eitaa logo
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
1.8هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
8.2هزار ویدیو
187 فایل
بی‌توآوارم‌‌و‌بر‌‌خویش‌‌فروریخته‌‌ام ای‌همه‌‌سقف‌و‌ستون‌و‌همه‌آبادی‌من(:🌿 . [ وقف لبخند آسیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! .. گوش شنوای حرفاتون🌚 : https://daigo.ir/secret/1796928
مشاهده در ایتا
دانلود
|📲 هرکاری‌میتونی‌بکن‌کہ‌گناه‌نکنی🌱 وقتایی‌کہ‌موقعیتِ‌گناه‌پیش‌میاد دقیقا‌قافلہ‌ڪربلاۍحُسین‌زمان روبروتو‌یہ‌دره‌عمیق‌خطرناڪ پشتِ‌سرت ! اگہ‌بہ‌گناه‌بلہ‌بگی❝ بہ‌هَل‌مَن‌معین‌ِمهدۍفاطمہ‌‌ نہ‌گفتی !💔 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ من‌سرم‌گرمِ‌گناه‌است‌سرم‌داد‌‌بزن سینہ‌ات‌سخت‌تنگ‌است‌فریاد‌بزن😔
^^ چـٰادرسرکردن‌بلدی‌نمیخواد . . . عِشـق‌میخواد":) پس‌بذاربه‌چادرٺ‌پیلہ‌‌کننـ‌ به‌پروانہ‌شدنت‌می‌ارزد...🌿!" ‌‌
بقول استاد قرائتی 👇 هر معتاد حداقل سالی یک نفر رو با خودش همراه میکنه شمایِ مسلمون ‌مسجدی سالی چند نفر رو مسلمونِ مسجدی میکنی⁉️
[🦋✨] 🌿 خانم… بانو… خواهر… جدای از دیانت… جدای از غیرت… جدای از وجدان… جدای از شریعت… جدای از برادری یا خواهری… تـو را وقتی محجبه هستی آسان تر بـه دل می نشانند…
شروع شد غمِ کوچه؛درست آنجا که..
شکست هیبتِ مَردی، به سختی حیدر...!
4_5872983605340276318.mp3
3.64M
- یکمے حرف بزن...!🥀 علۍ نمیـره...!💔 🎤 🖤
لباس‌رزم‌اوعفتش‌باشد! |شهید‌بهشتے|
‏احتمالا تصویر این شهید بزرگوار را در فضای مجازی زیاد دیده باشیم؛ شهیدی که هیچ کس منتظرش نبود جز خدا ...! 🌷 شهید ‎سیف‌الله شیعه‌زاده از شهدای بهزیستی استان مازندران که با یک زیر پیراهن راهی جبهه شد و هیچکس در جبهه نفهمید كه او خانواده‌ای ندارد. کم سخن می‌گفت و... ‏با سن کم سخت‌ترین کار جبهه یعنی بیسیم‌چی بودن را قبول کرده بود. 🌷سرانجام توسط منافقین اسیر شد برگه و کدهای عملیات را قبل از اسارت خورد و منافقین پس از به شهادت رساندن وی، برای به دست آوردن رمز و کدهای بیسیم، سینه و شکمش را شکافتند ولی چیزی نصیب آن‌ها نشد ...! 🌷یادمان باشد روی سفره چه کسانی نشسته‌ایم و این نظام اسلامی امانت شهدای مظلوم است!!!
تو همانے کِه برایَم همه اے ؛) [کُلُّناقاسِمِ‌سُلِیمانے 🇮🇷✌🏼] بے 🥲💔 بے حاج قاسم 🥲💔🍉
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
_
آوارگۍ ڪوه و بیابانم آرزوست..!🚶🏿‍♂
• انقدرۍ ڪھ تلاش برا خراب ڪردن بقیـھ مـےڪنیم ، تلاش واسـھ بھتر شدن خودمون میڪردین بـھ یِ جـایۍ رسیده بودیم! 😐🌱' . •
Γ📲🍃•• چـشمِ‌من‌خیرھ‌‌بھ‌‌عکسِ‌قشنگت‌بندشدھ‌ ! بـٰاچہ‌حالےبـنویسـم‌کہ‌دلـم‌تـنگ‌شدھ(:💔
•°🖤 •انگـارنه انگار «استوری‌‌‌‌ویژه📲»فاطمیه #اللهم‌عجل‌الولیک‌الفرج #بحق‌حضرت‌زینب‌‌سلام‌الله‌علیها #فاطمیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡﷽♡ ❤️ 🍃🍂 با صدای مبهمی پلک هایم را گشودم، زهره خانم کنارم نشسته بود. صداے فرشتہ خانم هم مے آمد اما متوجہ نمیشدم چہ میگویند _چشماشو باز ڪرد ... با هزار جان کندن از لای لب های خشکیده ام گفتم: مَ ...مَن کجام؟ زهره خانم نفس عمیقی کشید، دستم را گرفت و گفت: پیش مایے نگران نباش .خدایا شکرت چند دقیقہ گذشت تا ذهنم تحلیل کند کہ ڪجا هستم و چہ اتفاقے افتاده است. لیوانی که دستش بود را نزدیک دهانم گرفت _بخور برات خوبه جرعه ای از محتویات لیوان که یک قطعه ی کوچک طلا داخلش بود را نوشیدم . به سختی نشستم و به دیوار تکیه دادم. زهره خانم و مادرش کنارم نشسته بودند. دست پیرزن تسبیحی بود و مداوم زیر لب ذکر میگفت. چشم هایم طرف دیگر اتاق چرخید. آقا محمود و حاج آقا دور یک نفر را گرفته بودند. نکند بلایی سر طوفان آمده باشد. ناخودآگاه گره ای به ابروهایم افتاد. خواستم بلند شوم اما تنم یاری نمیکرد. با اشاره به زهره خانم گفتم: طو...طو... انگار خودش فهمید مقصودم را _چیزی نیست. نگرانش نباش. خدا ازشون نگذره خودشو به آب و آتیش زد تا اونها داخل نیان فرشته خانم با دست به پایش زد و گفت: ماشاء الله به غیرتش ... ماشاء الله خدا حفظش کنه بدجور زدنش نامردا حاج محمود کنار رفت .طوفان با سختی خودش را به دیوار تکیه داد اما چرا چند جای صورتش ڪبود و گوشہ لبش خونے شده بود وخون از پیشانیش به پایین میریخت. لباسش هم پاره پوره بود. بہ سختے نیم خیز شدم. پلک های ورم کرده اش را باز کرد و نگاه غریبش را به چشم هایم دوخت. نگاهش طوری بود انگار کسی به قلبم چنگ میانداخت. اشکی لجوج وار از گوشه ی چشمش پایین ریخت. باید سرش را پانسمان میکردم. عرق سردی بدنم را پوشانده بود. حاج آقا به دستمالی خون روی پیشانیش را پاک میکرد. کمی که گذشت حالم بهتر شده بود. دست به دیوار گرفتم و به سختی بلند شدم زهره خانم گفت: کجا بلند میشی دختر؟ _خوبم... باید طو...طوفانو نمیتوانستم درست حرف بزنم. از ترس لکنت زبان گرفته بودم. با دست پیشانیم را نشان دادم که میخواهم سرش را پانسمان کنم. به سمتش رفتم. حاج آقا و آقا محمود که سایه ی مرا بالا سرشان دیدند کنار رفتند. دست و پاشکسته به حاج آقا گفتم وسایل بهداشتی را برایم بیاورند. کم کم همه از اتاق بیرون رفتند. کمی از بتادین را روی تکه ای از گازاستریل ریختم و روی پیشانی شکسته اش گذاشتم. . تکه ای از باند را دولا کردم و روی پیشانیش با چسب بستم. چشم هایش را بسته بود. دستم را پایین آوردم و روی کبودی صورتش کشیدم. اجزاء صورتش را از درد جمع کرد .پلک هایش را گشود. با دیدنم آن هم بالای سرش چشم های خمارش را چند بار باز و بسته کرد . چشمه ی اشکم شروع به جوشیدن کرد.از اینکه او بخاطر من این بلا سرش آمده بود بغضم شکست.لبم را به دندان گرفتم. همینطور که زخم هایش را پانسمان میکردم چندقطره اشکی از چشمم بر روی دستش چکید. پلکهایش را باز کرد و عمیق نگاهم کرد. لب های زخمی و خشکش را باز کرد و گفت: _دیدی گفتم نمیزارم کسی نزدیکت بشه ؟ دست به شکم گرفت. از درد اجزای صورتش در هم فرو رفت. _کُ ...کجای ...دیگه ی ...بَ ...دنت درد ممم یکنه؟ حین درد کشیدن به سختی نگاهش را به من داد و اشاره به شکمش کرد. _با ته تفنگ چندبار محکم زدن تو شکم و کمرم لباسش را بالا دادم .خون مردگی زیر پوست پهلویش جمع شده بود. _ا...اصلا ..ت...تکون نخور با همان قیافه ی درهم گفت: چرا اینجوری صحبت میکنی ؟ چانه ام لرزید. هق هقم اوج گرفت. با گریه گفتم: _نِ ...نمیدونم ششششاید از ترسه .لکنت گگگگرفتم . دستم را گرفت و گفت: آروم باش ! خداروشکر سالمی همین از همه چیز مهمتره نفس عمیقی کشید _خدایا شکرت ! _او...اون ...اون چند ننننفر چچچطورے رفتند؟ دستم را محکمتر فشار داد و گفت: نمیخواد بهش فکر کنی. وقتے دیدند اینجا چیزے ڪہ میخوان عایدشون نمیشہ.از اینجا رفتند، البته اینهم فقط معجزه خدا بود که توی حمام رو نگشتند. نیمخیز شد سرش را بہ دیوار تڪیہ داد و چشم هایش را دوباره بست. حال این مرد مانند ڪسے بود ڪہ انگار از بالاے ڪوهے بہ پایین پرت شده باشد. بہ یاد خوابم افتادم. من با خدا معاملہ ڪردم. سر پاڪ ماندن خودم و از دست دادن طوفان !!! یڪ معاملہ عادلانہ ... بلند شدم و برایش بالشی آوردم. _اینو بببزار زیر سرت بالش را زیر سرش گذاشت. ڪنارش نشستم . چشم هایش را بستہ بود. دلم میخواست یک دل سیر نگاهش ڪنم . مےدانستم بعدها فرصت نمیشود و من توفیق ماندن کنارش را ندارم. 👇👇
من اما هاج و واج مانده بودم _یعنے چے هر شب ؟ چرا بہ من چیزے نگفتید؟ _خودش میخواست کسے ندونہ بخصوص شما .میگفت اگر متوجه بشید باحس پزشکیتون نمیزارید راه بیفتہ چشم هایم از تعجب گرد شده بود. پس دیشب هم رفتہ بود؟ _حاج آقا اگر بگیرنش چی؟ چطوری اجازه دادید بره؟ به سمت در رفتم که در را باز کنم حاج اقا خودش را به من رساند و گفت: نمیخواد شما برید من میرم دنبالش. شب های دیگه هم تنها نمیرفت یکی مون پشت سرش میرفتیم. عجب آدم نترسی بود . با خودم گفتم : بگذار برگردد ... با اصرار حاج آقا داخل اتاق رفتم . از وقتے کہ رفتہ بود دوساعتی میگذشت. و من هر چہ دعا و قرآن بلد بودم خواندم. من از تنها بودن مے ترسیدم. با خودم شروع به حرف زدن کردم "حُسنا نباید دل ببندے ...طوفان مال تو نیست.چرا دارم وابستہ اش میشوم؟" تاصداے در را شنیدم بلند شدم و بیرون رفتم. خودش بود ...پشت سرش هم حاج آقا پناهی . سرش را بالا آورد و نگاهم ڪرد. _سلام باغیض نگاهش ڪردم و بدون جواب بہ داخل رفتم. نیم ساعتے گذشت کہ داخل اتاق شد. احتمالا با حاج آقا خلوت کرده بودند. لنگان لنگان وارد اتاق شد . _فڪر ڪنم جواب سلام واجبہ خانم دڪتر رویم را برگرداندم _علیک سلام وقتے لحن ناراحتم را دید دستی پشت سرش گذاشت و بہ حالت درماندگی چند قدم رفت و برگشت. بعد هم روبہ روے من بہ دیوار تکیہ داد و نشست. طرف دیگر را نگاه میڪردم اما او خیره من بود. بالاخره نگاهش را شکار کردم و گفتم: اگر نگاه ڪردنتون تموم شد میشہ بفرمایید ڪجا تشریف برده بودید با این پا؟ ↩️ ....
♡﷽♡ ❤️ 🍃🍂 یڪ هفته دیگر هم گذشت .و ما همچنان در آن روستاے تبعیدے روزگار میگذراندیم. با این تفاوت کہ من رنگ کوچہ و خیابان را نمیدیدم .در قفسے تنگ گرفتار بودیم . هر روز یڪ ترس و دلهره. وضعیت بدن و کبودی های طوفان بهتر شده بود. پایش هم کمی بهتر راه میرفت اما هنوز هم میلنگید. روزے نبود ڪہ خبر میرسید ڪسے را ڪشتند یا مجازات ڪرده اند. این روزها خودم هم نمیدانم چہ مرگم شده است. گاهے اینقدر دلتنگش میشوم و گاهے هم از او فرار میڪنم. او هم دست کمے از من ندارد. گاهے باخودم میگویم خدا کہ قول و قرار مرا جدے نمیگیرد .بیخیالِ تمام خواب ها و عهدهایے کہ ڪردم ! اگر از اینجا نجات پیدا ڪردیم براے بدست آوردنش میجنگم. اما روے دیگرم میگوید نہ این ڪار نامردے ست.سر قولت با خدا باید بمانے. 🍂 نمیدانم چرا این شب ها طوفان بیقرار تر از همیشہ است. نمیخوابد ومداوم در حیاط قدم میزند . دلم برایش تنگ شده بود. باید حرف میزدم .رفتم و ڪنارش نشستم . با خودم گفتم:حُسنا نباید احساساتے بشے ...باید فاصلہ ات رو حفظ ڪنے. هردو ساڪت بودیم. بالاخره سکوت را شکستم و گفتم: چرا حرف نمیزنید؟ آهی کشید و گفت:چے میخواے بدونے ؟ _چیزے کہ ناراحتتون کرده ، کہ بخاطرش شبہا پا میشے میاے تو حیاط. همچنان ساکت بود. مردد بودم بپرسم یا نه بالاخره دلم را بہ دریا زدم و گفتم : اگر ازاینجا زنده برگشتیم ...اگر نجات پیدا کردیم ... برگشت عمیق نگاهم کرد .دست هایم را گرفت و گفت: حُسنا کاش زودتر اومده بودے تو زندگیم . براے اولین بار اسمم را بہ زبان آورد. از اینکہ غیرمستقیم میگوید دلش با من است خوشحال شدم، ولے من نباید این را بخواهم. لبخند تلخے زدم و گفتم ... «شرط مردان نیست با یک دل، دو دلبر داشتن یا زِ دل یا زِ دلبر، دست باید برداشتن...» شاید توقع داشت طور دیگری احساساتم را ابراز ڪنم . دست هایم را ڪشیدم و از آن جا بہ اتاق پناه بردم . "طوفان مال تو نیست حُسنا ... مال یکے دیگہ ست" 🍁 خیلےنگذشتہ بود کہ در زدند وعبدالله در را باز کرد اینبار مردے سراسیمہ وارد حیاط شد . عبدالله گفت: همسر این مرد وقت زایمانش هست و نیاز بہ دڪتر دارند .از زن همسایہ شنیده ڪہ یڪ پزشک تبعیدے اینجاست. بہ طوفان نگاهے انداختم _من پزشڪ هستم اما تا حالا بچہ دنیا نیاوردم. _منم براے بیرون رفتن خوشبین نیستم. عبدالله و طوفان بیرون رفتند و با آن مرد عرب صحبت میڪردند. حاج اقا هم بہ جمع آن ها پیوست. دقایقی بعد طوفان داخل اتاق شد و گفت : این مرد موبایل داره ، میتونیم در عوض زایمان خانمش از موبایلش استفاده ڪنیم. متعجب گفتم:چطورے ؟مگہ اینجا آنتن میده ؟ _براے خودشون آره .براے ما نہ ، اگر بفهمند ما از تلفن استفاده ڪردیم براش بد میشہ با اضطراب گفتم: اگر نتونستم چے؟اگہ اتفاقے افتاد؟بہ صورت تئورے چیزهایے بلدم ،اما عملا ...نمیدونم میترسم از این بعثی ها طوفان ڪمے فڪر ڪرد و گفت : _نمیخواد بہ ریسڪش نمے ارزه در یڪ تصمیم آنے چادرم را پوشیدم . پوشیہ ام را بستم و بہ حیاط رفتم. پشت سرم راه افتاد و گفت: _ڪجا راه میفتے میرے براے خودت؟ وقتے از منصرف ڪردن من ناامید شد، آماده شد کہ همراهم بیاید. بہ همراه عبدالله و سیدطوفان دنبال آن مرد در کوچہ هاے روستا راه افتادیم. ↩️ ....
♡﷽♡ ❤️ 🍃🍂 از ڪوچہ پس ڪوچہ هاے تاریڪ روستا رد شدیم. ترس برم داشته بود. مرد عرب با عبدالله جلوتر میرفت و من و سیدطوفان هم پشت سرشان آرام آرام از کوچه های تاریک عبور میکردیم. در کورسوی تاریکی بدون هیچ شعله و چراغی قدم برمیداشتیم. بہ سختے جلو پایم را میدیدم. ناگهان پایم بہ سنگے خورد و نزدیڪ بود بیفتم کہ سیدطوفان دستم را گرفت. _مراقب باش همانطور که قدم برمیداشتم به نفس نفس افتاده بودم. به امید اینکه بتوان تماسی با ایران گرفت دست به این کار خطرناک زدم. وقتے رسیدیم حال زن بیچاره خوب نبود. اول هول شدم اما ڪمے بعد با اطلاعاتی که داشتم بر خودم مسلط گشتم. یادم به زهرا و تجربیاتش افتاد. با خود گفتم: ڪاش اینجا بودے ڪمڪم میڪردے...با یادآوری وضعیت وخیم اسارت حرفم را پس گرفتم : نہ همان بہتر کہ پایت شڪست و نیامدے. ترسیده و نگران بودم ! بالاخره با کلی ایما و اشاره و اندک زبان عربی که به یمن مادربزرگ کویتی ام یاد گرفته بودم توانستم با زن زائو صحبت کنم. دوساعتی طول ڪشید تا بالاخره بچہ بہ دنیا آمد. یک پسر بود. پدرش از خوشحالے نمیدانست چه ڪار ڪند. در همان حین سیدطوفان با قولے ڪہ از آن مرد گرفت ، ڪاملا مخفیانہ از موبایلش استفاده ڪرده بود. خودم را نگه داشتم تا رسیدن به خانه چیزی نپرسم. همین که وارد حیاط شدیم برگشتم و گفتم: _چی شد تونستی تماس بگیری؟ سرش را تکان داد و گفت: آره، بہ محسن زنگ زدم گفتم بہ بقیہ هم خبر بده فعلا زنده ایم. _عکس العملشون چطور بود؟ _باورشون نمیشد از وقتے برگشتیم سیدطوفان دمغ شده بود. در حال خودش نبود، مداوم توی فڪر بود و با خودش حرف میزد. آخر هم طاقت نیاورد و بہ سراغ حاج آقا رفت. با این حالِ طوفان من هم نگران شدم و البتہ ڪنجڪاو، برای همین بہ بہانہ ڪار داشتن با زهره خانم وارد خانہ شدم. سعے ڪردم گوش هایم را تیز ڪنم. صدای حاج آقا را آرام میشنیدم : یعنے‌ دارن بہ این سمت میان؟ سیدطوفان با صدایی گرفته گفت: بلہ، اون مَرد گفت تو تڪریت در حال درگیرے هستند. خیلے هاشون فرار ڪردند یا عقب نشینے ڪردند و احتمالا تا فردا برسند اینجا . "حَشدُ الشعبے" عراق باهاشون درگیر شده . اون جنگنده ها هم آمریڪایے اند دولت عراق از امریڪا خواستہ مواضع داعش رو هدف بگیره، تڪریت رو زدند. این روستا هم براشون مهمہ ، مثل اینڪہ روستاے راهبردے هست و نمیخوان از دستش بدهند. حاج آقا درمانده گفت: نمے دونم باید چیڪار ڪنیم؟ طوفان گفت: اون مرد احتمالا بتونه یه جورایی کمکمون کنه ناله های فرشتہ خانم شروع نگذاشت بقیه حرفهایشان را بشنوم _ای مادر تا کی باید اینجا بمونیم؟ ای خدا به دادمون برس. یا قمر بنی هاشم ... از جایم برخواستم و به آشپزخانه رفتم. با تصور حضور داعشے ها در اینجا دچار اضطراب وحشتناڪے شدم. زهره خانم از حال مادر و بچه پرسید و من هم شرح ماوقع را برایش بازگو کردم. در حال پوست گرفتن سیب زمینی بود. به در آشپرخانه نگاهی کرد. وقتی از نبود بقیه خیالش راحت شد صدایش را پایین آورد و گفت: حسنا جان میخواستم یه چیزی بهت بگم. البته میدونم که ماشاء الله خودت دکتری کاملا اطلاع داری اما بهرحال شرایط اینجا یه کم حساسه... تو هم که حال خوبی نداشتی.منم جای مادرت جنبه نصیحت نداره اما خب گاهی تذکر هم بد نیست. خواستم بگم خیلی حواست باشه حالا که ازدواج کردی اونهم تو این شرایطِ خاص... چطور بگم ...مراقب باش بچه دار نشی! از خجالت نزدیک بود آب شوم و در زمین فرو بروم. ای لعنت به تو حسنا ...لعنت به تو که مسبب همه ی بلاهایی هستی که سرت اومده چهره ی قرمز و شرمگینم را که دید گفت: خجالت نداره عزیزم، این چیزها طبیعیه بهرحال آری همه چیز طبیعی است جز حال من. این چند وقت به قدری حالم بد بود که همه چیز را مانند موجوداتی که از سیاره ی دیگر می آیند میدیدم. تند تند سرم را تکان دادم و گفتم: بله ممنون درست میگید.چشم بدون آن که منتظر جوابش شوم از آشپزخانه بیرون رفتم و به اتاق توی حیاط پناه بردم. گوشه ای کز کردم و به حال خودم گریستم. 👇👇👇
قسمت۴۶.۴۷.۴۸ تقدیم نگاهتون🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿💚 مَهـدے جانَــمـ اِمــروزَمـــ با یــادِ تو آغـاز میـکُنَـمــ
﷽ دعای_فرج📜 🌈ٻِسمِ_اللہِ_الرَّحمَڽِ_الڔَّحِیم...✨ ✨الهى عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ 🌈وانْكَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ ✨وضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ 🌈واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ ✨الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى 🌈الشِّدَّةِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى ✨محَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِى الاْمْرِ 🌈الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ✨وعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ 🌈عنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَريباً ✨كلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا 🌈محَمَّدُ يا عَلِىُّ يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ ✨اكْفِيانى فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُرانى 🌈فاِنَّكُما ناصِرانِ يا مَوْلانا يا صاحِبَ ✨الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْنى 🌈ادْرِكْنى اَدرِکنی ✨الساعه الساعه الساعه 🌈العجل العجل العجل یاارحمن راحمین بحق محمد وآله طاهرین (خواندن دعای فرج به نیت سلامتی و ~♡ ~ تعجیـل در فرج مولامـون) [°• @Patoghemahdaviyoon✨]°