فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گویند که چرا دل به شهیدان دادی؟ ...💔
ولله که من ندادم آنها خود دل میبرند ...✨🕊️
#شهیداحمدمشلب
#مدافع_حرم
الهے چگونہ گویـم نشناختمت ڪه شناختمت و چگونہ گویـم شناختمت ڪه نشناختمت ! :)
علامہ حسن زاده"رهـ"🌿
#صرفاجهتاطلاع . .
برزیلپایتخترقصدنیارتبهیپنج
افسردگیدرجهانایرانپایتخت
سینهزنیبااینهمهبدبختیوگرونی
رتبهیپنجاهاینجاستکهشاعرمیگه
نمیدوننخبرندارنحسینآغاز زندگیه:)
@Patoghemahdaviyoon˼
بچہهیئتیفحشنمیده!❌
بہشوخےیاجدیفرقینمیڪنه
بگذاریدڪسانۍکهناسزامیگویند،
تنهاکسانیباشندکهحزبالهےنیستند...!
-استادپناهیان-
#بدونتعارف . .
میدونۍبدترازگناهچیہ؟
تویۍڪہمیبینیطرفدارهگناهمیکنہ
وهیجکارینمیڪنی!
توبدترازگناهاونی ..
@Patoghemahdaviyoon
سلام علیکم خدمت شما🙂🌸(:
همونطور ڪه میدونید امروز ولادت حضرت زینب (س) هستش✨
و ما برای این بانوی بزرگوار ختم صلوات برداشتیم🙂💕
هر چقدر نسبت به بانو زینب (س) ارادت دارید صلوات بفرستید🌸
لطفا تعداد رو به بنده اطلاع بدهید🙏🏻
اجرکم عندالله🌸✨
@gomnam_mahdi_17
♡﷽♡
#قسمت_دهم
#رمان_رویای_وصال🌹
دايے حبیب با شنیدن حرفم چهره اش متعجب و نگران شده بود .
با دلهره پرسید
_ چے؟پاش شکستہ ؟ برا چے؟
_ چہ میدونم ، از پلہ ها افتاده
_از پله؟آخہ چطورے؟ حالا حالش چطوره؟
دستپاچہ شده بود .
من و مامان بہ هم نگاه کردیم
استرس داشت
_بگو دیگہ
_اے بابا دايے جان اصول دین میپرسی؟ خوبه حالش بہ جاے اینکہ بہ من کمک کنے نگرانِ زه ...
ناگهان برگشتم چشم هایم را ریز کردم و عمیق نگاهش کردم .
کہ نمیتونم ازت آتو بگیرم نه؟
هول شد سریع بحث را عوض کرد
_حالا نمیدونی مسئول کاروانشون کیہ؟
لبخند زدم کہ یعنے باشہ دارم برات
_چرا، زهرا گفتہ بود آقای ثبو....نه ثابتی. آره اقای ثابتی
_ حاج محمد ثابتی؟ اگر حاج محمد باشه خودم میتونم باهاش صحبت کنم مسئول کاروان خودمون هم بود. یادت میاد آبجے؟
_ آره ... حبیب چے میگے برا خودت؟کجا بفرستمش تنها؟
_شما چے میگے حوریہ جان مگہ حُسنا بچہ است . آبجے جون نگرانیت رو درک میکنم اما دخترت تصمیمش رو گرفته ، خوب نیست شمام جلوش سنگ اندازے کنید... تنها هم نیست .برادر زهرا خانم با خانمش هم هستند. توکل بہ خداکن
بسپرش دست امام حسین ...
مامان سکوت کرد و بعد زیر لب حرفے زد :به خودت میسپرمش ...
ومن در دلم کارخانہ قندسازے بہ پا شد .
❣«مژده اے دل کہ کنون وقت وصال است
و غمت رو بہ زوال است ☘
به عشّاق بگویید ، رہ وصل بپویید ...❣
*
طی پنج روز باقیمانده تمام کارهایم را انجام دادم، پروازمان پنج شنبه ساعت 2 ظهر ، به مقصد بغداد بود.
شب قبل چمدانم را درآوردم وچیزهایی که لازم بود در آن گذاشتم.
باید با احسان خدا حافظے میکردم چون صبح میرفت .در حمام مشغول مسواک زدن بود. آرام داخل شدم و از پشت محکم به گردنش زدم. از همان پس گردنی هایے کہ عجیب میچسبد.
_آش خورے خوش میگذره؟
تکان ناگهانی خورد و سرش را برگرداند. با اخم و دهان کف کفی حرف میزد
_چیکار میکنی روانے؟
_هیچی، فردا دارم میرم کربلا، گفتم از من یه خاطره ای قبل رفتن داشته باشی
زیر شیر روشویی خم شد. دهانش را آب کشید و گفت: تو دیوونه ای ،ان شاء الله بری اسیر داعش شی یه نفس راحت بکشیم.
با چشم غره گفتم
_زبونتو گاز بگیر بچه
داعش جرأت داره بیاد سمت ڪربلا، بچه های حاج قاسم مثل شیر وایسادن
_شانس ماست دیگه، بادمجون بم هم آفت نداره...
دست به کمر ایستادم و گفتم:
_دلِتَم بخواد خواهرے مثل من داشتہ باشے. رفتم کربلا دلت برام تنگ میشہ
بعد برای آن که از دلش درآرم پیشانیش را بوسیدم. بادی به غبغب انداختم. صدایم را کلفت کردم.
به شانه اش زدم و گفتم : در نبود من مواظب مامان باش. چقدر بزرگ شدی مرد ...
پوزخندی زد، تاخواست به سمتم حمله کند پا به فرار گذاشتم.
↩️ #ادامہ_دارد....
♡﷽♡
#قسمت11
#رمان_رویای_وصال🌹
صبح مامان سفره صبحانه را چیده بود اما من از شوق هیچ اشتهایی نداشتم .
توی اتاقم مشغول جمع کردن وسایل بودم که مامان خانوم باظرف صبحانه وارد شد.
_بیا این صبحونه ات رو بخور دیر نمیشه
_هیچ اشتهایی ندارم.
شاکی گفت:
یعنی چی؟ ضعف میکنی تا ظهر، تازه ساعت 3 شاید تو هواپیما بهتون ناهار بدهند بیا چند لقمه بخور
_از گلوم پایین نمیره
_ بگیر اینو ببینم
و بزور لقمه را در دهانم گذاشت. پشت بندش هم یک استکان چای در حلقم ریخت
_به تو باید زور گفت وگرنه حرف خوش تو کَتت نمیره
با دهان پر گفتم:
قربونت بشم تو با این زورگویی هات
رفتم شهید شدم جام خالیه ها...
اخم های مامان در هم رفت.
باخودم گفتم :
ای وای حالا چه وقت شوخی بود حسنا خانم
با چهره ای اخم آلود گفت:
_میگم ناامنه، نرو، تو گوش نمیکنی.
یک چشمش به من بود و یک چشمش به چمدان.
با یک حرکت ناگهانی چمدان را از دستم کشید
_بده من اصلا نمیخوام بری، دلم از دیشب یه جوریه، همش شور میزنہ
با لحنی آمیخته با خواهش گفتم: إه مامان چیڪار میکنے؟ خب دلتنگی طبیعیہ ، اصلا این حال رو باید داشته باشے، یادتونہ موقع رفتنِ شما ،من چقدر گریه کردم ؟ کربلا همینجوریه
این حالتون طبیعیه بخدا
قول میدهم مواظب خودم هستم .
صدایش بغض داشت، قطره اشکی از چشمش به پایین چکید
_ اگر دست من بود نمیذاشتم بری ولی حالا که کسی دیگه دعوتت کرده به خودش میسپرمت .
بعد هم بلند شد واز اتاق بیرون رفت .
وسایلم را چیدم، ساک دستی ام را دوباره چک کردم.
لباس هایم را پوشیدم. نگاهی به دور و بر کردم و گفتم: چیزے جا نذاشتم؟
اممم... وسایل پزشکی. شاید لازم بشه
وارد سالن شدم. مامان و دايے حبیب آماده منتظرم بودند. مامان قرآن به دست گرفت که از زیر آن رد شوم به یک باره چیزی یادش آمد وقران را به دایے داد و خودش رفت.
و من از زیر قرآن رد شدم.
ولی مگر نه رسم بر این است که دم رفتن معمولا مادرها قرآن به دست میگیرند... بدرقه شدن با قرآنِ مادر چیز دیگری است.
و دلِ من ازآن بدرقہ ها میخواست.
وارد حیاط شدم مادر رسید و به دستم پارچه ی کوچک مشکی داد.
_اینو بگیر بذار تو کیفت، یه وقت لازمت میشه
_این چیه؟
و همزمان آن را باز کردم
«پوشیه»
نگاهی به مادر انداختم، منظورش را خوب متوجه شدم ...
همگی سوار ماشین شدیم.
ساعت یازده و نیم به فرودگاه رسیدیم .
دايے چمدان و مدارک را از من گرفت و با آقای ثابتی تماس گرفت. به سمت کانتر رفت. ما هم با راهنمایے اقای ثابتے به همسفرهاےدیگر پیوستیم.
طاهره سادات را با یک دختر حدودا ده ساله چادری دیدم که به سمتمان می آمد.قبل از رسیدنشان رو به مامان گفتم
_مامان این طاهره خانمه، زن داداش زهرا
مامان با طاهره سادات خوش وبشے کرد و با راهنمایے او بہ سمت دیگرے رفتیم.
↩️ #ادامہ_دارد....
#قسمت12
#رمان_رویای_وصال🌹
آقا محسن از سمت دیگری جلو آمد و با مادر احوالپرسی کرد.
نمیدانم چرا کنجکاو بودم این آقاے نُخبہ را ببینم، برادر طاهره سادات را میگویم.
طاهره خانم مادر و خواهرش را معرفی کرد. سپس رو به دختر جوانی که محجبه بود و نیمچه آرایشی داشت کرد وگفت این هم عضو جدید خانواده ما فاطمه خانم، نامزد داداشم
طاهره خانم سه برادر داشت.نمی دانم کدامشان بود.
عروس جدید جلو آمد و گفت برایش دعا کنیم.
دايے و آقا محسن را دیدم که باهم مشغول صحبت بودند .
همانجا اول به الهام و بعد به زهرا زنگ زدم و خداحافظی کردم.
الهام با خنده و شوخی گفت :
_آجی رفتی اونجا به امام حسین بگو یه شیرازی باحالی نصیب ما کنه
_بمیری الهام با این دعاهات. باشه دعا میکنم یه یابویی با اسب سفیدش بیاد ببرت ولی شیرازی نه.
با لحن شاکی گفت: اِه چرا؟
_مامان دِق میکنه همین الان ازت دوره دیگه شوهر کنے برےکه مے میره
_حالا راضی میشہ
_چیہ نکنہ خبریہ؟
میخواست خودش را به آن راه بزند.به کوچه ی چپی ها
_هااا ؟ نہ.
_نہ و نگمه میدونم یہ چیزیت هست. برگشتم میاے تعریف میکنے بینم جریان چیہ؟
خب خواهر کوچیکه ما هم رفتنے شدیم، ببخش اگر بدے دیدے ، گرچہ هر کارے ڪردم حقت بود.
_باشہ ابجے خانم ما هم داریم برات
_شوخے کردم ته تغارے، حلالم کن الهام باشہ؟ شاید برنگشتم
میخواست جو بینمان را عوض کند
_برو بابا انگار داره میره سفر آخرت، میرے زیارت برمیگردے دیگہ التماس دعا برو بسلامت
بعد از حدود یڪ ساعت صدایمان زدند که باید به سالن بعدی برویم.
دايے به سمتم آمد
کمی بغض داشتم، نمیدانم چرا؟
_خیلی زحمت کشیدی دايے، ممنونم بخاطر همه چیز حلالم کن اگر اذیتت کردم
لبخندی زد وگفت :
_حلالی خانم دکتر برو بسلامت
میدونم مواظب خودت هستے
ولی به حاج محسن کمالی و آقای ثابتی سفارشت رو کردم. هر کاری داشتی بهشون بگو. بعد هم دست به جیبش برد
و پاکت پول چنج شده را به من داد. مراقب خودت باش.
↩️ #ادامہ_دارد....
282K
#قرار_شبانه
#دعایسلامتیامامزمان
ـ♥️الـٰـھُــمَعَــجِــلالــوَلـٓـیکَالــفَــرَج
دعاي عهد.mp3
1.21M
🔊 قرائت زیبای #دعای_عهد
🌺 عهد بستم همه ی نوکری اشکم را
نذر تعجیل فرج هدیه به ارباب کنم
امام صادق (ع) دربارۀ این دعا فرموده است:
هرکس چهل صبحگاه این دعا را بخواند، از یاوران حضرت قائم (عج) خواهد بود و اگر پیش از ظهور آن حضرت بمیرد، خدا او را زنده خواهد کرد، تا همراه آن حضرت جهاد نماید و به شمارۀ هرکلمه از آن، هزار پاداش برایش نوشته می شود، و هزار کار بد از او پاک می گردد.
(بحارالانوار، ج83، ص284، ح47)
____🌸🌿
🌤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَــرَج🌤
🌈☀️قرار صبح
اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج
السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان
🎀🎀🎀🎀🎀
🌱آیت الکرسی می خوانیم به نیت سلامتی آقا امام زمان (یاصاحب الزمان عج)
🌴آیت الکرسی🌴
بسم الله الرحمن الرحیم
الله لا اله إ لاّ هوَ الحیُّ القیُّومُ لا تَا خذُهُ سِنَهٌ وَ لا نَومٌ لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الأَرضِ مَن ذَا الَّذی یَشفَعُ عِندَهُ
إلا بِإذنِهِ یَعلَمَ ما بَینَ أَیدِیهمِ وَ ما خَلفَهُم وَ لا یُحیطونَ بِشَی ءٍ مِن عِلمِهِ إلا بِما شاءَ وَسِعَ کُرسِیُّهُ السَّماواتِ و الأرض
وَ لا یَؤدُهُ حِفظُهُما وَ هوَ العَلیُّ العَظیم لا إکراهَ فِی الدَّین قَد تَبَیَّنَ الرُّشدُ مِنَ الغَیَّ فَمَن یَکفُر بِالطَّاغوتِ وَ یُؤمِن بِالله
فَقَد استَمسَکَ بِالعُروَةِ الوُثقی لاَنفِصامَ لَها و الله سَمِیعٌ عَلِیمٌ الله وَلِیُّ الَّذین آمَنوا یُخرِجُهُم مِنَ الظُّلُماتِ إِلی النُّور
وَ الُّذینَ کَفَروا أولیاؤُهُمُ الطَّاغوتُ یُخرِجُونَهُم مِنَ النُّور إِلَی الظُّلُماتِ أُولئِکَ أصحابُ النَّارِ هم فیها خالدون.
⭐️💫⭐️💫⭐️💫⭐️💫⭐️
🍀دعایی که در زمان غیبت باید بسیار خوانده شود
اللهُمَّ عَرِّفنیِ نَفْسَکَ،
فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفنی نَفْسَکَ لَمْ اَعرِفْ رَسُولَکَ،
اَللهُمَّ عَرِّفنی رَسُولَکَ،
فاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَکَ لَمْ اَعرِّفْ حُجَّتَکَ،
اللهُمَّ عَرِّفنی حُجَّتکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَْم
تُعَرِّفنی حُجَّتکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینیِ
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
💎دعای غریق💎
"دعای تثبیت ایمان درآخرالزمان"
🔸یا اَللَّهُ یا رَحْمنُ🔸
🔷یا رَحِیمُ یا مُقَلِّبَ القُلُوب🔷ِ
🔸ثَبِّتْ قَلْبِیِ عَلی دِینک🔸
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج
diffrent-MADAHAN-molody-hazrat-zeynab-seri-16.mp3
7.58M
|. . .❤️💖
اگــر یه قـطره از بـزرگی تو انشـا بشـه
گمون نمیکنم روی عرش خدا جا بشـه
به جز تو کی اومده که زینت بابا بشه؟💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨
🔗 یه رشته از چادر تو برگه امون منــه
🙃🙂
________👑✨
@Patoghemahdaviyoon
haj-mahmod-karimi-molody-hazrat-zeynab12.mp3
7.25M
⛓♥️
سلام اےماه شبای تار دو دنیـــا
یا زینب یا زینب . . .
🔰پر از اسراره، پراز سرداره
🔰سپاه زینب یا زینب یا زینب
☀️تو این قصه لیلے نقشش خواهرونس🔗❤️
________👑✨
@Patoghemahdaviyoon
🌺مشکل امر فرج با دست او وا می شود
🌺بر خود مهدی قسم این کار، کار #زینب است ...
❤️أللَّـھُـمَــ ؏َـجـّلْ لِوَلیِـڪْ ألــْفــَرَج بِحقِ زَینَب
____🌿💫
@Patoghemahdaviyoon
🦋الگوی ارائه شده زن در اسلام
زنی است همچون زینب، باوقار، شجاع، بصیر، عاقل و عاشق، که در اوج مشکلات هم، آرامِ آرام است.
اللهم عجل لولیک الفرج
بحق زینب کبری
______❤️🔗
@Patoghemahdaviyoon