eitaa logo
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
1.8هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
8.2هزار ویدیو
187 فایل
بی‌توآوارم‌‌و‌بر‌‌خویش‌‌فروریخته‌‌ام ای‌همه‌‌سقف‌و‌ستون‌و‌همه‌آبادی‌من(:🌿 . [ وقف لبخند آسیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! .. گوش شنوای حرفاتون🌚 : https://daigo.ir/secret/1796928
مشاهده در ایتا
دانلود
خب اگر ایرادی هست بگید درست بکنیم😓
بزرگوار پیام جدیدی نبود 🤷‍♂ عزیزان حمایت♨️ @Patoghemahdaviyoon
بله باتشکر از ادمین یازهرا😊🖐بله فکر کنم! @Patoghemahdaviyoon
نظرلطف شماست واقعا ممنون از انرژی مثبتتون😍🍃 سلام علیکم اطلاع ندارم یکدفعه من رمان هرچی تو بخوای رو گذاشتم که از کانال نویسنده اصلی برادشته بودم بقیه رو نمی دونم سلام بزگوار نه هیچ مشکلی نداره ثواب هم داره ترویج دینمون فقط یک صلوات بفرستید☺️👋 @Patoghemahdaviyoon
13990516000303_test.pdf
2.15M
فایل پی دی اف کتاب سه دقیقه در قیامت 🌸 اجازه انتشار از سمت ناشر داده شده خیالتون راحت😌
#پروفایل
دوخواهر شهید جهان آرا در خندوانه🍉
🌸 امام صادق علیه السلام : نماز شب ،چهره را زیبا و اخلاق را نیکو و بوی بدن را پاک و خوش و روزی را فراوان و بد هکاری را ،ادا و هم وغم را بر طرف می سازد و دیده را جلا می بخشد. رساله لقاء الله ص185 امام صادق ع فرمود: خانه هایی که در آنها نماز شب خوانده شود، بر اهل آسمان چنان می درخشد که ستارگان بر اهل زمین می درخشد.
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
_
می‌کند زهرا برای گریه کن‌هایش دعا هر که اشکش بیشتر،سهم دعایش بیشتر:)💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡﷽♡ ❤️ ☘ _من واقعاً عاشقم؟نمے دونم ... این همہ بلا و امتحان براے من واقعا نمیدونم نشونہ چیہ؟ یادم به این بیت شعر افتاد _"عاشقے شیوه رندان بلاڪش باشد" ...تو عشق باید تاوان داد و شاید من دارم تاوان پَس میدهم. بقول یکی از علما اینڪہ بگیم عاشقیم و رها شیم این نیست. عاشقے تازه اول بیچارگیہ ...ادعاے بزرگيہ راضے بہ رضاے محبوب شدن . از حرفهایم خوشش آمده بود. _آدم جالبے بہ نظر میاید.آدم ڪنجڪاو میشہ بیشتر شما رو بشناسہ با یادآورے سرداب وآن شعر فورے برگشتم سمتش . _ببخشید یہ سوال ؟شما اون روز جمعہ تو سرداب وقتے داشتید پایین میومدید یہ بیت شعر حافظ رو خوندید . _ آخر اے خاتمِ جمشیدِ همایون آثار؟ _بلہ بلہ همین .شما صداے منو شنیدید و ادامہ دادید؟ سری تکان داد و گفت:نہ من هیچ صدایے نشنیدم ، اون لحظہ حسم بهم گفت این بیت رو بخونم.چطور مگہ؟ شما هم همین شعر رو میخوندید؟ و من بہ این تلہ پاتے شاعرانہ فڪر میکردم. _بلہ،منتها تا قبل از اون بیت رو خوندم و شما ادامہ اش دادید. یکے از ابروهایش بالا پرید _جالب شد نگاهے بہ ظرف غذا انداخت و گفت : هنوز هم گرسنہ نیستید ؟ گرسنہ بودم ولے حال تڪان خوردن نداشتم. جوابے ندادم. چشم هایم را بستم ، چند لحظہ بعد ڪہ پلک گشودم با دستی دراز شده که لقمه را به سمت من گرفته بود مواجه شدم. با چشم هاے باز نگاهش ڪردم ، خونسرد بہ من نگاه میڪرد . باخودم گفتم: _از کِے این لقمہ تو دستاشہ؟ بی احترامے بود اگر نگیرم .لقمہ را ازدستش گرفتم و بہ دهان گذاشتم . بہ این فڪر ڪردم ڪہ این همان آقاے گردباد هست؟ همان آدم اخمو ... مهربان شده بود یا من متوهم بودم. _اولین بارم هست لقمہ براے یہ خانم میگیرم. یعنے تا بحال برای نامزدش نگرفتہ؟ با یادآورے چهره ی آن دختر لقمہ بہ گلویم پرید؟ یعنے من داشتم به او خیانت میکردم؟ خدایا ... شروع بہ سرفہ ڪردم. داشتم خفہ میشدم. میخواستم از پشت بہ ڪمرم مشت بزنم اما دستم نمیرسید . بلند شد و آرام چند تا ضربہ به کمرم زد نفس راحتے ڪشیدم.لیوان آبی بہ دستم داد. انگار قرار نیست من یڪ لحظہ ےِ آرامش بخش داشته باشم. باید با او حرف میزدم، اطمینان میدادم که دنبال زندگیش نیستم _آقا سید من نمیخوام جاےکسے دیگه رو براتون پر ڪنم. نمیخوام احساس ڪنم دارم بہ احساسات یہ نفر دیگه خیانت میڪنم . دست از خوردن ڪشید. بر آن چهره ی آرام اخم غلیظی نشست. همان طور که به سینی غذا نگاه میکرد گفت: من دوماهه عقد کردم. تازه یک ماهہ یہ ڪم شناخت پیدا ڪردم. اگرچه خب سالها همدیگر رو میشناختیم اما بعنوان همسر خب نه ... بعد محرمیتمون ، سہ هفتہ اے رفتم آلمان تا ڪارهاے باقے مونده ام رو انجام بدهم. من امیدی به زنده بودنم ندارم ...امیدوارم هیچوقت برنگردم. سرش را تکانی داد و گفت: نمیدونم اگر برگردم چی میشه. من اما به عاقبتم فکر میکنم به اینکه اگر برگشتم چه خواهد شد؟ ↩️ ....
♡﷽♡ ❤️ ☘ بعد از کلے صحبت ڪردن گرسنہ ام شده بود. سید طوفان سینے غذا را بہ سمت من ڪشید و خودش هم ڪنارم نشست. چند لقمہ گرفت و ڪنار ظرف برایم گذاشت. از این حجم توجہ گونہ هایم داغ شد ،خجالت میڪشیدم. شام را با هر سختے کہ بود خوردم . خیلے خستہ بودم . سیدطوفان پاشد و رفت وضو گرفت و شروع به نمازخواندن کرد. با این پایش نشسته میخواند. نماز خواندنش را تماشا میڪردم ، از خستگے زیاد روے موکت اتاق با چادر دراز ڪشیدم و بہ یڪ دقیقہ نرسیده خوابم برد. نیمہ هاے شب با دیدن ڪابوسِ این روزها و صداے جیغ دوباره ام بیدار شدم. اینبار تپش قلب هم گرفتہ بودم و تقریبا نفس ڪشیدنم بہ سختے بود. سیدطوفان با آن پاے درد ، بلند شد با یڪ لیوان آب بہ سمتم آمد. آب را جلویم گرفت اما توان بلند ڪردن دستم را نداشتم. خودش بہ دهانم نزدیک کرد کمے از آب نوشیدم. نگاه ڪردم زیر سرم بالش و رویم پتو بود. کِے اینہا رو روے من انداخته بود کہ من متوجہ نشدم. بہ صورت رنگ پریده ام نگاهے ڪرد و با همان اخم همیشگی گفت : _ڪِے این ڪابوس ها تموم میشن؟ بهتره پاشے یہ آبے به صورتت بزنے. جمع خطاب ڪردنش داشت بہ مفرد تبدیل میشد. اما من هنوز نمیتوانستم مفرد خطابش کنم.حتے توان بلند شدن هم نداشتم .وقتے درماندگیم را دید دست بہ بازویم گرفت و با یہ حرکت بلندم ڪرد . بہ سختے پا شدم و آبے بہ صورتم زدم. برگشتم سرجای خودم، همانجا نشستم اما خوابم نمیبرد . _حدودا ۲۰ دقیقہ دیگه مونده بہ اذان صبح این را گفت و خودش دوباره بہ نماز ایستاد . فڪر ڪنم اصلا نخوابیده بود چون هیچ اثرے از پتو یا بالشی آن اطراف نبود. رفتم وضو بگیرم اما با این چادر و روسرے ...با خودم گفتم :یعنے دربیاورم؟ بالاخره کہ چه ؟باید از یہ جا شروع ڪنی. چادر و و روسریم را درآوردم . گیره موهایم را هم باز ڪردم . وضو گرفتم همینڪہ برگشتم دیدم سر سجاده نشستہ و مرا نگاه میکند اما فورا سرش را پایین انداخت. معذب بودم فورا روسری و چادر را پوشیدم . موقع نماز صبح ڪہ شد سرپا ایستاد.نماز صبح را میخواست ایستاده بخواند من هم از فرصت استفاده کردم و پشت سرش به نماز ایستادم . با این پا چطور ایستاده نماز میخواند ؟ اولین نماز جماعت دونفره ام را خواندم. به دور از همہ ے تشویش ها این نماز دو نفره عجیب آرامش بخش بود. بعد نماز بہ سجده رفتم . دلم گرفتہ بود. خدایا این ڪابوس ها ، این اسارت ، این سختے ها کِے تمام میشود؟ در سجده حسابے گریہ ڪردم. وقتے سر از سجده برداشتم ، ڪنار دیوار سرش را تکیہ داده بود و نگاهم میڪرد. صورتم اشکے بود. اشک چشمم را پاک کردم. پلک هایش را بست و آرام گفت: خدا صدامون رو میشنوه . چشم هایش که بسته بود خوب میتوانستم او را برانداز کنم. این غریبه قرار بود همسر من باشد؟ پلک هایش را که گشود چشم در چشم همدیگر شدیم. نگاهش بیقرارم ڪرد .دوباره بغض ڪردم. لبم را به دندان گرفتم. چقدر نیاز بہ یک تڪیہ گاه داشتم .انگار حالم را فهمید دستش را جلو آورد. مردد بودم دستش را بگیرم یا نه. هنوز عادت نداشتم به محرم بودن. حس بدی به سراغم آمده بود. با حرفی که زد اطمینان را در قلبم بنا کرد _تا من هستم نمیزارم هیچ کسے اذیتت ڪنہ . نگاهم به دست های خالیش بود. دستان لرزانم را جلو بردم. نگاهش دیگر آن اخم همیشگی را نداشت. پلکهایش را به نشانه ی اطمینان باز و بسته کرد. به نظر میرسیداین مرد برخلاف ظاهر اخم آلود و جدے اش قلب مهربانے داشت. آرام دستان سرد و بیروحم را در دست گرفت. رعشه ای به بدنم وارد شد. اشکم چکید، آرام سرم را کنار شانه اش گذاشتم و گریستم. این مرد محبت ڪردن را خوب میدانست خوب بلد بود چگونه مرا با خودش مأنوس کند کہ از او نترسم. _آخرین باری که به مرگ فکر کردی کی بود؟ از سوالش لبخند تلخی زدم، لبم را داخل دهان کشیدم و گفتم: _همین چند ساعت پیش! تکانی خورد و گفت: اون که خودکشی بود نه مرگ ! آب بینی ام را بالا کشیدم. با کمترین نوایی که از دهانم بیرون آمد گفتم: هیچ کس جای من نبوده و نیست که ببینه... قراره چه بلایی سرم بیاد. ناخودآگاه صدای هق هقم اوج گرفت. بدنم میلرزید. سرش را به طرفم چرخاند. خودش را از من جدا کرد. چشم هایش قرمز شده بود. چهره اش لبریز خشم یا شاید هم غیرت بود. دو طرف شانه هایم را محکم گرفت و گفت: ببین منو ... تا من هستم اجازه نمیدهم کسی پنج متری تو هم رد بشه. به خداوندی خدا حتی اگر تیکه تیکه بشم نمیذارم کسی بهت دست بزنه . 👇👇👇👇