#خاطره_شهید 🌱
اوایل دهه هفتاد وقتی تازه به محل آمده بودیم، پنجشنبه شبها یک دستگاه اتوبوس میآمد جلوی مسجد، نمازگزارها را سوار میکرد میبرد مسجد جامع برای دعای کمیل😍. راه دوری بود؛😢 از این سر شهر تا آن سر شهر. من بیشتر وقتها «درس دارم» را بهانه میکردم و توفیق پیدا نمیکردم شرکت کنم 💔ولی محمودرضا هر هفته میرفت. یادم هست بار اولی که رفت و بعد از دعا به خانه برگشت، گریه کرده بود. پرسیدم: چطور بود؟! گفت: «حیف است آدم این دعا را بخواند بدون اینکه بداند دارد چه میگوید.» این حرفش از همان شب توی گوشم است و هیچوقت یادم نرفته. هر وقت دعای کمیل میخوانم یا صدای خوانده شدنش به گوشم میخورد، محمودرضا میآید جلوی چشمم.
#پاتوق_مهدویون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رئیس جهنم نشو...‼️
🎤استاد دانشمند
#به_عشق_مولا_گناه_نکنیم
@Patoghemahdaviyoon (:
•|🌿🛁|•
-بروگریهکُن ؛
التماسِخداکُن ؛
بگونمیتونمازموقعیتِگناهفرارکُنم
اونقداینخُداکریمه،
کهموقعیتِگناهوفراریمیده،
توفَقطمیونِگریههاتبگو؛
-دیگهناندارمپاشم؛
بگومیخوامگناهنکنمآاا، زورمنمیرسه!
معجزهمیکنهبرات !(:
"استادپناهیان"
🌪⃟📓¦⇢ #تلنگرانه
🌪⃟📓¦⇢ #بدون_تعارف
@Patoghemahdaviyoon ____☆
#تلنگر
هرچہزمٰانمیگذرد
مردمافسردهترمیشوند🥀
اینخاصیتدلبستنبهزمانهاست!
خوشابحالآنکهبهجایزمانبه
''صاحبالزمـان💛🌿°°
دلمےبندد... :)
#العجلایصاحبعصروزمان
اِلهــىاِسْتَشْفَعْتُبِڪَاِلَیك🕊
+خدایاخودتبرای حالِدلـم
پادرمیانـی کن! :)💙
°•@Patoghemahdaviyoon •°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رسم شده که از امام و نظام انتخابات دم بزنند ولی....
#انتخابات
j๑ïท➺@Patoghemahdaviyoon🍃
⃟༺°•°•❥࿐❥᭄͚ٖٜ
#عاشقانہ_مذهبی
من و همســـــ😍ـــــــرم
نه شیرین و فرهادیم ...✖
نه لیلی و مجنون ...✖
قصه ی ما یه روایتی جدید و جداستــ ...!😉🙃
با سناریویی که نویسندش خداستــ ..😍
و چراغ راهی که دست حضرت علی (ع) و حضــرت زهــرا (س) ست ...😍❤️
#عشق_پاک
✦⌈♥️ @Patoghemahdaviyoon
⃟༺°•°•❥࿐❥᭄͚ٖٜ
#عاشقانہ_مذهبی
حالا که روز و روزگارمون یکی شد ..🌓
حالا که حرف دلامون یکی شد ..❤️🗣
حالا که آسمون پر ستاره ..✨
شبامون یکی شد ..🌙
حالا که دست تو دست ..🤝🏻
سمت نگامون یکی شد ..👀❤️
حالا که تیک تیک ..💫
قلبامون یکی شد ..💓
حالا که عطر ...🌺
نفسهامون یکی شد ...☘
بذار یه چی بهت بگم !!🙃
بگم ..؟!!!!🙂
دوستت دارم ،😍
خانومم ..!😘
#عشق_پاک
#عشق
✦⌈♥️ @Patoghemahdaviyoon ♥️⌋✦
⃟༺°•°•❥࿐❥᭄͚ٖٜ
#عاشقانہ_مذهبی
تو باشی و من ...🙃
دلخوش کنار هم ...😍
تکیه به شونه هات ...☺️
تو با لباس خادمیت ...⭐️
و من با چادر فاطمیم ...🌟
#عشق_پاک
✦⌈♥️ @Patoghemahdaviyoon ♥️⌋✦
| پـٰاتـوقمهدویـون |
⛓🔥'!
•
.
مرگرفتنـےاستبـےصداوآهستـھ
بـےهیچموجـےبـےهیچاوجـے..
امـاشھادت
کوچـےاستباآهنگپردامنـھوسرشاراز
موج،اوجوعروج...:)💔
#شھادتقسمتمامـےشدایکاش'!
⸤ @Patoghemahdaviyoon ⸣
| پـٰاتـوقمهدویـون |
💣♥':)
||💙🔗•••
القٰلبقلبیْ،والنبـٰضإنٺ...
قلبمالِمـٰناسٺ،امـاضربآنـشتویۍ
#مذهبـےهاعاشقترند💍'!
⸤ @Patoghemahdaviyoon ⸣
•
.
هروقتگناهجلوتونبود
بـھاینفکرکنیدکـھشبایقدرومحـرمو
ایامفاطمیـھچقدرگریـھکردیدوبـھخـدا
التماسکردیدببخشتتون!!
ببینیدلذتگناهبـھشکستنقولوقرارتون
مـےارزه؟!
چـطورروتونمیشـھ؟
چـھبھونـھایداریدخدایـے؟!🚶🏿♂
⸤ @Patoghemahdaviyoon ⸣
حسمیکنمبدبختترینآدمدنیام..
ازهمـھدلگیرم..
دیگـھبریدمنمیتونم..
خستـھام..
جوابآرزوهایمنکجاسپس..؟!😐🚶🏿♂
میدونـےچراغصـھدلتـوگرفتـھحجـے؟
چوننرفتـےسراصلمطلب!
چونباعمقوجودتتوکلنکردیبہخدا !
قبولکندلندادی..!
خدادرجـوابهمہبدبختیامونمیفرمایید:
أَلَیْسَاللَّهُبِکَافٍعَبْدَه..
آیاخداکفایتکنندهیبندهاشنیست..
زمـر/³⁶بسپارشبـھخدادرستمیشـھ😉:)
| پـٰاتـوقمهدویـون |
-جـٰامانده💔'
•
.
پرواز کـردن ربطـے بـھ بال نداره
دل مـےخواد...:)💔
دلـے بـھ وسعـت آسمـون
دل رو باید آسمونـے کرد رفیق..!
خوشا آنانـے کـھ بال نداشتند ولـے راه آسمـٰان را یافتند🌿':)
⸤ @Patoghemahdaviyoon⸣
| پـٰاتـوقمهدویـون |
قــســمــت و صــد و بیــسـت و ششم💚 مهیا، کاسه ساالد را در یخچال گذاشت. ــ مامان، ساالد تموم شد. ش
قــسمــت صــد و بیـســت و هفــتم💚
ــ خدمت از ماست. هیچی؛ فقط خواستیم یه چند لحظه، با خانممون حرف بزنیم. دلمون پوسید به خدا...
مهیا ریز خندید.
ــ لوس نشو دیگه! بعدش هم؛ تو همش سرکاری، من کجا ببینمت و باهات حرف بزنم؟؟!
ــ چقد غر میزنی! تا چند سال دیگه موهات سفید میشند؛ اگه اینطوری ادامه بدی...
به بازویش زد و با صدای بلند گفت:
ــ اِ شهاب...
ــ دختر چقدر منو میزنی، بدنمو کبود کردی!
ــ خوبت شد.
صورتش را به عالمت قهر به طرف مخالف گرفت، که نگاهش به عکس شهاب و دوستش افتاد.
ــ قهر کردی مثال؟!
مهیا خیره به عکس حرفی نزد.
ــ ناز میکنی الان مثال؟!
ــ ناز بکن... چند روز دیگه که رفتم، هی حرص میخوری، میگی چرا بیشتر پیشش نموندم.مهیا به طرف شهاب برگشت.
ــ کجا میری؟!
ــ دیدی نمیتونی دوریم رو تحمل کنی!
ــ شهاب، کجا میری؟!
شهاب که دید مهیا کامال جدی هست؛ آرام گفت.
ــ سوریه دیگه...
با این حرف شهاب، مهیا سریع سر پا ایستاد.
شهاب روبه رویش ایستاد. مهیا با اخم و صدایی که میلرزید گفت:
ــ کجا می خوای بری؟!
ــ سوریه!
ــ تو... تو چی میگی؟! میفهمی داری چی میگی؟! اصال مگه من راضی شدم؟! ها...؟؟
شهاب بازوان مهیا را گرفت.
ــ آروم باش عزیزم. من دیدم این چند روز آرومی و اعتراضی نکردی، فکر کردم که راضی شدی!
مهیا با عصبانیت، بازوهایش را از دستان شهاب بیرون آورد.
ــ من فک میکردم؛ که تو به خاطر اینکه حال من اونجوری بد شد؛ بیخیال شدی... اما میبینم اصال برات مهم نبوده
که من به خاطر، فقط حرف از رفتنت؛ تو بیمارستان بستری شدم.
دستانش را باال آورد و روبه شهاب گفت:
ــ من هنوز حالم خوب نیست! دستام میلرزه... درست نگاه کن... دارن میلرزن...
هنوز از تاریکی میترسم... تو قرار بود کنارم بمونی...
ــ مهیا آروم باش عزیز دلم! بزار باهم حرف بزنیم.
ــ چه حرفی؟! هان؟! چه حرفی...؟!
شهاب به سمتش رفت و بازوی مهیا را، در دستش گرفت. سعی می کرد بدون هیچ برخورد بدی؛ مهیا را آرام کند. امامهیا آشوب تر از آن بود، که بخواهد به این سادگی ارام شود.با اخم گفت:
ــ آروم باش! بشین باهم حرف بزنیم. اآلن صدامون رو میشنوند.
مهیا خنده ی تلخی کرد.
ــ بزار بشنون! بزار بدونن که شهاب خان؛ پسرشون، داره زنش رو ول میکنه، میره... تو اگه میخواستی بری، چرا
اومدی خواستگاریم؟! میـخواستی یه دختر رو به خودت وابسته کنی، بری...
شهاب عصبی بازوی دومش را هم در دست گرفت و تکانش داد.
ــ بسه دیگه! این حرفا چیه میزنی تو! دارم بهت میگم آورم، چون دوست ندارم کسی از مسائل شخصیمون
باخبربشه. سوریه رفتن هم، از ازدواجم بحثش جداست.
مهیا خودش را جدا کرد.
ــ برو اونور!
و به طرف در رفت.
ــ وایسا مهیا! کجا میری؟! صبر کن...
با رفتن مهیا، عصبی مشت گره کرده اش را، محکم به دیوار کوبید.
مهیا، سریع از پله ها پایین آمد و به حیاط رفت.
همه با تعجب به مهیا نگاه می کردند.
ــ مامان! کلید خونه رو بده.
شهین خانوم، با نگرانی روبه مهیا گفت:
ــ چی شده مادر؟! چرا میلرزی؟!
ــ چیزی نیست... حالم بده؛ برم خونه هم داروهام رو بخورم، هم استراحت کنم.ــ مادر مهیا! بیام باهات؟!
ــ نه مامان جان! خودم میرم.
مهیا کلید را گرفت و سریع از خانه خارج شد...
قــسـمـت صــد و بیـسـت و هشــتم💚
دو روز از بحث مهیا و شهاب، میگذشت. در این مدت خانواده ها هم متوجه شدند، که شهاب و مهیا از هم دلخور
هستند و دلیل دلخوری چیست.
خیلی سعی کردند؛ با حرف زدن موضوع را درست کنند. اما لحظه به لحظه بدتر می شد. شهاب به هر دری زده بود
که با مهیا صحبت کند، ولی مهیا یا خودش را به خواب می زد یا جواب تلفنش را نمی داد و همین شهاب را عصبی تر
می کرد.
مهیا، فکر می کرد، با این کاره ها می تواند شهاب را از تصمیمی که گرفته پشیمان کند و نظرش را در مورد رفتن
عوض کند.
اما نمی دانست که لحظه به لحظه شهاب مانند تشنه ای در صحرا برای رسیدن به آب؛ برای رفتن به سوریه لحظه
شماری می کند.
مهیا، در خانه را بست و به سمت پایگاه رفت. از صبح مریم چندباری به او زنگ زده بود و از او برای کارهای پایگاه
کمک خواسته بود. با اینکه حالش خوب نبود، اما دلش راضی نبود، که مریم را تنها بگذارد. در پایگاه را زد. مریم در
را باز کرد. بعد از سالم و احوالپرسی مهیا چادرش را روی صندلی گذاشت و خودش روی آن نشست.
ــ خوب چی می خوای؟!
ــ چندتا پوستر برام طراحی کن.
ــ با چه موضوعی؟!
مریم چادرش را سرش کرد.
ــ موضوعات پیش محسنن. الان تو پایگاه خودشونه، میرم ازش بگیرم.ــ باشه زود بیا.مریم از پایگاه خارج شد. مهیا با صندلی گردان، خودش را می چرخاند. همزمان چشمانش را می بست، صندلی را
پشت به در نگه داشت و خیره به عکسای شهدا شد. آرام آرام اسم هایشان را زمزمه می کرد.
ــ حسن خرزای... مرتضی آوینی... ابراهیم همت...
با رسیدن به عکس های مدافعین حرم، اخمی روی ابروانش نشست. همزمان در باز شد.
ــ میگم مریم؛ صندلی باحالی داری ها...
برگشت که با دیدن شهاب، شوکه شد. از روی صندلی بلند شد. شهاب به سمت مهیا آمد. مهیا ناخواسته قدمی به
عقب برگشت.
ــ تو اینجا چیکار میکنی؟ ها؟! مریم کجا رفته؟! اصال برو اونور من برم.
مهیا تا می خواست از کنار شهاب رد شود؛ شهاب بازویش را گرفت.
ــ بدون چادر می خوای بری؟!
مهیا نگاهی به مانتویش انداخت.
ــ به تو ربطی نداره!
شهاب، اخم هایش در هم رفتند.
ــ اتفاقا این چیز، فقط به من ربط داره.
ــ اونوقت چرا؟!
ــ چون همه کارتم!
مهیا خندید.
ــ واقعا؟! همه کارمی پس!!با عصبانیت گفت:
ــ همه کارمی و می خوای ولم کنی بری؟!
ــ چی میگی تو؟! کی گفته می خوام ولت کنم؟!
ــ پس چی؟! ها؟! شهاب تو داری بیخیال من میشی و میری...!
ــ مهیا این حرفا چین؟! من اگه می خواستم بیخیالت بشم، که نمیومدم خواستگاریت...
ــ من کار ندارم. االن ولم کن برم خونه. نباید حرف مریم رو باور میکردم و میومدم اینجا...
شهاب، دو بازوان مهیا را محکم در دست گرفت و با اخم گفت:
ــ یکم آروم باش و گوش بده چی میگم بهت! فرصت زیادی تا رفتنم نمونده، اینو بفهم! بیا بنشینیم حرف بزنیم؛ به
یه نتیجه برسیم. فکر کردی با این قایم شدن هات و فرار کردنت به نتیجه ای میرسیم؟!!
ــ باشه می خوای بری برو! اما قبلش باید یه کاری بکنی!
شهاب با اخم در چشمانش نگاه کرد.
ــ چه کاری؟!
مهیا تردید داشت برای زدن این حرف؛ اما شاید فرجی شود.
ــ اول منو طالق بده بعد بــ...
فریاد شهاب نگذاشت، که مهیا حرفش را ادامه دهد.
ــ ببند دهنتو مهیا!
مهیا با ترس به شهاب خیره شده بود. شهاب فشاری به بازوانش آورد.
ــ اولین و اخرین بارت باشه این کلمه رو روی زبونت میاری! فهمیدی؟!تکان محکمی به مهیا داد.
ــ عوض شدی مهیا! خیلی عوض شدی! االن کارت به جایی رسیده به جدایی فکر میکنی؟!!
مهیا پشیمان سرش را پایین انداخت.
ــ چرا حرف نمیزنی؟! حرفی برا گفتن نداری؟!
از مهیا جدا شد.
ــ ازت انتظار این حرف رو نداشتم.
شهاب از پایگاه بیرون رفت. مهیا روی صندلی نشست.
باورش نمی شد؛ شهاب اینقدر عکس العمل نشان بدهد، به این کلمه...
سرش درد گرفت با دو دستش محکم سرش را فشار داد.
در باز شد و مریم نگران وارد شد.
ــ چی شد؟ چرا شهاب اینجوری عصبی اومد بیرون؟!
مهیا اخمی به مریم کرد و چادرش را سرش کرد.
ــ من میرم لطفا دیگه کار داری بیار خونمون...
مهیا، تا می خواست از پایگاه بیرون برود؛ صدای مریم متوقفش کرد.
ــ باور کن برای کار فرستاده بودم دنبالت! ولی وقتی شهاب فهمید اینجایی، اومد.
مهیا برگشت نگاهی به او انداخت.
ــ طرح هارو بده!
مریم یک برگه برداشت و به دست مهیا داد. مهیا نگاهی به آن انداخت.ــ تا شب آمادشون میکنم. بیا ببرشون...ــ خیلی ممنون مهیا.
ــ خواهش میکنم. خداحافظ...