#شهیدنجفآبادی🕊
مومناگرقدرخودشرا
بداندغیرممکناستکهدور
گناهبگردد،وخودرابهخفتاندازد..
#حیدریون
07-shor-chador saret kon_1395-7-3-21-22 (1).mp3
5.92M
الان دیگھ شدی ،
دردونه ی حضرت زهراۜ :)♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نقشه شوم براے زنان ایرانے!🚶🏻♂
abbass-daneshgar(2).mp3
3.55M
🔰| معجزاتشھــ💚ـیدِ
عبـــاسدانشگر💔مدافع حرم
◾#استاد_رائفیپور🎙
👌فوق العاده💯
🕌ه
#شهیدعباسدانشگر كمي قبل از شهادت نماز ظهر را در تيررس دشمن اقامه ميكند؛ مثل ياران امام حسين(علیه السلام) اما باز هم آرام است و اين موقعيت خطرناك از كيفيت نمازش كم نميكند. كسي نميداند در اين نماز ميان عباس و خدا چه ميگذرد. او چند ساعت بعد به شهادت ميرسد: «عباس ساعت سه و نيم بعد از ظهر پنجشنبه ۹۵/۳/۲۰ به شهادت رسيد ولي ما در مقر بوديم، نميدانستيم كه عباس شهيد شده يا نه، فقط ميدانستيم كه عباس براي جلوگيري از پيشروي دشمن به جلو رفته، موقع غروب خورشيد بود كه همه نگران بوديم و ميگفتيم عباس الان مياد، سياهي شب فرارسيد، همه بيقرار بوديم. گاهي از مقر بيرون ميآمديم، چشمانتظار عباس بوديم، از سر شب تا صبح هر صدايي كه ميآمد همه بيرون ميپريديم كه عباس اومد... عباس اومد... صبح فرارسيد، نيروهايي براي تفحص جلو رفتند، پيكر مطهرش را به عقب آوردند. ديديم خون صورت عباس را خضاب كرده و سرخياش سرزمين حلب را رنگين كرده است.»
عباس تازهداماد بود. رفقاي عباس در سوريه همقسم شده بودند كه از او مراقبت كنند و او را سالم به ايران برگردانند. بعد از شهادتش گفتيم خدا براي او نقشه كشيده بود. عباس درس عاشقي را چشيده بود و بايد ميرفت.
#مدافعحریمعقیلهبنیهاشمحضرتزینب🕌
#شھیدعباسدانشگر •°🕊🌹🍃•••
#یادشھداباذڪرصلوات💛✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبـزیارٺےامامرضـ؏ـا🕊
دلمبرانسیمصبححرمتپرمیزنہ
4_5852812609262193104.mp3
5.94M
『📻🌱』
ꜛꜜ تمـام زندگیــم وقف امـام است...!'
↲ #پادکست🎼✨
↲ #استادشجاعیان🌿
مادرشھید:
بعدازشھادتعبدالصالحخانہ؎
مامھمانمۍآمد..
حالاازاقوامودوستانزنگمیزدندبرا؎
دیدار..
یڪروزقرارشدچندنفر؎مھمانماشوند..
منهمہچیزرابہاندازههمانچندنفرآمادهڪرده
بودم..
دستتنھابودموڪسالتهمداشتم..
غذاروحاجآقاگفتنازبیرونسفارشمیدن..
غروبموقعاذانهمڪارا؎
عبدالصالحزنگزدنڪہاوناهم
برا؎دیدارمیان..
دیگہتعدادزیادشد..
حاجآقاگفتنازبیروندوبارهشاممیگیرم..
اینجور؎برا؎شماهمراحتتره..
گفتمڪہنہ!
مننمۍخوامدوستا؎عبدالصالحمرواز
بیرونشامبدمخودمدرستمیڪنم🙂
دیگہباهرخستگۍڪہداشتمغذارودرست
ڪردم..
مھمانهاخوردندوچونعجلہ
داشتندسریعرفتند..
حاجآقابرا؎بدرقہمھمانهاتاسرمیدانرفت..
منموندهبودموظرفها؎
نشستہوواقعاحالمخوبنبود..
حاجآقاگفتہبودنڪار؎نڪنخودممیام
نشستمباعبدالصالحڪمۍصحبتڪردم
گفتم:مامانجاندوستاتاومدهبودنا..
مامانمیبینۍدستتنھاموچقدࢪرریختہ
پاشہ،چقدرظرفڪثیف...زیادحرفزدم
بعدرفتمداخلاتاقدیدمصدا؎دراومد
فڪرڪردمحاجآقاهستن..
فڪرڪنم⁵دقیقہهمنگذشت
ڪہپاشدمرفتمطرفآشپزخانہدیدم
ڪہتمامظرفهاهمہتمیزهمہشستہشده..
هیچظرفڪثیفۍداخلآشپزخونہنیست..
بعدشڪڪردمشایدحاجآقاشستہباشن
اتاقهاروگشتمنبودن(:
بعددیدمڪہازبیرونتازهرسیدنخونہ..
اولرفتنسرآشپزخونہاونجاروڪہدیدن
برگشتگفت:حاجخانمشماڪہڪسالت
داشتۍچطوࢪاینهمہظرفوشستۍ؟
گفتمڪہ:حاجآقا..
عبدالصالحظرفاروشستہ..😭💔
•|شھیدعبدالصالحزاࢪ؏|•
#شھدازندهاند..🖐🏽
#خدایاصبوࢪمڪنبہلحظہهایۍڪہنداࢪمش..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#چهارشنبههایامامرضایی🍃
سلام ای قرار جانم💚🌱
محتاج عنایتم من
سلطان تو و رعیتم من
دلداده مشهد تو
دلتنگ زیارتم من..
#امام_زمان
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
1_1273807155.ogg
144.9K
پآبدھبہخدآࢪفیق.....:)
🎙#آپناهیان
❣ #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ ❣
❣#لَـیِّن_قَـلبی_لِوَلِیِّ_اَمرِک ❣
❣#اللّٰھـُـم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجْ❣
4_5929231476301236844.mp3
3.05M
#هفتشهرعشق🌷
#قسمتدوم 🌱
📽روایتگرےِ حاج حسینِ یکتا
راهیانِ نور/شلمچه/ ۱۳۸۸
.
•
محمد فصولی کربلایی_۲۰۲۲_۰۲_۰۹_۲۰_۱۷_۵۷_۴۱۵.mp3
5.47M
#ولادت_امام_جواد🌸🌿
💐 مرغ دل زده بال و پر...
محمد فصولی کربلایی🎤
مژده دادند ؛
به مادرش برسانید
گل پسر آمد .....
پیکر پاک شهید مدافعحرم دهه هفتادی
#شهید_امیرعلی_محمدیان
از نیروهای یگان فاتحین تهران
پساز گذشت شش سال (دیماه۱۳۹۴)
از زمان شهادت در خانطومان سوریه
تفحص شد و به میهن برمیگردد
گلچین میلاد امام جواد ع و حضرت علی اصغر ع_۲۰۲۲_۰۲_۰۹_۱۸_۰۱_۰۳_۹۹۳.mp3
7.9M
میلاد امام جواد علیه السلام💐💐
•°الهی برات کربلا رو تو برات کاظمین بگیرم🌸🌿
درخواستی کاربران
😍😍😍😍😍😍😍
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل چهاردهم ..( قسمت اول )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
سر پل ذهاب آن چیزی بود که فکر می کردم. بیشتر به روستایی مخروبه می ماند؛ با خانه هایی ویران. مغازه ای نداشت، یا اگر داشت اغلب کره کره ها پایین بودند. کرکره هایی که از موج انفجار باد کرده بود یا سوراخ شده بودند. خیابان ها به تلی از خاک تبدیل شده بودند. آسفالت ها کنده شده و توی دست اندازها. سرمان محکم به سقف ماشین می خورد. از خیابان های خلوت و سوت و کور گذشتیم . در تمام طول راه تک و توک مغازه ای باز بود که آن ها هم میوه و گوشت و سبزیجات و ما یحتاج روزانه مردم را می فروختند. گفتم: اینجا که شهر ارواح است. سرش را تکان داد و گفت: منطقه جنگی است دیگر.
کمی بعد، به پادگان ابوذر رسیدیم. جلوی در پادگان پیاده شد. کارتش را به دژبانی که جلوی در بود، نشان داد با او صحبت کرد و آمد و نشست پشت فرمان. دژبان سرکی توی ماشین کشید و من و بچه ها را نگاه کرد و اجازه حرکت داد. کمی جلوتر،نگهبانی دیگر ایستاده بود باز هم صمد ایستاد این بار پیاده نشد. کارتش را از شیشیه ماشین به نگهبانش نشان داد و حرکت کرد. من و بچه ها تعجب به تانک هایی که توی پادگان بودند، به پاسدارهایی که همه یک جور و یک شکل به نظر می رسیدند، نگاه می کردیم.
پرسید: می ترسی
شانه بالا انداختم و گفتم: نه
گفت: اینجا برای من مثل قایش می ماند.
وقتی اینجا هستم، همان احساسی را دارم که در دهات خودمان دارم. ماشین را جلوی یک ساختمان چند طبقه پارک کرد. پیاده شد و مهدی را بغل کرد و گفت: رسیدیم.
از پله های ساختمان بالا رفتیم. روی دیوارها و راه پله هایش پر از دست نوشته های جور واجور بود. گفت: این یادگارهایی است که بچه ها نوشته اند.
توی راهروی طبقه اول پر از اتاق بود؛ اتاق هایی کنار هم با درهایی آهنی و یک جور. به طبقه دوم که رسیدیم، صمد به سمت چپ پیچید و ما هم دنبالش . جلوی اتاقی ایستاد و گفت: این اتاق ماست.
در اتاق را باز کرد. کف اتاق موکت طوسی رنگ انداخته رنگی انداخته بودند. صمد مهدی را روی موکت گذاشت و بیرون رفت و کمی بعد با تلویزیون برگشت گوشه اتاق چند تا پتوی ارتشی و چند تا بالش روی هم چیده شده بود. اتاق پنجره بزرگی هم داشت که توی حیاط پادگان باز می شد. صمد رفت و یکی از پتوها را برداشت و گفت: فعلا این پتو را می زنیم پشت پنجره تا بعدا قدم خانم با سلیقه خودش پرده اش را درست کند.
بچه ها با تعجب به در و دیوار اتاق نگاه می کردند. ساک های لباس را وسط اتاق گذاشتم. صمد بچه ها را برد دستشویی و حمام و آشپزخانه را به آن ها نشان داد.کمی بعد آمد دست و صورت بچه ها را شسته بود یک پارچ آب و یک لیوان هم دستش بود آن ها را گذاشت وسط اتاق و گفت: می روم دنبال شام زود بر می گردم. روزهای اول صمد برای نهار پیشمان می آمد. چند روز بعد فرماندهان دیگر هم با خانواده هایشان از راه رسیدند و هر کام در اتاقی مستقر شدند. اتاق کنار ما یکی از فرماندهان با خانمش زندگی می کرد که اتفاقاً آن خانم دو ماهه باردار بود.
صبح های زود با صدای عق او از خواب بیدار می شدیم شوهرش ناهار پیشش نمی آمد. یک روز صمد گفت:
من هم از امروز ناهار نمی آیم. تو هم برو پیش ان خانم با هم ناهار بخورید تا آن بنده خدا هم احساس تنهایی نکند.
زندگی در پادگان ابوذر با تمام سختی هایش لذت بخش بود روزی نبود با صدای انفجار از دور یا نزدیک به گوش نرسد. یا هواپیمایی آن اطراف را بمباران نکند. ما که در همدان وقتی وضعیت قرمز می شد با ترس و لرز به پناهگاه می دویدیم حالا در اینجا این صدا برایمان عادی شده بود.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#انتقام_سخت
#ترور
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل چهاردهم ..( قسمت دوم )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
یک بار نیمه های شب با صدای ضد هوایی ها و پدافند پادگان از خواب پریدم. صدا آن قدر بلند و وحشتناک بود که سمیه از خواب بیدار شد و به گریه افتاد. از صدای گریه او خدیجه و معصومه و مهدی هم بیدار شدند. شب ها پتوی پشت پنجره را کنار می زدیم. یک دفعه در آسمان و در مسافتی پایین هواپیمایی را دیدم. ترس تمام وجودم را گرفت. سمیه را بغل کردم و دیدم گوشه اتاق و گفتم: صمد بچه ها را بگیر بیایید اینجا. هوایپما الان بمباران می کند. صمد پشت پنجره رفت و به خنده گفت: کو هواپیما! چرا شلوغش می کنی هیچ خبری نیست.
هواپیما هنوز وسط آسمان بود. حتی صدای موتورش را می شد به راحتی شنید. صمد افتاده بود به دنده شوخی و سر به سرم می گذاشت. از شوخی هایش کلافه شده بودم و از ترس می لرزیدم. فردا صمد وقتی برگشت، خوشحال بود می گفت: آن هواپیما را دیشب دیدی ؟! بچه ها زدندش. خلبان هم اسیر شده.
گفتم: پس تو می گفتی هواپیمایی نیست. من اشتباه می کنم. گفت: دیشب خیلی ترسیده بودی. نمی خواستم بچه ها هم بترسند. کم کم همسایه های زیادی پیدا کردیم. خانه های سازمانی و مسکونی گوشه پادگان بود و با منطقه نظامی فاصله داشت. بین همسایه ها همسر آقای همدانی و بشیری و آقای سماواتی هم بودند که همشهری بودیم. در پادگان زندگی تازه ای آغاز کرده بودیم که برای من بعد از گذراندن آن همه سختی جالب بود. بعد از نماز صبح می خوابیدیم و ساعت نه یا ده بیدار می شدیم. صبحانه ای را که مردها برایمان کنار گذاشته بودند، می خوردیم. کمی به بچه ها می رسیدیم و آن ها را می فرستادیم توی راهرور یا طبقه پایین بازی کنند. ظرف های صبحانه را می شستیم و با زن ها توی یک اتاق جمع می شدیم و می نشستیم به نقل خاطره و تعریف. مردها هم که دیگر برای ناهار پیشمان نمی آمدند. ناهار را سربازی با ماشین می آورد. وقتی صدای بوق ماشین را می شنیدیم قابلمه ها را می دادیم به بچه ها. آن ها هم ناهار را تحویل می گرفتند هر کس به تعداد خانواده اش قابلمه ای مخصوص داشت؛ قابلمه دو نفره، چهار نفره، کمتر یا بیشتر.
یک روز آن قدر گرم تعریف شده بودیم که هر چه سرباز مسئل غذا بوق زده بود متوجه نشده بودیم. او هم به گمان اینکه توی ساختمان نیسیتم غذا را برداشته و رفته بود و جریان را هم پی گیری نکرده بود. خلاصه آن روز هم هر چه منتظر شدیم خبری از غذا نشد آن قدر گرسنگی کشیدیم تاشب شد و شام آوردند.
یک روز با صدای رژه سربازان توی پادگان از خواب بیدار شدم، گوشه پتوی پشت پنجره را کنار زدم سربازها وسط محوطه داشتند رژه می رفتند خوب که نگاه کردم یکی از هم روستایی هایمان هم توی رژه است. او سید آقا بود در آن غربت دیدن یک آشنا خوشایند بود. آن قدر ایستادم و نگاهش کردم تا رژه تمام شد و همه رفتند شب که این جریان را برای صمد تعریف کردم دیدم خوشش نیامد و با اوقات تلخی گفت: چشمم روشن، حالا پشت پنجره می ایستی و مردهای غریبه را نگاه می کنی. دیگر پشت پنجره نایستادم. دو هفته ای می شد درپادگان بودیم یک روز صمد گفت: امروز می خواهیم برویم گردش. بچه ها خوشحال شدند و زود لباس هایشان را پوشیدند. صمد کتری و لیوان و قند و چای برداشت و گفت: تو هم سفره و نان و قاشق و بشقاب بیاور. پرسیدم: حالا کجا می خواهیم برویم؟ گفت: خط . گفتم: خطرناک نیست. گفت: خطر که دارد اما می خواهم بچه ها ببینند بابایشان کجا می جنگد.مهدی باید بداند پدرش چطوری و کجا شهیده شده. همیشه وقتی صمد از شهادت حرف می زد، ناراحت می شدم و به او پیله می کردم اما این بار چون پیشش بودم و قار نبود از هم جدا شویم چیزی نگفتم. سمیه را آماده کردم و وسایل را برداشتم و راه افتادیم. همان ماشینی که با آن از همدان به سر پل ذهاب آمده بودیم . جلوی ساختمان بود. سوار شدیم بعد از اینکه از پادگان خارج شدیم صمد نگه داشت.اورکتی به من داد و گفت: این را بپوش چادرت هم در آور اگر دشمن ببیند یک زن توی منطقه است اینجا را به آتش می بندد. بچه ها مرا که با آن شکل و شمایل دیدند زدند زیر خنده و گفتند: مامان بابا شده.!
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#انتقام_سخت
#ترور
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل چهاردهم ..( قسمت سوم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
صمد بچه ها را کف ماشین خواباند. پتویی رویشان کشید و گفت: « بچه ها ساکت باشید. اگر شلوغ کنید و شما را ببینند، نمی گذارند جلو برویم. همان طور که جلو می رفتیم، تانک ها بیشتر می شد. ماشین های نظامی و سنگرهای کنار هم برایمان جالب بود . صمدپیاده می ش د می رفت توی سنگره ها با رزمنده ها حرف می زدو بر می گشت. صدای انفجار از دور و نزدیک به گوش می رسید. یک بار ایستادیم. صمد ما را پشت دوربینی برد و تپه ها و خاکریزهایی را نشانمان داد و گفت: « آنجا خط دشمن است. آن تانک ها را می بینید، تانک ها و سنگرهای عراقی هاست.» نزدیک ظهر بود که به جاده فرعی دیگری پیچیدیم و صمد پشت خاکریزی ماشین را پارک کرد و همه پیاده شدیم. خودش اجاقی درست کرد. کتری را از توی ماشین آورد. از دبه کوچکی که پشت ماشین بود، آب توی کتری ریخت. اجاق را روشن کرد و چند تا قوطی کنسرو ماهی انداخت توی کتری. من و بچه ها هم دور اجاق نشستیم. صمد مهدی را برداشت و با هم رفتند توی سنگرهایی که آن اطراف بود. رزمنده های کم و سن و سال تر با دیدن من و بچه ها انگار که به یاد خانواده و مادر و خواهر و برادرشان افتاده باشند، با صمیمت و مهربانی بیشتری با ما حرف می زدند و سمیه را بغل می گرفتند و مهدی را می بوسیدند. از اوضاع و احوال پشت جبهه می پرسیدند. موقع ناهار پتویی انداختم و سفره کوچکمان را باز کردیم و دور هم نشستیم. صمد کنسروها را باز کرد و توی بشقاب ها ریخت و سهم هر کس را جلویش گذاشت. بچه ها که گرسنه بودند با ولع نان و تن ماهی می خوردند.
بعد از ناهار صمد ما را برد سنگرهای عراقی را که به دست ایرانی افتاده بود نشانمان بدهد.
طوری مواضع و خطوط و سنگرها را به بچه ها معرفی می کرد و درباره عملیات ها حرف می زد که انگار آن ها آدم بزرگ اند یا مسئولی، چیزی هستندکه برای بازدید به جبهه آمده اند. موقع غروب که منطقه در تاریکی مطلقی فرو می رفت حس بدی داشتم گفتم: صمد بیا برگردیم.
گفت: میترسی؟!
گفتم: نه اما خیلی ناراحتم. یک دفعه دلم برای حاج آقایم تنگ شد. پسر بچه ای چهارده پانزده ساله توی تاریکی ایستاده بود و به من نگاه می کرد. دلم برایش سوخت. گفتم: مادر بیچاره اش حتماً الان ناراحت و نگرانش است. این طفلی ها توی این تاریکی چه کار می کنند؟! محکم جوابم را داد: « می جنگند.»
بعد دوربینش را از توی ماشین اورد و گفت: بگذار یک عکس در این حالت از تو بگیرم. حوصله نداشتم. گفتم: ول کن حالا. توجهی نکرد و چند تا عکس از من و بچه ها گرفت و گفت: چرا این قدر ناراحتی؟! گفتم: دلم برای این بچه ها، این جوان ها، این رزمنده ها می سوزد. گفت: جنگ سخت است دیگر است. ما وظیفه مان این است دفاع. شما زن ها هم وظیفه دیگری دارید. تربیت درست و حسابی این جوان ها. اگر شما زن های خوب نبودید که این بچه های شجلع به این خوبی تربیت نمی شدند. گفتم: از جنگ بدم می آید دلم می خواهد همه در صلح و صفا زندگی کنند.
گفت: خدا کند امام زمان زودتر ظهور کند تا همه به این آرزو برسیم. با تاریک شدن هوا، صدای انفجار خمپاره ها و توپ ها بیشتر شد. سواریم شدیم تا حرکت کنیم. صمد برگشت و به سنگرها نگاه کرد و گفت: این بچه های من هستند. همه فکرم پیش این هاست.غصه من این هاست. دلم می خواهد هرکاری از دستم بر می آید، برایشان انجام بدهم.تمام طول راه که در تاریکی محض و با چراغ خاموش حرکت می کردیم. به فکر آن رزمنده بودم و با خودم می گفتم: حالا آن طفلی ها توی این تاریکی و سرما چطور نگهبانی می دهد و چطور شب را به صبح می رساند.
فردای آن روز همین که صمد برای نماز بیدار، من هم بیدار شدم عادت داشتم کمی توی رختخواب غلت بزنم تا خواب کاملاً از سرم بپرد. بیشتر اوقات آن قدر توی رختخواب می ماندم تا صمد نمازش را می خواند می رفت اما آن روز زود بلند شدم وضو گرفتم و نمازم را با صمد خواندم. بعد از نماز صمد مثل همیشه یونیفرم پوشیدم تا برود. گفتم:کاش می شد مثل روزهای اول برای ناهار می آمدی. خندید و طوری نگاهم کرد که من هم خنده ام گرفت. گفت: نکند دلت برای حاج آقایت تنگ شده... گفتم: دلم برای حاج آقایم که تنگ شده؛ اما اگر ظهرها بیایی کمتر دلتنگ می شوم در را باز کرد که برود، چشمکی زد و گفت: قدم خانم باز داری لوس می شوی ها.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#انتقام_سخت
#ترور
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃