فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشـ❤️ق واقعے فقط عشق بہ حرم😍♥️
@Patoghemahdaviyoon
「•🖤•」
-〖تقصیࢪِدݪمبودڪھ
چشمانِتوࢪاخواست
اینسࢪبہهوا
مثلخودم
عاشقدࢪیاست . . ؛!_🌱•'`〗
•
•°•پاتوق مهدویون•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@Patoghemahdaviyoon
╚❁•°•♡•°•❁╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⸤ عاشق نشدی
بدونی چیه عشق؛)♥️🌱⸣
« الهی فداتشم »
----------------------------
•°•پاتوق مهدویون•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@Patoghemahdaviyoon
╚❁•°•♡•°•❁╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
# یارِ دلم ، عزیزم حسین❤️
# اربابم💔
@Patoghemahdaviyoon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ڪلیپ_دࢪمۅࢪد_شہید
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شہید جہاد مغنیہ از زبان مادࢪ بزࢪگش...🥀
Join↯↯🌱
♡|⇨@Patoghemahdaviyoon
#حرف_حق #تلنگرانہ
- نامحرمنامحرماست
بہحقیقیومجازیربطیندارد!
درستہفضایمجازیہ🖐🏿
اماهمانخداۍهمیشگیاست!💔
@Patoghemahdaviyoon💚
اندکی حرف 😊 دلگرممون کنید)؛
یِ کمی رد بشید از ناشناسیاتمون😄
https://harfeto.timefriend.net/16106124122695
﷽
بهش میگفتن
واسه چیbmv راول کردی
اومدی مدافع حرم شدی؟!
نونت کم بود!
آبت کم بود!
میگفت
#عشق ❤️ کم بود)
هم زیبا بود
هم پولدار
نفر 7 دانشگاه
اما....
به تموم مادیات💰💸
پشت پازد وفقط
به یک نفر بله گفت
بهسیدهزینبس
#شهیداحمدمشلب
شادی روح شهید صلوات🖤🥀
j๑ïท🌱↷
✷@Patoghemahdaviyoon
میگفت:
بعضیا "دلبری کردن" برای
خُـدا رو بلد نیستیم ؛
ولی تا دلتون بخواد ؛
واسه خـلقخدا بلدیم!!!😔
+راستمیگفت؛)...
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣ @Patoghemahdaviyoon
#آقاۍخوبےها💚
برایِ تحقق ظھور امام زمان
وجود ظلم و جور؛
شرطـ کافے نیست..
بلڪه وجود انسان هایِ صالح!
انگیزه هایِ قوۍ؛
ایمان هایِ راسخ،
گام هایِ استوار
و نیز دلھایِ روشن
لازم و ضروریست.. :)🌸
-رهبرجانمان
|•@Patoghemahdaviyoon
Part 14
# تنها میانِ داعش
سپیدش به شانه اش چسبیده بود که بی اختیار خنده ام گرفت. خنده ام را
هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با مهربانی به رویم
لبخند زد. دیگر از راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به
زیر انداختم. تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حاال میدیدم
در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و عاشق شده است.
اصلا نمیدانستم این تحول عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و
گیرایش صدایم زد :»دخترعمو!« سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم
و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمهای آغاز کرد :»چند روز
بود بابا سراغ اون نامرد رو میگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم. می-
دونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی.« از اینکه احساسم را می-
فهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :»قبلا از یکی از
دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به تکریت رفت و آمد داره. این چند روز
بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه
گروه بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو
بخوام.« مستقیم نگاهش میکردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی
نبود و او صادقانه گواهی داد :»من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اونروز
اون بی غیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود
که دیگه باهاش کار نکنیم!« پس آن پست فطرتی که چند روز پیش راهم
Part 15
# تنها میانِ داعش
را بست و بی شرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم
بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای
آرامش بخش حیدر دوباره در گوشم نشست :»دخترعمو! من اونروز حرفت
رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط غیرتم قبول نمیکرد حتی یه
لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.« کلمات
آخرش به قدری خوش آهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛
سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر میخواهد.
سپس نگاه مردانه اش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا
کرد :»منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده
بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار میکنم! وقتی گریه ات
گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اونروز روم نمیشد تو
چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات
عزیزتره!« احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلا فاصله ساکت
شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش خجالت کشید! میان دریایی از
احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت
برادرانه اش بود؛ به این سادگی نمیشد نگاه خواهرانه ام را در همه این
سالها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :»ببین دخترعمو!
ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من
Part 16
# تنها میانِ داعش
همیشه دلم میخواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای
خودم، چون شما امانت عمو بودید! اما تازگیها هر وقت میدیدمت دلم
میخواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، میخواستم تا آخر عمرم
مراقبت باشم! نمیفهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری
گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمیتونم تحمل کنم کس
دیگه ای...« و حرارت احساسش به قدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست
ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای عاشقی برد :»همون شب حرف
دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که میخواست بهت بگه. اما من
میدونستم چیکار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلا حرفی نزنن
تا یجوری از دلت در بیارم!« سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی
سرش خنده اش گرفت و زیر لب ادامه داد :»اما امشب که شربت ریخت،
بابا شروع کرد!« و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را
پایین انداخت. دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی
شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :»چقدر این شربت امشب خوشمزه
شده!« سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خنده ای که لبهایش را ربوده
بود، پرسید :»دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزه اس؟« من هم
خنده ام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد
:»فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزه ای شده!« با دست مقابل دهانم
# ادامه دارد...😍