4_5852621676491048139.mp3
3.91M
⏯ #واحد احساسی #امام_زمان(عج)
🍃آسمون عصر های جمعه
🍃مثل من بهونه گیره
🎤 #جوادمقدم
👌فوق زیبا
💔 #غروب_جمعه...
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با ڪفش نماز نخون👞!
با رضایت ڪامل برو بغلش🙂🌿…
‹#خداجونم✨›
‹#استاد_پناهیان📒›
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۲۲ بهمنی دانشجویی😂
نبینی از دستت رفته🤣
جهت خنده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ڪلیپ
💠مستند شهید ابراهیم هادی
انتشار بمناسبت سالروز شهادت 🌷
●تاریخ شهادت: 61/11/22
○محل شهادت: فکه/کانال کمیل
●عملیات: والفجر مقدمات
○نحوه شهادت: جنگ تن با تانک
●وضعیت پیکر: جاویدالاثر
Meysam Motiee - Arbaein No7 (128).mp3
8.37M
گناه هامو ندید گرفتی
از گناهات به سمت ارباب مون حسین فرار کن
عجیب بغلت می کنه
92320c6130f4ab296841f8e849bf37aa.mp3
7.28M
👈🏻برای امام زمان ( عج ) لوتی وار زندگی کنید👉🏻
الان که داری گوش میدی امام یادت کرده 🌱
دیدی خاطرخواهته ❤️
کانال امام حسین (_۲۰۲۲_۰۲_۱۱_۱۳_۵۹_۵۶_۰۲۱.mp3
4.8M
جونم قربون گل پسر سلطان
کیه که از همه دل برده
اون علی سوم اربابه....💐💐💐
♦️ایام ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر (علیهما السلام)
🎙 کربلایی حسین طاهری
4_345554935284237020.mp3
4.38M
-------‹🎊🎤›-------
یاعلیاکبررضا...❁!
یاعلیاصغرحسین...❁!
-------‹🎤🎊›-------
🏍⃟📓¦⇢ #ڪربلایۍسیدرضانریمانۍ••
🏍⃟📓¦⇢ #مناسبتۍ••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 #استوری | (سری1)
🌺 #میلاد_امام_جواد(ع)
AUD-20220203-WA0061.mp3
3.93M
آقامگهنگفتےامامحسینهمهاۍ؟
آقامنجنبهندارماربعیننیامها!..
آقاجونمادرت..💔
ببخشیادگرفتیمقسمبدیمها..
#حالخراب..
202030_1575582472.pdf
3.54M
عزیزان شهدا اینم pdf کتاب (سلام بر ابراهیم ) کہ متعلق بہ( شهید ابراهیم هادی ،ابرام حاجات) هست البته این کتاب دیگر شهید هست و (سلام بر ابراهیم ۲) هم هست پیدا کنم میفرستم خدمتتون🌹با شهدا محشور بشید انشاءالله🤲🏻
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل چهاردهم ..( قسمت هفتم )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
اواخر خرداد ماه ۱۳۶۴ بود. چند هفته ای می شد حالم خوب نبود. سرم گیچ می رفت. و احساس خواب آلودگی می کردم یک روز به سرم زد بروم دکتر. بچه ها را گذاشتم پیش همسایه مان خانم دارابی و رفتم درمانگاه.
خانم دکتری که آنجا بود بعد از معاینه آزمایشی انجام داد و گفت: اول بهتر است این آزمایش ها را انجام بدهی.
آزمایش ها را همان روز دادم و چند روز بعد جوابش را بردم درمانگاه. خانم دکتر تا آزمایش را دید گفت:
شما که حامله اید.
یک دفعه زمین و زمان دور سرم چرخید. دستم را از گوشه میز دکتر گرفتم که زمین نخورم.
دست و پایم بی حس شد و زیر لب گفتم: یا امام زمان.
خانم دکتر دستم را گرفت و کمک کرد تا بنشینم و با مهربانی گفت: عزیزم چی شده؟!
مگر چند تا بچه داری.
با ناراحتی گفتم: بچه چهارمم هنوز شش ماهه است.
دکتر دستم را گرفت و گفت: نباید به این زودی حامله می شدی. اما حالا هستی.
به جای ناراحتی بهتر است به فکر خودت و بچه ات باشی.
از این به بعد هم هر ماه بیا پیش خودم تا تحت نظر باشی.
گفتم: خانم دکتر یعنی واقعا این آزمایش درست است؟!شاید حامله نباشم.
دکتر خندید و گفت: خوشبختانه یا متاسفانه باید بگویم آزمایش های این آزمایشگاه کاملا صحیح و دقیق است.
نمی دانستم چه کار کنم. کجا باید می رفتم. دردم را به کی می گفتم. چطور می توانستم با این همه بچه قد و نیم قد دوباره حاملگی را طی کنم. خدایا چطور دوباره زایمان کنم. وای دوباره چه سختی هایی باید بکشم نه من دیگر تحمل کهمخ شستن و کار کردن و بچه بزرگ کردن را ندارم.
خانم دکتر چند تا دارو برایم نوشت و کلی دلداری ام داد او برایم حرف میزد و من فکرم جای دیگری بود. بلند شدم از درمانگاه بیرون آمدم. توی محوطه درمانگاه جای دنجی زیر یک درخت دور از چشم مردم پیدا کردم و نشستم چادرم را روی صورتم کشیدم های های گریه کردم کاش خواهرم الان کنارم بود کاش شینا پیشم بود. کاش صمد اینجا بود ای خدا آخر چرا؟ تو که زندگی مرا می بینی می دانی در این شهر تنها و غریبم. با این بی کسی چطوری میتوانم از پس این همه کار و بچه بر بیایم. خدایا لا اقل چاره ای برسان.
برای خودم همین طور حرف می زدم و گریه می کردم.
وقتی خوب سبک شدم رفتم خانه.
بچه ها خانه خانم دارابی بودند وقتی میخواستم بچه ها را بیاورم خانم دارابی متوجه ناراحتی ام شد ماجرا را پرسید اول پنهان کردم اما آخرش قضیه را به او گفتم دلداری ام داد و گفت:
قدم خانم ناشکری نکن دعا کن خدا بچه سالم بهت بده.
با ناراحتی بچه ها را برداشتم و آمدم خانه. یک راست رفتم در کمد لباس ها را باز کردم.
پیراهن حاملگی ام را برداشتم که سر هر چهار تا بچه آن را می پوشیدم. با عصبانیت پیراهن را از وسط جر دادم و تکه تکه اش کردم.
گریه می کردم و با خودم می گفتم: تا این پیراهن هست من حامله می شوم.پاره میکنم تا خلاص شوم.
بچه ها که نمی دانستند چه کار میکنم هاج و واج نگاهم می کردند. پیراهن پاره پاره شده را ریختم توی سطل آشغال و با حرص در سطل را محکم بستم.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#انتقام_سخت
#ترور
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل چهاردهم ..( قسمت هشتم )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
خانم دارابی که دلش پیش من مانده بود با یک قابلمه غذا آمد توی آشپزخانه. آن قدر ناراحت بودم که صدای در را نشنیده بودم. بچه ها در را برایش باز کرده بودند. وقتی مرا با آن حال و روز دید نشست و کلی برایم حرف زد از فامیل و دوست و آشنا که هفت هشت تا بچه داشتند از خانواده هایی که حسرت یک بچه مانده بود روی دلشان، از کسانی که به خاطر ناشکری زیاد بچه سالمی نداشتند. حرف های خانم دارایی آرامم می کرد بلند شد سفره را انداخت و غذا را کشید و با اصرار خواست غذا بخورم. می گفت: گناه دارد این بچه ها را غصه نده. پدرشان که نیست. اقلاً تو دیگر اوقات تلخی نکن.
چند هفته ای طول کشید بالاخره با خودم کنار آمدم و به این وضع عادت کردم. یک ماه بعد صمد آمد. این بار می خواست دو هفته ای همدان بماند. بر خلاف همیشه این بار خودش فهمید باردارم. ناراحتی ام که دید گفت: این چیزه ناراحتی ندارد خیلی هم خوشحالی دارد. خدا که دور از جان درد بی درمان نداده نعمت داده باید شکرانه اش را به جا بیاوریم زود باشید حاضر شوید می خواهیم جشن بگیریم خودش لباس بچه ها را پوشاند حتی سمیه را هم اماده کرد و گفت: تو هم حاضر شو.
می خواهیم برویم بازار. اصلا باور کردنی نبود صمدی که هیچ وقت دست هایش را نمی گرفت تا سر کوچه ببرد حالا خودش اصرار می کرد با هم برویم بازار هر چند بی حوصله بودم اما از اینکه بچه ها خوشحال بودند راضی بودم. رفتیم بازار وظفریه همدان. برای بچه ها اسباب بازی و لباس خرید آن هم به سلیقه خود بچه ها. هرچه گفتم این خوب نیست یا دوام ندارد می گفت کارت نباشد می خواهیم جشن بگیریم. آخر سر هم رفتیم مغازه ای و برای من چادر و روسری خرید. یک پیراهن بلند و گشاد هم خرید که گل های ریز و صورتی داشت با پس زمینه نخودی و سفید. گفت: این آخرین پیراهن حاملگی است که می خریم. دکیر تمام شد لب گزیدم که یعنی کم آرام تر. هر چند صاحب مغازه خانمی بود و ته مغازه در حال آوردن بلوز و دامن بود و صدامیان را نمی شنید با این حال خجالت می کشیدم.
وقتی رسیدیم خانه دیگر ظهر شده بود رفت از بیرون ناهار خرید و آورد بچه ها با خوشحالی می آمدند لباس هایشان را با ما نشان می دادند. با اسباب بازی هایشان بازی می کردند بعد از ناهار هم آن قدر که خسته شده بودند همان طور که اسباب بازی ها دستشان بود و لباس ها بالای سرشان خوابشان برد.
فردا صبح وقتی صمد به سپاه رفت حس قشنگی داشتم فکر می کردم چقدر خوشبختم زندگی چقدر خوب است اصلا دیگر ناراحت نبودم به همین خاطر بعد از یکی دو ماه بی حوصلگی و ناراحتی بلند شدم و خانه را از آن بالا جارو کردم و دستمال کشیدم. آبگوشتم را بار گذاشتم بچه ها را بردم و شستم. حیاط را آب و جارو کردم آشپزخانه را شستم و کابینت ها را دستمال کشیدم. خانه بوی گل گرفته بود. برای ناهار صمد آمد. از همان جلوی در می خندید و می آمد. بچه ها دوره اش کردند و ریختند روی سر و کولش. توی هال که رسید نشست بچه ها را بغل کرد و بوسید و گفت: به به قدم خانم چه بوی خوبی راه انداختی. خندیدم و گفتم: آبگوشت لیمو است. که خیلی دوست داری بلند شد و گفت: آن قدر خوبی که امام رضا( ع) می طلبدت دیگر. با تعجب نگاهش کردم با ناباوری پرسیدم: می خواهیم برویم مشهد. همان طور که بچه ها را ناز و نوازش می کرد می گفت: می خواهید بروید مشهد؟!
آمدم توی هال و گفتم: تو را به خدا اذیت نکن راستش را بگو. سمیه را بغل کرد و ایستاد و گفت: امروز اتفاقی از یکی از همکارها شنیدم برای خواهرها تور مشهد گذاشته اند. رفتم و توی قضیه را در آوردم. دیدم فرصت خوبی است. اسم تو را هم نوشتم. گفتم: پس تو چی؟! موهای سمیه را بوسید و گفت: نه دیگه مامانی، این مسافرت فقط مخصوص خانم هاست. باباها باید بمانند خانه. گفتم: نمی روم ب هم برویم یا اصلا ولش کن من چطورها با این بچه ها بروم.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#انتقام_سخت
#ترور
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل چهاردهم ..( قسمت نهم )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
سمیه را زمین گذاشت و گفت: اول آبگوشتمان را بیاور که گرسنه ام. اسمت را نوشته ام باید بروی برای روحیه ات خوب است خدیجه و معصومه را من نگه می دارم. تو هم مهدی و سمیه را ببر. اسم شینا را هم نوشتم.
گفتم: شینا که نمی تواند بیاید خودت که میدانی از وقتی سکته کرده مسافرت برایش سخت شده به زور تا همدان می آید آن وقت این همه راه نه شینا نه.
گفت: پس می گویم مادرم باهات بیاید. این طوری دست تنها هم نیستی. گفتم: ولی چه خوب می شد خودت می آمدی .
گفت: زیارت سعادت و لیاقت می خواهد که من ندارم. خوش به حالت. برو سفارش ما را هم به امام رضا بکن. بگو امام رضا شوهرم را آدم کن. گفتم: شانس ما را می بینی. حالا هم که تو همدانی من باید بروم.
یک دفعه از خنده ریسه رفت گفت: راست می گویی ها!اصلا تو باید این خانه باشی یا من.
همان شب ساکم را بستم و فردا صبح زود رفتیم سپاه قرار بود اتوبوس ها از آنجا حرکت کنند.
توی سالن بزرگی نشسته بودیم سمیه بغلم بود و مهدی را مادر شوهرم گرفته بود. خدیجه و معصومه هم پیشمان بودند. برایمان فیلم سینمایی گذاشته بودند تا ماشین ها آماده شوند خانمی توی سالن آمد و با صدای بلند گفت: خانم محمدی را جلوی در می خواهند.
سمیه را دادم به مادر شوهرم و دویدم جلوی در.
صمد روی پله ها ایستاده بود با نگرانی پرسیدم:چی شده؟!
گفت: اول مژدگانی بده.
خندیدم و گفتم: باشد برایت سوغات می آوردم.
آمد جلوتر و آهسته گفت: این بچه که توی راه است قدمش طلاست. مواظبش باش.
و همان طور که به شکمم نگاه می کرد می گفت: اصلا چطور است اگر دختر بود اسمش را بگذاریم قدم خیر.
می دانست که از اسمم خوشم نمی آید به همین خاطر بعضی وقت ها سر به سرم می گذاشت.
گفتم: اذیت نکن جان من زود باش بگو چی شده؟!
گفت: اسممان برای ماشین در آمده.
خوشحال شدم. گفتم: مبارک باشد.
ان شالله دفعه دیگر با ماشین خودمان می رویم مشهد.
دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: الهی آمین.
خدا خودش می داند چقدر دلم زیارت می خواهد وقتی دوباره برگشتم توی سالن با خودم گفتم: چه خوب صمد راست می گوید این بچه قدر خوش قدم است اول که زیارت مشهد برایمان درست شد حالا هم که ماشین خدا کند سومی اش هم خیر باشد. هنوز داشتیم فیلم سینمایی نگاه می کردیم که دوباره همان خانم صدایم کرد: خانم محمدی را جلوی در کار دارند.
صمد ایستاده بود جلوی در گفتم: ها چی شده؟!سومی اش هم به خیر شد؟!
خندید و گفت: نه دلم برایت تنگ شده بیا تا اتوبوس ها آماده می شوند برویم با هم توی خیابان قدم بزنیم.
خندیدم و گفتم: مرد خجالت بکش مگر تو کار نداری؟
گفت: مرخصی ساعتی می گیرم
گفتم: بچه ها چی؟!
مامانت را اذیت می کنند. بنده خدا حوصله ندارد. گفت: می رویم تا همین نزدیکی آرامگاه بابا طاهر و بر می گردیم.
گفتم: باشد تو برو مرخصی ات را بگیر و بیا تا من هم به مادرت بگویم.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#انتقام_سخت
#ترور
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃