eitaa logo
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
1.9هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
8.2هزار ویدیو
187 فایل
بی‌توآوارم‌‌و‌بر‌‌خویش‌‌فروریخته‌‌ام ای‌همه‌‌سقف‌و‌ستون‌و‌همه‌آبادی‌من(:🌿 . [ وقف لبخند آسیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! .. گوش شنوای حرفاتون🌚 : https://daigo.ir/secret/1796928
مشاهده در ایتا
دانلود
• . 💕 حاج‌آقا میگفت : بدی ، هرچند کوچک رو انجام‌نده! شاید همین بدی تو رو از راه اصلی جدا کنه! و خوبی ، هرچند کوچک رو ترک‌نکن! شاید همین خوبی تو رو متصل کنھ... -خوبی‌هرچندکوچک‌راترک‌مکن:) 🌱 🦋|• @Patoghemahdaviyoon
✨ وقتے از سـفر ڪربلا برگشت؛ مادرش پرسید: «چہ‌ چیز از امام‌ حسین"؏"خواستے؟ مجید گفته بود: یه نگاخ به گنبد‌ حضرت ‌ابوالفضل"ع" کردم‌ و یه نگاه به گنبد‌ امام‌ حسین"؏" و گفتم: آدمم‌ ڪنید..!۰🌸 💚 🕊|• @Patoghemahdaviyoon
همه آزادن🍃❕ خب لعنت به این آزادی❌♨️ ______________________ [ @Patoghemahdaviyoo ]
「🌿🌙」 • . 〖کاش‌بجای‌یاددادن‌فرمول‌"فیثاغورس" بهمون‌فرمول‌🥀رویادمیدادند... :)〗 🕊 🌱 ••••─━━⊱✦🌸✦⊰━━─•••• @Patoghemahdaviyoon
🍃💙🍃💙🍃 ٺڪرار نامِ خوبِ تو را بہ آسمانِ دلم آویختم مرا هزار امید است و هر هزار تویی به توکل نام زیبایت @Patoghemahdaviyoon
گفتند: چادرت را بردار، حالا چه اشڪالی داره با مانتوے بلند، حجاب ڪامل داشته باشۍ؟ چادر ڪه واجب نیست! جواب دادم:همیشه بهترین ڪار این است ڪه بین خوب و برتر، برتر را انتخاب ڪرد و من هم ✌ چادر حجاب برتر را انتخاب ڪردم. 👌 گفتند: درسته ڪه چادر حجاب برتره ولی زحمت زیادے دارد، در این گرما، اذیت نمیشے؟ گفتم:گرما ڪه مهم نیست، غرق شدن عبد در معبود لذت داره. چادر لذت دارد، باورڪن!🌸 ————••🕊⃞••————— ↳⸽🍃•➜「 @Patoghemahdaviyoon ————••🕊⃞••————— ‌       
🌷 وقتی از چیزی که دوست داشتی گذشتی...! با هوای نفست کردی...! همه کاراهاتو برای رضای خدا فقط و فقط رضای انجام دادی...! وقتی بدی کردن بهت ، فقط کردی..! وقتی بجز خدا و اهل بیت (ع) و شهدا تودلت نبود...! وقتی عاشق جونتو سرت در راه (ع) شدی...! وقتی تونستی نگاهتو روی کفشات ثابت کنی...! و راه بری...! و خیلی وقتی های دیگه...! شهید میشی...💚 @Patoghemahdaviyoon
به‌مامیگفت:که‌بایدطور‌زندگی کنیم‌که‌زمینه‌سازظهورآقاامام زمان‌باشیم.❤️ زن‌وزندگیمون‌ومهمونیامون. حتی‌لباس‌پوشیدنمون.👕👞 اصلاوردزبانش‌بودکه ‌زمینه‌سازظهورباشیم.🌈 درهمین‌راستاعروسی‌خودشو همزمان‌باسفرحجش‌برگزارکرد. جشن‌باولیمه‌حج‌یکی‌شد.🍔 حاج‌سعیدهمیشه‌دوست‌داشت جزءزمینه‌سازان‌ظهورباشه.🎨 @Patoghemahdaviyoon
راستی! هنوز مادر پیرت ⊰ تو خونه منتظره !! ⊱ چرا اینجا خوابیدی؟...🌱 🕊|→❥• @Patoghemahdaviyoon
،، قامٺَٺ‌ٺشنہ‌ے‌ اۺک‌ ۿاۍ ‌مَنـ اسـٺ(:🍃💔 بُغضِ‌مَـڹ‌راهِ‌ٺماۺا‌را‌بسٺ|♡ ـ ـ ـ ـ ـ 📱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواهم‌رضاےتو جآنم‌فدای‌تو . . . دلم‌میخواد‌کھ‌باشم‌باتو^^🌿'! یکــے‌ازجذابای‌ایتا🤭😍 رفتی‌دیگه‌برگشتنت‌درصدش‌کمھ ‌چون‌عاشقش‌می‌شے👇👇 مهدویااا نشـــر بدید😊 ⇨⟮♥️ https://eitaa.com/joinchat/4294049878C36a789d74a
# بـه وقـــــت رمـــــــااان(:😊
Part 48 # تنها میانِ داعش معطل مانده ایم و دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید. در گرمای ۴۵ درجه تابستان، زینب از ضعف روزهداری و تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش میزد که چند روزی میشد با انفجار دکل های برق، از کولر و پنکه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر خاموش میشد دیگر از حال حیدرم هم بیخبر میماندم. یوسف از شدت گرما بیتاب شده و حلیه نمیتوانست آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. خوب میفهمیدم گریه حلیه فقط از بیقراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در سنگرهای شمالی شهر در برابر داعشی ها میجنگید و احتمالا دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود. زن عمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا آرامَش کند و هنوز حلیه از جا بلند نشده، خانه طوری لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد. زنعمو نیمخیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد :»نرو پشت پنجره! دارن با خمپاره میزنن!« کالم عمو تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشه های در و پنجره در هم شکست. من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید که خردههای شیشه روی سر و صورتشان پاشیده بود. زنعمو سر جایش خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر چه میکرد نمیتوانست
Part 49 # تنها میانِ داعش از پنجره دورشان کند. حلیه از ترس میلرزید، یوسف یک نفس جیغ می- کشید و تا خواستم به کمکشان بروم غر ش انفجار بعدی، پرده گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجرههای بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر کرد. در تاریکی لحظات نزدیک اذان مغرب، چشمانم جز خاک و خاکستر چیزی نمیدید و تنها گریه های وحشتزده یوسف را میشنیدم. هر دو دستم را کف زمین عصا کردم و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست میکشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی روشن نبود، چیزی نمیدیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم :»حالتون خوبه؟« به گمانم چشمان او هم چیزی نمیدید و با دلواپسی دنبال ما میگشت. روی کابینت دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس میلرزند. پیش از آنکه نور را سمت زنعمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد :»من خوبم، ببین حلیه چطوره!« ضجه های یوسف و سکوت محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود؛ میترسیدم امانت عباس از دستمان رفته باشد که حتی جرأت نمیکردم نور را سمتش بگیرم. عمو پشت سر هم صدایش میکرد و من در شعاع نور دنبالش میگشتم که خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بیخبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را
Part 50 # تنها میانِ داعش در هم کوبید و شیشه جیغم در گلو شکست. در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بالاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود. دیگر گریههای یوسف هم بیرمق شده و بهنظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمت- شان دویدم. زنعمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه میرفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زنعمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید. چشمان حلیه بسته و نفسهای یوسف به شماره افتاده بود و من نمیدانستم چه کنم. زنعمو میان گریه حضرت زهرا س را صدا میزد و با بیقراری یوسف را تکان میداد تا بالاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بیهوش بود که نفس من برنمیگشت. زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب میترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانههای حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش میکردم تا چشمانش را باز کند. صدای عمو میلرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری میداد :»نترس! یه مشت آب بزن به صورتش به حال میاد.« ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو روضه شد و ناله زنعمو را به »یاحسین« بلند کرد. در میان سرسام مسلسلها و طوفان توپخانه ای که بی امان شهر را میکوبید، آوای اذان مغرب در آسمان پیچید و اولین روزهمان را با خاک و خمپاره افطار کردیم. نمیدانم چقدر طول دارد...😍
•[ بسمـ‌‌اللّٰھ‌الرَّحمٰن‌الرَّحیمـ ]•
♥️|دل ڪہ هوایـــے شــود،پــرواز اســتــ ……ڪہ آســمــانــیــت مــےڪنــد.…… واگــر بــال خــونــیـــن داشــتــہ بــاشــے دیــگــر آســمــــان،طــعــم ڪربــلــا مــےگــیــرد. دلــــ‌هارا راهےڪربــلــاے جــبــــ‌هہ‌ها مــےڪنــیــم و دســت بــر ســیــنــہ، بــہ زیــارت "شــــ‌هــــــداء" مــےنــشــیــنــیــمــ...|♥️ 🕊🦋 بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🦋🕊 🌸اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ 🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ 🕊اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ 🌼اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یااَنصارَفاطِمَةَ سَیِّدَةِ 🌹نِسآءِ العالَمینَ 🌸اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ 🕊الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ 🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، 🕊بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ 🌼الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنےکُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... 🌸 ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @Patoghemahdaviyoon ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
‏ما غرق در نعمات الهی هستیـم... :)🌱 "الحمدالله على كل شيء"♥️ مهــدویان عزیز ✋صبحتون بخیر♡•° ╭━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╮         @Patoghemahdaviyoon ╰━━⊰❀•❀🌼❀•❀⊱━━╯
یکی برا خدا 🕋 ☞☜ یکی برای کد خدا 🏛 ————••🕊⃞••————— ↳⸽🍃•➜@Patoghemahdaviyoon ————••🕊⃞••—————
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•چادرِ‌مــ😇ــا... •°ڪار‌خودش‌را‌بلد‌اسٺـ...♥️ °•بگذارید‌فقط...✌️↻ •°صحنہ‌ے‌محشر‌برسد...🌱🙃 @Patoghemahdaviyoon
🌺🌿 🌸🍃•° به نظرتون یه خانم چادری همه چیز تموم چه ویژگی هایی داره؟ √به زیبا بودن سیرتش بیش از زیبایی صورتش اهمیت‌ می دهد √چادر را پوششی برای جلب توجه نکردن می داند و نه وسیله ای برای تبرج √در چشم نامحرمان، مغرور و با وقار به نظر می رسد √و رسم چادری بودن را خوب آموخته است... ∞| ♡ʝσiŋ🌱↷ 『 @Patoghemahdaviyoon