تو میشه تماشا کردن و حسرت خوردن..
🌸 این‌ روزا که حال و هوای عید و بهاره، از جلوی هر مغازه ای که رد میشی نوشته پالتو پنجاه درصد تخفیف، بارانی ۷۰ درصد تخفیف؛ یه کم دیگه که بگذره پلاکارد می‌زنن اصلا شما بیا بخر، لباس زمستونی و گَرم با قیمتِ هرچی عشقت کشید! چند ماه پیش هم اگه از جلوی همون مغازه ها رد می شدی زده بودن مانتوی بهاره فلان قدر تخفیف، تی شرت آستین کوتاه بیسار قدر تخفیف، حراج کردیم لباسای بهاره و تابستونی رو، فقط ببر! چرا؟! چون دیگه به درد نمی خورن، چون وقتِ درستِ بودنشون گذشته، زمانی که احتیاجی بوده به بودنشون نبودن، به خاطر این که دیگه قرار نیست دردی دوا کنن، برای این که وسط گرمای تابستون اون پالتوی خزدار فلان قیمتی به کار نمیاد، یا توی سرمای استخون سوزِ بهمن به هیچ دردی نمی‌خوره اون لباس نازکِ تابستونیِ رنگ روشن! می‌خوام بگم اگه به شما و  بودنتون جایی نیازه، اگه زخمی هست که میشه مرهمش شین، اگه دردِ مگویی هست که محرمش شمایین، اگه آتیش و تبی هست که می‌تونین مثل یه لیوان آب یخ باشین براش، اگه عرق سرد و لرزی هست که می‌تونین با گرمای وجودتون درمونش باشین، اگه می‌تونین آروم و قرار دل بی قراری باشین، انقدری دست دست نکنین که ارزش بودنتون تخفیف بخوره، کم بشه، هیچ بشه! حواستون به تیک تاک ثانیه های ساعت و گذر بی وقفه ی زمان باشه که اگه وقتش بگذره، اگه بهارش بشه زمستون، گرماش بشه سرما و زخمش جذام، اگه نبودنتون بشه عزرائیل و جون بگیره، دیگه بودنتون دردی دوا نمی کنه از کسی، حتی اگه حکم نوش دارو داشته باشین برای سهراب
🌸 🍃 قدیمها... ﺩﻟﻢ ﺣﯿﺎﻁ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ... ﯾﮏ ﺑﻌﺪﺍﺯﻇﻬﺮ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﺭﺍ ﺁﺏ ﺩﻫﯿﻢ، ﻓﺮﺷﯽ بیندﺍﺯﯾﻢ ﺭﻭﯼ ﺍﯾﻮﺍﻥ، ﺑﻮﯼ ﺧﺎﮎ ﻭ ﺁﺏ ﻭ ﮔﻞ ﻭ ﺑﺮﮒ ﺍﻧﮕﻮﺭ، ﻣﺎﻫﯽﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻈﺎﺭﻩ ﮐﻨﯿﻢ ﺩﺭ ﺣﻮﺽِ ﻣﯿﺎﻥ ﺣﯿﺎﻁ ﮐﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻫﻢ ﻣﯿﺪﻭﻧﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺷﺎﺩﯾﺸﺎﻥ ﺩﺭ ﮐﻞ ﺣﯿﺎﻁ ﻣﯿﭙﯿﭽﺪ! ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﯾﻢ ﻭ ﺩﻟﮕﺮﻡ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﻣﺮﺩﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﻗﻬﻘﻬﻪ ﻣﯿﺰﻧﻨﺪ... ﭘﺪﺭ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﻭ ﻃﺎﻟﺒﯽﻫﺎﯼ ﺧﻨﮏ ﺭﺍ ﯾﮏ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻗﺎﭺ ﮐﻨﺪ، ﻭ ﻣﺎ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﮊﺳﺖﻫﺎﯼ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﺍﻧﻪ، ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺑﺮﺩﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﻋﻄﺮ ﺧﻮﺷﺶ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮﯾﻢ... ﺩﻟﻢ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ میﻧﺸﺴﺘﯿﻢ ﻫﯿﭻ ﮐﺪﺍﻣﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﺑﻨﺪ ﮔﻮﺷﯽﻫﺎﯼ ﻫﻤﺮﺍﻫﻤﺎﻥ ﻧﺒﻮﺩﯾﻢ... ﺻﺤﺒﺖ ﺍﺯ ﺗﮑﻨﻮﻟﻮﮊﯼ ﻧﺒﻮﺩ، ﺁﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﻠﻔﻦﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺁﻧﮑﻪ ﺷﻤﺎﺭﻩﺍﯼ ﺑﯿﺎﻓﺘﺪ، ﺍﺯ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﻭﺟﺪ ﻣﯽﺁﻣﺪﯾﻢ ﻭ "ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺍﺯ ﺫﻫﻨﻤﺎﻥ ﺧﻄﻮﺭ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﮐﻪ" ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﻡ! ﺁﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺁﯾﻔﻮﻥ ﺗﺼﻮﯾﺮﯼ ﻧﺒﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻥ! ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺣﯿﺎﻁ ﻣﯿﮕﺬﺷﺘﯽ ﭼﻪ ﺫِﻝّ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ، ﭼﻪ ﺩﺭ ﯾﺨﺒﻨﺪﺍﻥ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ... اما ﺣﯿﻒ ﻫﻤﻪﺷﺎﻥ ﮔﺬﺷﺘﻨﺪ! ﺍﺯ ﺁﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ... ﺟﺰ ﯾﮏ ﺧﺎﻃﺮﻩ! ﺩﻟﻢ ﺗﻨﮓ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻠﺪﺍﻥﻫﺎﯼ ﺷﻤﻌﺪﺍﻧﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﺣﻮﺽ... ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻮﯼ ﺯﻋﻔﺮﺍﻥ ﺷﻠﻪﺯﺭﺩﻫﺎﯼ ﻧﺬﺭﯼ، ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﻏﺒﺎﻥ ﭘﯿﺮ ﮐﻪ ﭘﺸﺖ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﯿﺪ، ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻣﯽﮐﺸﯿﺪ! ﺑﺮﺍﯼ ﻗﺮﻣﺰﯼ ﻭ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﯾﮏ ﻗﺎﭺ ﻫﻨﺪﻭﺍﻧﻪ، ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﻭﯼ ﭘﺸﺖﺑﺎﻡ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺷﺐ ﭘﺮ ﺳﺘﺎﺭﻩ، ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺮﯾﺪﻥ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺟﻮﺏ، ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻥ ﺩﺭ ﺻﻒ ﻧﺎﻧﻮﺍﯾﯽ، ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﯾﮏ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﮐﻤﺮ ﺑﺎﺭﯾﮏ ﭼﺎﯾﯽ، ﺑﺮﺍﯼ ﻗﻨﺪِ ﭘﻬﻠﻮﯾﺶ، ﺑﺮﺍﯼ ﭘﻨﯿﺮ ﻭ ﮔﺮﺩﻭﯾﺶ، ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻮﯼ ﻧﻤﻨﺎﮎ ﺧﺎﮎِ ﮐﻮﭼﻪﭘﺲﮐﻮﭼﻪ، ﺑﺮﺍﯼ ﻫﯿﺎﻫﻮﯼ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﭘﺸﺖ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪ، ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺪﺭﯼ ﯾﮏ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ! ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻮﺩﮐﯽﻫﺎﯾﻢ، ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ...
🌸 🔸یادش بخیر، ﺑﭽﻪ که ﺑﻮﺩﯾﻢ ﭼﺎﺩﺭ ﻣﺎﺩﺭﻣﻮﻧﻮ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﯿﻢ تا ﮔﻢ ﻧﺸﯿﻢ 🔹یادش بخیر، لذتی که توی خوابیدن با لباس مدرسه توی رختخواب بین ساعات ۷:۰۰ تا ۷:۱۵ وجود داشت؛ توی هیچ چیزی دیگه وجود نداشت و ندارد و نخواهد داشت 🔸یادش بخیر، همیشه تو مدرسه عادت داشتم همکلاسی هامو بشمرم تا ببینم کدوم پاراگراف برای خوندن به من می‌افته 🔹یادش بخیر، یکی از استرس های زمان مدرسه این بود که زنگ ورزشمون چه روزیه و چه ساعتی؟! افتادن زنگ ورزش اونم دو زنگ آخر پنجشنبه از انتصاب به عنوان مدیر کل شرکت مایکروسافت هم بالاتر بود 🔸یادش بخیر، مدرسه که میرفتیم همیشه سر کلاس به این فک میکردیم که اگه پنکه سقفی بیفته کله کیا قطع میشه ! 🔹یادش بخیر، تو مدرسه آرزومون این بود که وقتی از دوستمون می پرسیم درستون کجاست اونا یه درس از ما عقب تر باشن 🔸یادش بخیر، اوج احتراممون به یه درس این بود که دفتر صد برگ واسش انتخاب می کردیم! 🔹يادش به خير، چه زود بزرگ شدیم و آرزوها و خاطرات زیبای قدیم و کودکیمون رو فراموش کردیم! 🔸قديما اگه نون و تخم مرغ تموم ميشد، راحت می پريديم و زنگ همسايه رو هر ساعتی از شبانه روز می زديم و كلی باهاش می خنديديم، اين روز ها اگه همزمان، درب واحد اونا باز شه بر ميگرديم تا كه مجبور نشيم باهاش سلام عليک كنيم... 🔹قديما از هر فرصتی استفاده میكرديم كه با دوست و فاميل ارتباط داشته باشيم چه با نامه چه كارت پستال و چه حضوری، اين روزها با "بهترین دستگاه های رسانه ای" هم، ارتباط با هم نداريم... 🔸قديما تو يه محله جديد هم كه می رفتيم با دقت و اشتياق به همه جا نگاه می كرديم، اين روزها دنيا را از پشت دوربينای عكاسی و فيلمبرداری میبينيم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸 🌸آدم همیشه بهار نیست... 🔸کسی نمی‌تواند به طبیعت بگوید چرا زمستان شدی؟ چرا پاییز نماندی؟ کسی نمی‌تواند به برف بگوید که چرا آب شدی؟ یا اصلاً چرا آمدی که آب بشوی؟ 🔸کسی نمی‌تواند به زمین اعتراض کند که چرا انقدر سرد می‌شوی کسی نمی‌تواند به پاییز بگوید که چرا دلگیری؟ چرا برگ‌ها را حرام می‌کنی؟ چرا زرد می‌شوی؟ چرا اخم می‌کنی؟ چرا اشک می‌ریزی؟ 🔸کسی به تابستان نمی‌گوید که چرا انقدر گرمی؟ کسی نمی‌پرسد که بارانت کو؟ از همه مهم‌تر بهار که همه‌چیز تمام است و هیچ‌کس به بهار نمی‌گوید که تا الان کجا بودی؟ و کسی نمی‌گوید چرا همیشه نمی‌مانی؟ 🔸هیچ‌کس از تابستان توقع برف ندارد و هیچ‌کس از زمسنان توقعِ گرمای تابستان و کولر آبی ندارد.... 🔸همان‌قدر که طبیعت حق دارد همیشه بهار نباشد آدم هم حق دارد آدم حق دارد یک‌وقت‌هایی زمستان باشد .حق دارد یک‌وقت‌هایی سرد باشد یک‌وقت‌هایی دل‌گیر و گریان باشد ..یک‌وقت‌هایی به طرزِ خفه کننده‌ای گرم باشد.. 🍁گذرِ فصل‌ها طبیعت آدم است ..آدم همیشه بهار نیست!
❤️ یخچال خانه ی ما را که باز کنی اگر خالی از هرچیزی هم باشد، محال ممکن است که سیب در ان پیدا نکنی! انگار محکوممان کرده اند به سیب خوردن! یا رسم است هرروز سیب بخوریم! هرچند تنها مادرم پایبند این رسم عجیب است که سیب برای پوست مفید است. امروز هم کیسه ی دو کیلویی سیب روی کابینت مثل پتک روی سرم فرود امد و شکایت کردم:"ای بابا.. بازم سیب خریدی که! مامان! اینهمه میوه ی خوب!" بعد یکهو دلم برای سیبها سوخت، یکی از آنها را برداشتم و خوردم تا فکر نکنند میوه بدی هستند یا خیلی ازشان بدم می اید! اخر اصلا تقصیر سیبها نبود. اگر سیب ها هم مثله گوجه سبز، میوه نوبرانه بودند و مارا منتظر میگذاشتند، شاید حالا کمی بیشتر مورد توجه قرار میگرفتند و بی صبرانه منتظر شان میماندیم و با ذوق و چندین برابر قیمت حالا میخریدیمشان. و چقدر هم راضی و خوشحال بودیم! به نظرم بعضی آدمها خوب و با خاصیت، شبیه سیب هستند. همیشه درکنارمان و در هر شرایط کمکمان هستند. وجودشان پر از خاصیت است و هزار بلا و مصیبت را از جانمان دور میکنند. اما مثل سیب! به چشم نمی آیند و قدرشان را نمیدانیم و در عوض، قدر آدمهایی را میدانیم که هر از گاهی وارد زندگیمان میشوند و میروند، مثل توت فرنگی! چون نوبرند رنگ و رویشان جذبمان میکند و سیب با وفا و پرخاصیت را میفروشیم به آن توت فرنگی بیخاصیت آبکی که کمتر هست و تازه با قیمت بالا، برایش سر و دست هم میشکنیم! حیف سیب که هر کارش کنی، سیب است و یاد نمیگیرد نوبرانه بودن را، کم بودن را، گران و دست نیافتنی بودن را!!! وای که بعضی آدمها همان سیب هستند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸 امروز با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم . اوه! معذرت میخوام. من هم معذرت میخوام. دقت نکردم... ما خیلی مؤدب بودیم، من و این غریبه خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم. کمی بعد از آنروز، در حال پختن شام بودم. فرزندم خیلی آرام کنارم ایستاد، همین که برگشتم به او خوردم و تقریبا انداختمش. با اخم گفتم: "اه ! از سر راه برو کنار، چرا تو دست و پامی" قلب کوچکش شکست و رفت. نفهمیدم که چقدر تند حرف زدم. وقتی توی رختخوابم بیدار بودم، صدای درونم گفت: وقتی با یک غریبه برخورد میکنی، آداب معمول را رعایت میکنی؛ اما با بچه ای که دوستش داری بد رفتار میکنی؟! در خانه با آنهایی که دوستشان داری چطور رفتار میکنی؟! آیا میدانستید که اگر فردا بمیرید، شرکتی که در آن کار میکنید به آسانی در ظرف یک روز برای شما جانشینی می آورد؟ اما خانواده ای که به جا میگذارید تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد کرد... و به این فکر کنید که ما خود را وقف کار میکنیم و نه خانواده مان... چه سرمایه گذاری ناعادلانه ای... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸 . وقتی خانه تکانی می کنی چیزهایی پیدا می شوند که مدتی برای پیدا کردنشان زمین و زمان را بهم ریخته ای و از نبودنشان اعصابت خط خطی بود. امروز که آن گمشده ها را میبینی، میبینی که زندگی بدون آنها هم جریان خود را داشته دنیا هم همینطور است... امروز هستیم، فردا نه! در نبودمان جایگزینهایی هستند که دنیا از حرکت نایستد! خانه تکانی این مزیت را دارد که به ما یاد می دهد که هیچ تقدیری فاجعه نیست باور کنید... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌱 اگر جای دانه هایت را که روزی کاشته ای فراموش کردی، باران روزی به تو خواهد گفت کجا کاشته ای … "پس نیکی را بکار، بالای هر زمینی… و زیر هر آسمانی…. برای هر کسی... " تو نمیدانی کی و کجا آن را خواهی یافت!! که کار نیک هر جا که کاشته شود به بار می نشیند … اثر زیبا باقی می ماند، حتی اگر روزی صاحب اثر دیگر حضور نداشته باشد
🌸🌱 از بین آدم‌های زندگیتون، دل‌نازکارو بیشتر دوستشون داشته باشید. بیشتر هوای اونایی که دلشون قد گنجیشکه‌ رو داشته باشید. همونا که زود میرنجن و به روت میارن ازت رنجیدن. ولی زودم میبخشنت و یادشون میره چی شده. همونا که زود عصبانی میشن و از کوره درمیرن و زودم آروم میشن و باز بهت لبخند میزنن. دل‌نازکا هیچوقت آدمای ترسناکی نیستن! هیچوقت ناامنت نمیکنن! چون دلِ اینکه کینه ازت بگیرن و بشینن نقشه برات بکشن ندارن! دل نازکا هیچوقت زمین نمیزننت! قدرِ اونا که دلشون زلالِ آبه و چشاشون آینه بدونید. فرشته‌های پاک و مهربون زندگی‌ان کسایی که با چند دهه سن و سر و شکل آدم بزرگا، هنوز قلبِ یه بچه دوساله تو سینه‌شون میتپه!
❤️ داستان ماشین مشدی ممدلی مشهدی محمدعلی، در دهه بیست، یکی از پولدارهای قدیم تهران به شمار می رفت.‌ در زمانی که هنوز شمار خودروها در تهران بسیار اندک بود، او یک اتومبیل «استون مارتین» انگلیسی داشته‌. مشتی که البته شخص خسیسی بوده، ماشینش رو تعمیر و نگهداری نمی‌کرد و از آن‌جایی که در اون زمان خیابان‌های شهر تهران سنگ فرش بود، به مرور، هر زمان که این ماشین از جایی رد می‌شد، مردم از سروصدای گوش‌خراش موتور و تلق و تلوقش جون به سر می شدن! معروفیت به جهت اتول معیوب و البته حُسن خلق و خوش خلقی بی حد مشدی مندلی، سبب شده بود تا بچه‌های شیطون و بازیگوش تهران همینکه او را می‌دیدند سربه‌سرش بگذارند. دنبال ماشینش ‌بدوند و شیطنت کنند و به آواز، مشدی مندلی اوتول داره... اتولش بوق نداره... چرخ نداره... می خواندند و به این ترتیب آوازه او نه در تهران که در اندک مدت به مشهد، زادگاهش هم رسید!! در این میان، غلامرضا روحانی، فکاهی نویس و شاعر طناز ملقب به اجنه، با استفاده از همین الفاظ و شعر خودجوش کودکان، ترانه ماشین مشدی مندلی را بازسرایی کرد و توسط جواد بدیع زاده به گونه ای زیبا اجرا گردید. شهرت مشدی مندلی و زیبایی و گیرایی آهنگ سبب شد که به سرعت در میان مردم پخش شود و بر سر زبانها بیافتد و صفحه محبوب خاص و عام شود
❣ ممنونم از آدم‌هایی که در زندگی من چه کوتاه نقش داشتند، چه هستند هنوز از آن‌ها که لبخند شدند، از آن‌ها که بغض شدند ممنونم از تمام آدم هایی که آمدند تا من دنیا را زیباتر ببینم و رفتند، تا به دنبال زیبایی ها بروم از آدم‌هایی که حرف هایشان زخم بر دلم گذاشت تا یاد بگیرم هرکسی ارزش هم صحبت شدن را ندارد و آدم‌هایی که بی حرف، وجودشان از بایدهای زندگی بود ممنونم از آدم‌هایی که از دردهایم مرحمی ساختند برای خودشان تا یاد بگیرم آنقدر لبخند بزنم تا خودم هم دردهایم را فراموش کنم من از تمام آدم‌های زندگی‌ام ممنونم آن‌ها هر طور که بودند منِ امروز را ساختند منِ امروزی که یاد گرفته به دنبال آرزوهایش برود دست آدم‌های واقعی زندگی را بگیرد و دور شود و دور شود و دور شود...
❤️ در آرایشگاهم خانمی می‌آید، گوشی‌اش را باز می‌کند، عکسی نشان خانم آرایشگر می‌دهد و می‌گوید: موهام رو این مدلی می‌خوام. درست همینو دربیار... می‌نشیند زیر دست خانم آرایشگر؛ و خلاصه‌ای از حکایتش: ای خانوم. از دل خوشم نیس که! شوهرم از این مدله خوشش میاد. مدام دنبالش میکنه... اومدم خودمو شکل اون کنم تا ... . و امان‌امان از مردهای این دوره زمونه که اون یکی خانم می‌آید می‌نشیند که: ابروهام رو اون مدل تتو کنید. شوهرم گفته ابروهات کمانی نیست! و ... از آمدوشدهای این ریختی خسته می‌شوم . می‌روم آنطرف‌تر ....مدیر سالن آن‌طرفتر نشسته. میکاود چهره‌ام را و مهربان می‌کند صدایش را که: می‌خوای کلا صورتت رو تغییر اساسی بدم برات؟ به صورتت دست نزدی که! این دوره زمونه اینجوری نمی‌پسندند. نه شوهرا، نه خواستگارا ... یه خط چشمی خط لبی. بیوبیلدینگی. خانوم به خودت برس. دوره زمونه عوض شده... . "به خودت برس"! چقدر این جمله مصداق دارد. توی رستوران. توی آرایشگاه و توی "خودت"!یعنی همه "این" خانوم‌ها و همه "آن" خانم‌ها، دارند به خودشان می رسند؟ یعنی نمی‌شود از راه دیگری "رسید"؟ . دلم برای این‌همه ناامنی می‌گیرد. برادرم می‌گوید: به دخترت بگو امروزی راه بره وگرنه می‌مونه توی خونه! "امروزی" را توی کدام واژه نامه معنا کنم که بنشیند به دل دخترم؟ . دلم برای زندگیهایی که از ترس‌ها ،از ناامنی‌ها، از" نکند این بشود آن نشودها" سوخت می‌شوند، می‌گیرد. . در این فکرم که آدمی کدام یک از دو روز دنیا را وقت می کند برای "خودش" ، مثل "خودش" زندگی کند؟ کدام فرصت را می‌کند نسخه اصلی خودش باشد؟ آن یکی خانم لب‌هایش را مدل خواهرشوهرش درست می‌کند این یکی..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌