eitaa logo
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
1.9هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
8.2هزار ویدیو
187 فایل
بی‌توآوارم‌‌و‌بر‌‌خویش‌‌فروریخته‌‌ام ای‌همه‌‌سقف‌و‌ستون‌و‌همه‌آبادی‌من(:🌿 . [ وقف لبخند آسیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! .. گوش شنوای حرفاتون🌚 : https://daigo.ir/secret/1796928
مشاهده در ایتا
دانلود
‏ سال 65 در عملیات کربلای 4، گروهی از غواصان به دست ارتش عراق اسیر شدند عراقی ها اعلام کردند ایرانی ها مستشار ژاپنی دارند و ما یک ژاپنی رو اسیر کردیم! از آنجایی که این اسیر از ناحیه فک و صورت زخمی شده بود نمی تونست صحبت کنه و بگه ژاپنیه یا نه اما او ژاپنی نبود ‏او محسن میرزایی، رزمنده افغانستانی بود که در جنگِ دنیا علیه ایران، کنار ما ایستاد البته آقای میرزایی معروف به محسن ژاپنی بعد از اینکه توانست صحبت کنه هم نگفت ایرانی نیست چون ممکن بود اسمشون رو در لیست اسرا ثبت نکنند. در مورد ایشون مستندی هم به اسم محسن ژاپنی ساخته شده ‏محسن ژاپنی یکی از هزاران مهاجر افغانستانی است که سال هاست در ایران زندگی می کنند، در ایران متولد شدند و شاید هرگز افغانستان رو ندیده باشند در سختی ها، جنگ، شادی، بازی های تیم ملی ایران و ... به اندازه ما غصه خوردند، تلاش کردند، جنگیدند و خندیدند ‏چطور میشه گفت محسن میرزایی هموطن ما نیست؟ چطور میشه گفت ایرانی نیستی؟ ایرانی بودن مگه چیه جز همین قلبی که برای ایران می زنه با مهاجران مهربان تر باشیم به امید صلح و آرامش در افغانستان قلب‌مان با شماست♥ 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 @Patoghemahdaviyoon
یک شب در منطقه دیدم ابوالفضل ناراحته و انگار از بیماری رنج می بره و معلوم بود کمر درد داره . بهش که رسیدم گفتم چیه برادر ، چی شده . گفت: چیز خاصی نیست انشاءالله خوب میشه و گفت فقط ناراحتم از این که از رسیدگی به کارهای بچه ها و عملیات جا بمانم امیدوارم سریعتر خوب بشم.خلاصه شروع کردم به ماساژ کمرش و می دانستم این کمردرد همینطوری نیست 2 -3 ساعت قبل خوب خوب بود . خیلی باهاش کلنجار رفتم که چی شده.بالاخره قفل زبانش شکسته شد و گفت: یک مکان از خط احتیاج مبرمی به مهمات داشت که به علت خطر زیاد کسی حاضر نشد مهمات به جلو ببره که باعث شد خودم به تنهایی چندین جعبه مهمات سنگین رو زیر تیر و ترکش به سختی ببرم همین امر، باعث کمر دردم شده.😢 با خودم گفتم هنوزم مثل شهید همت پیدا میشه.خودش فرمانده گردانه و جعبه مهمات می بره. 🌹 @Patoghemahdaviyoon
‌‌‌ ✨امام صادق عليه السلام فرمودند: هيچ پيامبرى در آسمان‌ها و زمين نيست مگر اين كه مى‏‌خواهند خداوند متعال به آنان رخصت دهد تا به زيارت امام حسين عليه السلام مشرف شوند، چنين است كه گروهى به كربلا فرود آيند و گروهى از آنجا عروج كنند.✨☝️ @Patoghemahdaviyoon
اگـھ‌همین‌جمعـھ، جمعـھ‌یِ‌ظھوربود،چـھ‌کاربایدبکنیم..؟! چقدرآماده‌ای‌رفیق..؟! چقدرحساب‌وکتابت‌رودرست‌کردی؟! چقدرحق‌الناس‌گردنت‌هست..؟! چقدرتوبـھ‌کردی؟! دریِ‌سری‌‌روایات‌اومده‌کـھ‌بعدازظھور دیگـھ‌توبـھ‌ای‌پذیرفتـھ‌نمیشـھ..!! ؟!🚶🏿‍♂💔
که خدایا تو کجایۍ ؟
●|👤°•. فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید راه اسلام↯ ☘ تاریخ تولد: ۱۳۶۴/۱۰/۱۰ محل تولد: بابل-مازندران تاریخ شهادت: ۱۳۹۵/۲/۱۶ محل شهادت: ‌خانطومان-سوریه وضعیت تأهل: متاهل‌‌با‌یک‌‌فرزند مزار شهید: گلزارشهدای‌زادگاهش ❤️ @Patoghemahdaviyoon
بࢪاے من شہادتے بࢪگزیدھ شدھ ڪہ بہ یقین بہ آن خواهمـ ࢪسید! هࢪ ڪس ڪہ بہ من بپیوندد، بہ شہادتــ مے رسد و آنڪس ڪہ از قافلہ باز مانــد بہ پیࢪوز؁ نخواهد ࢪســید…‌‌‌!!□ツ↯ ______ سخن شہید جہاد…➣ @Patoghemahdaviyoon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک شب در منطقه دیدم ابوالفضل ناراحته و انگار از بیماری رنج می بره و معلوم بود کمر درد داره . بهش که رسیدم گفتم چیه برادر ، چی شده . گفت: چیز خاصی نیست انشاءالله خوب میشه و گفت فقط ناراحتم از این که از رسیدگی به کارهای بچه ها و عملیات جا بمانم امیدوارم سریعتر خوب بشم.خلاصه شروع کردم به ماساژ کمرش و می دانستم این کمردرد همینطوری نیست 2 -3 ساعت قبل خوب خوب بود . خیلی باهاش کلنجار رفتم که چی شده.بالاخره قفل زبانش شکسته شد و گفت: یک مکان از خط احتیاج مبرمی به مهمات داشت که به علت خطر زیاد کسی حاضر نشد مهمات به جلو ببره که باعث شد خودم به تنهایی چندین جعبه مهمات سنگین رو زیر تیر و ترکش به سختی ببرم همین امر، باعث کمر دردم شده.😢 با خودم گفتم هنوزم مثل شهید همت پیدا میشه.خودش فرمانده گردانه و جعبه مهمات می بره. 🌹 @Patoghemahdaviyoon
به وقت رمان هرچی تو بخوای 😊
رمان زیبای ✨ فکری به سرم زد.... باحالت پشیمونی و گریه گفتم: _با اجازه ی پدرومادرم و بزرگترها.. چند ثانیه مکث کردم،بعد با خنده گفتم: _بله همه زدن زیر خنده.... مامان گفت: _خیلی پررویی زهرا.حیا رو خوردی... مامان داشت صحبت میکرد محمد یه پرتقال برداشت. فکرشو خوندم.سریع و محکم پرتاب کرد سمتم.سریع جا خالی دادم. پرتقال پاشید رو دیوار.به رد پرتقال بدبخت نگاه کردم. باتعجب و ترس به محمد گفتم: _قصد جون منو کردی؟؟!! این اگه به من میخورد که ضربه مغزی میشدم. محمد باخنده گفت: _حقته،بچه پررو،خجالت هم نمیکشی. به بابا نگاه کردم... با لبخند نگاهم میکرد.واقعا خجالت کشیدم.سرمو انداختم پایین و رفتم تو اتاقم. شب خاستگاری شد.. محمد و مریم زودتر اومدن.همه نشسته بودن و من با سینی چایی رفتم تو هال... طبق معمول محمد سینی رو ازم گرفت و خودش پذیرایی کرد. تو این فاصله من به مهمان ها نگاه میکردم. حانیه،مادرش،پدرش و امین و عمه ی امین اومده بودن. به حانیه نگاه کردم،درسته که خوشحال بود ولی چند سال پیر تر شده بود. صحبت سر پدر و مادر امین بود و اینکه پیش خاله و شوهرخاله ش بزرگ شده. مامان و بابا و محمد خیلی تعجب کردن. محمد به من نگاهی کرد.من فکر میکردم میدونه. بعد از صحبت های اولیه قرار شد من با امین صحبت کنم. اواخر دی ماه بود و نمیشد رفت تو حیاط. به ناچار رفتیم اتاق من. همون اول که وارد شد،اتاق رو بر انداز کرد... ادامه دارد.. نویسنده بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📚 @Patoghemahdaviyoon ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمان 🌸 ✨ ✨ اتاق رو بر انداز کرد... اتاق من حدودا چهار متر در چهار متر مربعه.رو به روی در میز تحریر و چند قفسه چوبی کتاب هست. کنار در چسبیده به دیوار تخته.رو به روی تخت یه پنجره ست.زیر پنجره،یه مبل دو نفره هست.قبله ی اتاقم رو به پنجره ست.. روی یه دیوار یه عکس رهبری مرکز و اطرافش... عکس شهید خرازی، شهید همت، شهید احمد کاظمی، شهید جهان آرا رو چسبوندم. یه گل مصنوعی هم کنار میز تحریرم گذاشتم و یه گلدان حسن یوسف هم جلوی پنجره.فضای اتاقمو خیلی دوست دارم. خوب که اتاق رو بررسی کرد،راهنماییش کردم روی مبل بشینه. خودم هم رو صندلی میز تحریرم نشستم. سرش پایین بود،گفت: _من تجربه خواستگاری رفتن ندارم،اما شنیدم اول خانم ها سوالهاشون رو میپرسن.ولی میشه قبل از اینکه شما سوالهاتون رو شروع کنید،من یه سوالی بپرسم؟ -بفرمایید. -چرا عکس این چهار شهید بزرگوار رو به دیوار اتاق تون زدید؟ -این شهدا، نزدیک من هستن...آدم باکسی دوست میشه که بخواد باشه.من عکس شهید همت و جهان آرا رو به دیوار اتاقم زدم چون حتی از عکس شون هم معلومه چقدر و هستن،اونقدر که مشخصه حتی به عکس شون هم بشیم.منم میخوام اینطور باشم. -چرا این عکس شهید خرازی رو زدید؟ - همیشگی شهید خرازی معروف بوده و هست.این عکس برای وقتیه که خبر شهادت سه تا از دوستانش رو بهش گفتن..معلومه که چقدر ..شاید ناراحته چون از دوستانش جامونده.. شهید کاظمی هم از دوستانش دیرتر شهید شد.ولی معنیش این نیست که این بزرگواران اون موقع شهادت نبودن..زنده موندن چون زنده بودنشون بود.چون هنوز کارهایی بود که باید انجام میدادن..حتی زنده بودنشون هم کمتر از شهادت ..میشه نفس کشیدن هم ثواب شهادت داشته باشه. -که اینطور..بسیارخب شما سوالهاتون رو بفرمایید. -شما چرا میخواید ازدواج کنید؟ یه کم مکث کرد.بعد گفت: _الان شما دلیل فلسفی میخواین یا مثلا... -من دلیل شما رو میخوام بدونم،اگه فلسفیه،همون رو بگید،اگه غیر فلسفی هم بفرمایید. -دلیل هرکسی برای ازدواج به طرز فکرش و بستگی داره...طرز فکر و سبک زندگی من خداست.من میخوام ازدواج کنم چون میخوام باشم برای خدا.من میخوام کسی رو تو زندگیم داشته باشم که بهم بگه نقطه ضعف های کردنم،چیه. -چرا من؟ -چون میدونم براتون مهمه که بنده ی خوبی باشین.اینکه برای شما هم این مسأله مهم باشه باعث میشه به منم بیشتر کمک کنید تا کسیکه اصلا اینطوری فکرنمیکنه. -اینکه خودتون بنده ی خوبی باشین فقط براتون مهمه؟ ادامه دارد... نویسنده بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📚@Patoghemahdaviyoon ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛