eitaa logo
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
1.8هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
8.2هزار ویدیو
187 فایل
بی‌توآوارم‌‌و‌بر‌‌خویش‌‌فروریخته‌‌ام ای‌همه‌‌سقف‌و‌ستون‌و‌همه‌آبادی‌من(:🌿 . [ وقف لبخند آسیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! .. گوش شنوای حرفاتون🌚 : https://daigo.ir/secret/1796928
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در مکتب سردار سلیمانی حاج قاسم سلیمانی ثابت کرد که بزرگی نه مال است، نه ثروت، نه زور پیشنهاد دانلود حتما ببینید😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ی حرم داره اربابو ی جهان گرفتارش زندگی روتوکرببلا میبینی😭
⁉ ❀‌ ‌ ‌ ‌ ‌ شدیم نسلی که: معلوم نیس چمونه....😔 یه گوشی تو دست📲 چندتا اهنگ♪♪♪ ادّعای داغون بودن👈😞 همه شکست خورده یه سری بیست چهاری کلش به دست...🚦 زیر ۲۰ سال همه درگیر و ....🤔 ریه ها داغون....🤒😷 معرفت ها الکی...💔💔💔💔💔 همش نقش، همش حرف...🗣👥🗣 پای عمل همه میکشن کنار....😶😶 موقع بدبختی ها یاد خدا میفتیم😕😔 دریغ از اینکه تو خوشی هامونم ب یادش باشیم😂🙄 چی ازمون ساختن؟؟؟🤔 یه نسل نا امید به آینده....!😒 پسره متولد ۷۴ شد مدافع حرم😳 چند ماه بعد یه روبان مشکی کنار عکسش بود..🖊 فرق ما با این ادم چیه؟؟؟؟🤔 چطور اون میتونه بجای کلش از اعتقاداتش دفاع کنه!؟🙄😔 بجای .......... مرد و مردونه تو شناسنامش زدن: در دفاع از حرم شهید شد.....! نسلی شدیم ک بی اعتقادی شده کلاس!😮 فکر میکنیم با فحش دادن پرچم میره بالا....!🚩🚩🚩🏳 غیرت و ناموس هم ک فقط ادعاش مونده....😤😑☹ چند سال پیش تو همین مملکت هم سن های من و تو رفتن واسه ناموس ملت، واسه امنیت منو تو جون دادن....😔 سه تا شهید دادیم فقط و فقط برای برگردوندن جنازه ی یه دختر.... اما الان چی...؟؟؟؟😔 پسرا مملکتمون به جای غیرت ، زیر پست دخترا.... عکس هاشون رو لایک میکنن و تو کامنت ها اراجیف میگن....😮😐😔 دخترامون معنای زیبایی رو گم کردن!!!😞 فکر میکنن هرچی برهنه تر باشن جذاب ترن..😱 ن اینطور نیست....❌❌❌❗ با این عکس ها فقط..... شدیم نسلی که .... بیرون استغفر الله رو لبمونه و سرمون پایین....!😶🙄 ولی تو چت انگار یهو دین خدا عوض میشه....💻📲📱 همون دختری که بیرون نامحرمه، تو چت میشه محرم...😢😦😯 راحت با هم حرف میزنیم👥🗣 بجا سنگین و موقر بودن .....👉👉👉 نه دین این نیست که خشک مقدس باشی...🤔 ولی هرچیزی به جاش نه قرار نیست چیزی رو با حرفام به کسی تحمیل کنم💢 لا اکراه فی الدین..... فقط یکم تلنگر.....📵⚠⚠⚠⚠ تا شاید به خودمون بیایم💠 یکی ۲۰ سالشه و مدافع حرم➡➡➡➡➡ یکی ۲۰ سالشه و درگیر لایک و کلش🎮📲 بخدا ما فرقی با این بچه ها نداریم...😶 ما هم میتونیم....😯 شک نکن....🙂 فقط باید از یه جا شروع کنیم🏁🏁🚥 مطالب فوق به هیچ وجه برای توهین به کسی نبود...⭕⭕❌ فقط یکم تلنگر💢💢 برا خودم.....⛔ تا یادم نره کی ام و واسه چی افریده شدم♦ ............ مراقب باشیم خدا چطور دوسمون داره نه مردم...❗️❗️❗️❗️❗️❗️❗️❗️
4_5780575326677503058.mp3
1.98M
آدابِ معشوق بودنِ خداوند :) عه ببخشید! شما می‌خواستی عاشق خدا بشی ؟!☺️ گوش کن🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊🤍›ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ بہ‌علۍ‌دلبستم؏ـشقو‌فهمیدم...❁! ‹🤍🕊›ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ 🚐⃟📖¦⇢ •• 🚐⃟📖¦⇢ ••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 امشب | حال و هوای زائرین مزار شهید سلیمانی و زمزمه دعای توسل ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایتی از زندگی یک جانباز مدافع حرم که با چشمانش حرف میزند! ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این فیلم به زبانی ساده بیان میکند که چرا آمریکا به ما حمله نمی‌کند! روشهای بکار گرفته شده برای براندازی جمهوری اسلامی ایران! ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلم شده ست... برای آوینی! برای چمران! برای علم الهدی! برای خرازی! برای هاشمی! برای ابراهیم هادی! دلم تنگ شده ست برای باقری... برای کاوه و همت! برای ! برای کاظمی! دلم تنگ شده ست برای برونسی... میگویم!! اصلا دلم برای تنگ شده... تمام نداشته هایم را؛ میبینم در آنهایی‌که داشتند... شجاعت مصطفوی... غیرت ، بصیرت ... اخلاص، پشتکار، صفا، محبت... ، ایثار و ایمان... در این بین... و را بیشتر عاشقم... امام نیز آوینی پسند است! و را استاد خود می‌داند! رفقا! کجایید؟! که ببینید ما، اینجا... هر روز و هر ساعت... تیر خلاصیِ ؛ نصیبمان می‌شود... و ما در ماندگانِ مسیرِ خداییم...
- . جوری زندگـے کن اگـھ چهارتا آدم دیدنت عـٰاشق مذهبت و مـرامت بشن نـھ اینکـھ از هرچـے مذهبـے و انقلابیـھ زدھ بشن🔪🚶🏿‍♂! . -
CQACAgQAAx0CWVT4VAACEa1g7UcrY7YkjFD0q6Oz4WVr7kD4lAACqAEAAqIiSFOGKrnjBl-dZiAE.mp3
4.55M
⭕️با نوای:سید رضا نریمانی 🔺 چی میشه آقاجون منو کربلایی ببری؟
😊به وقت رمان 😊
🌹🍃 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃 :بانو بهناز ضرابی.. فصل پانزدهم ..( قسمت دوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 آن روز صبح خانم دارابی مثل همیشه آمده بود کمکم. داشتم به بچه ها می رسیدم آمد، نشست کنارم و کمی درد و دل کرد. شوهرش به سختی مجروح شده بود از طرفی خیلی هم برایشان مهمان می آمد. دست تنها مانده بود و داشت از پا در می آمد. گرم تعریف بودیم که یک دفعه در باز شد و برادرم آمد توی اتاق. من و خانم دارابی از ترس تکانی خوردیم. برادرم که دید زن غریبه توی خانه هست در را بست و رفت بیرون. بلند شدم و رفتم جلوی در. صمد و برادرم ایستاده بودند پایین پله ها. خانم دارابی صدای سلام و احوال پرسی ما را که شنید از اتاق بیرون آمد و رفت. برادرم خندید و گفت: حاجی ما را باش فکر می کردیم به این ها خیلی سخت می گذرد بابا این ها که خیلی خوش اند. نیم ساعت است پشت دریم. آن قدر گرم تعریف اند که صدای در را نشنیدند. صمد گفت: راست می گوید: نمیدانم چرا کلید توی قفل نمی چرخید. خیلی در زدیم بالاخره در را باز کردیم. همین که توی اتاق آمدند صمد رفت سراغ قنداقه بچه آن را برداشت و گفت: سلام خانمی یا آقا؟! من بابایی ام مرا می شناسی؟! بابای بی معرفت که می گویند منم. بعد به من نگاه کرد چشمکی زد و گفت: قدم جان ببخشید مثل همیشه بد قول و بی معرفت و هر چه تو بگویی. فقط خندیدم چیزی نمی توانستم پیش برادرم بگویم. به برادرم نگاه کرد و گفت: سفارش ما را پیش خواهرت بکن. برادرم به خنده گفت: دعوایش نکنی گناه دارد. بچه ها که صمد را دیده بودند مثل همیشه دوره اش کرده بودند همان طور که بچه ها را می بوسید و دستی روی سرشان می کشید می گفت: اسمش را چی گذاشتید گفتم: زهرا تازه آن وقت که فهمید بچه پنجمش دختر است گفت : چه اسم خوبی یا زهرا. سال ۱۳۶۵ سال سختی بود. در بیست و چهار سالگی مادرپنج تا بچه قدو نیم قد بودم دست تنها از پس همه کارهایم بر نمی آمدم. اوضاع جنگ به جاهای بحرانی رسیده بود. صمد درگیر جنگ و عملیات های پی در پی بود. خدیجه به کلاس دوم می رفت معصومه کلاس اولی بود به خاطر درس و مدرسه بچه ها کمتر می توانستم به قایش بروم پدرم به خاطر مریضی شینا دیگر نمی توانست به ما سر بزند خواهرهایم سخت سرگرم زندگی خودشان و مشکلات بچه هایشان بودند اغلب وقت ها که از خواب بیدار می شدم تا ساعت ده یازده شب سرپا بودم به همین خاطر کم حوصله، کم طاقت و همیشه خسته بودم. دی ماه آن سال عملیات کربلای ۴ شروع شد از برادرهایم شنیده بودم صمد در این عملیات شرکت دارد و فرماندهی می کند. برای هیچ عملیاتی این قدر بی تاب نبودم و دل شوره نداشتم از صبح که از خواب بیدار می شدم بی هدف از این اتاق به آن اتاق می رفتم. گاهی ساعت ها تسبیح به دست روی سجاده به دعا می نشستم رادیو هم از صبح تا شب روی طاقچه روشن بود و اخبار عملیات را گزارش می کرد چند روزی بود مادر شوهرم پیش ما. او هم مثل من بی تاب و نگران بود. بنده خدا از صبح تا شب نقل زبانش یا صمد و یا ستار بود. یک رروز عصر همان طور که دو نفری ناراحت و بی حوصله توی اتاق نشسته بودیم شنیدیم کسی در می زند بچه ها دویدند و در را باز کردند آقا شمس الله بود از جبهه آمده بود ناراحت و پکر. فکر کردم حتما صمد چیزی شده. مادر شوهرم ناله و التماس می کرد اگر چیزی شده به ما هم بگو. آقاشمس الله از چشم مادرشوهرم به من اشاره کرد بروم آشپزخانه. به بهانه درست کردن چای رفتم و او آرام ریز ریز گفت: قدم خانم ببین چی می گویم گفت: نه جیغ و داد کن و نه سر و صدا. مواظب باش مامان نفهمد. دست و پایم یخ کرده بود تمام تنم می لرزید تکیه ام را به یخچال دادم و زیر لب نالیدم یا حضرت عباس صمد طوری شده؟ آقا شمس الله بغض کرده بود سرخ شد آرام و شکسته گفت: ستار شهید شده. آشپزخانه دور سرم چرخید دستم را روی سرم گذاشتم نمی دانم چه بگویم لب گزیدم فقط توانستم بپرسم؟ کی؟! آقا شمس الله اشک چشم هایش را پاک کرد و گفت: تو را خدا کاری نکن مامان بفهمد. بعد گفت: چند روزی می شود باید هر طور شده مامان را ببریم قایش. بعد از آشپزخانه بیرون رفت نمی دانستم چه کار کنم.به بهانه چای دم کردن تا توانستم توی آشپزخانه ماندم و گریه کردم. هر کاری می کردم نمی توانستم جلوی گریه ام را بگیرم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ...
🌹🍃 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃 :بانو بهناز ضرابی.. فصل پانزدهم ..( قسمت سوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 آقا شمس الله از توی هال صدایم زد زیر شیر ظرف شویی صورتم را شستم و با چادر آن را خشک کردم. چند تا چای ریختم و آمدم توی هال. آقا شمس الله کنار مادر شوهرم نشسته و به تلویزیون خیره شده بود تا مرا دید گفت: می خواهم بروم قایش سری به دوست و آشنا بزنم شما نمی آیید؟! می دانستم نقشه است به همین خاطر زود گفتم: چه خوب خیلی وقته دلم میخواهد سری به حاج آقایم بزنم دلم برای شینا یک ذره شده مخصوصا از وقتی سکته کرده خیلی کم طاقت شده می گویند بهانه ما را زیاد می گیرد. می آیم یکی دو روز می مانم و بر می گردم. بعد تند تند مشغول جمع کردن لباس های بچه ها شدم ساکم را بستم یک دست لباس مشکی هم برداشتم و گفتم: آماده ام. توی ماشین و بین راه همه اش به فکر صدیقه بودم. نمی دانستم چطور باید توی چشم هایش نگاه کنم. دلم برای بچه هایش می سوخت. از طرفی هم نمی توانستم پیش مادر شوهرم چیزی بگویم این غصه ها را که توی خودم می ریختم.می خواستم خفه شوم. به قایشکه رسیدیم دیدم اوضاع مثل همیشه نیست انگار همه خبر داربودند جز ما به در و دیوار پارچه های سیاه زده بودند مادر شوهرم بنده خدا با دیدن آن ها هول شده بود و پشت سر هم می پرسید: چی شده بچه ها طوری شده اند؟! جلوی خانه مادر شوهرم که رسیدیم ته دلم خالی شد در خانه باز بود و مردهای سیاه پوش می آمدند و می رفتند بنده خدا مادر شوهرم دیگه دستگیرش شده بود اتفاقی افتاده. دلداری اش می دادم و می گفتم: طوری نشده شاید کسی از فامیل فوت کرده همین طور که توی حیاط رسیدیم صدیقه که انگار خیلی وقت بود منتظرمان بود به طرفمان دوید خودش را توی بغلم انداخت و شروع کرد به گریه کردن. زار میزد و می گفت: قدم جان حالا من و سمیه و لیلا را چطور بزرگ کنم؟ سمیه دو ساله بود هم سن سمیه من. ایستاده بود کنار ما و بهت زده مادرش را نگاه می کرد لیلا تازه شش ماهش تمام شده بود مادر شوهرم که دیگر ماجرا را فهمیده بود همان جلوی در از حال رفت کمی بعد انگار همه روستا خبر دار شدند توی حیاط جای سوزن انداختن نبود زن ها به مادر شوهرم تسلیت می گفتند پا به پایش گریه می کردند و سعی می کردند دلداری اش بدهند. فردای آن روز نزدیک های ظهر بود که چند تا بچه از توی حیاط فریاد زدند: آقا صمد آمد. آقا صمد آمد. خانه پر از مهمان بود دویدیم توی حیاط صمد آمده بود با چه وضعیتی لاغر و ضعیف با موهای ژولیده و صورتی سیاه و رنجور. دلم نیامد جلوی صدیقه با صمد سلام و احوال پرسی کنم یا جلو بروم و چیزی بگویم خودم را پشت چند نفر قایم کردم چادرم را روی صورتم کشیدم و گریه کردم. صدیقه دودید طرف صمد گریه می کرد و با التماس می گفت: آقا صمد ستار کجاست؟ آقا صمد داداشت کو؟! صمد نشست کنار باغچه دستش روی صورتش گذاشت انگار طاقتش تمام شده بود های های گریه می کرد دلم برایش سوخت. صدیقه ضجه میزد و التماس می کرد: آقا صمد مگر تو فرمانده ستار نبودی من جواب بچه هایش را چی بدهم؟! می گویند عمو چرا مواظب بابامان نبودی؟! جمعیتی که توی حیاط ایستاده بودند با حرف های صدیقه با گریه افتادند صدیقه بچه هایش را صدا زد و گفت: سمیه!لیلا بیایید عمو صمد آمده باباتان را آورده دلم برای صمد سوخت می دانستم صمد تحمل این حرف ها و این هم غم و غصه را ندارد. طاقت نیاوردم دویدم توی اتاق و با صدای بلند گریه کردم برای صمد ناراحت بودم دلم برایش می سوخت غم بچه های صدیقه را می خوردم دلم برای صدیقه می سوخت صمد خیلی تنها شده بود صدای گریه مردم از توی حیاط می آمد از پشت پنجره به بیرون نگاه کردم صمد هنوز کنار باغچه نشسته بود دلم می خواست بروم کنارش بنشینم و دلداری اش بدهم می دانستم از هر وقت دیگر تنهاتر است چرا هیچ کس به فکر صمد نبود. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃
🌹🍃 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃 :بانو بهناز ضرابی.. فصل پانزدهم ..( قسمت چهارم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 نمی توانستم یک جا بایستم دوباره به حیاط رفتم. مادر شوهرم رو به روی صمد نشسته بود. سرش را روی پاهای او گذاشته بود گریه می کرد و می پرسید: صمد جان مگر من داداشت را به تو نسپردم! صمد همچنان سرش را پایین انداخته بود و گریه می کرد مردها آمدند زیر بازوی صمد را گرفتند و او را بردند توی اتاق مردانه. جلو رفتم و کمک کردم تا خواهر شوهر و مادر شوهرم و صدیقه را ببریم توی اتاق. از بین حرف هایی که این و آن می زدند متوجه شدم جنازه ستار مانده توی خاک دشمن. صمد با اینکه می توانسته جسد را بیاورد، اما نیاورده بود. به خاطر همین مادر شوهرم ناراحت بود و یک ریز گریه می کرد و می گفت: صمد چرا بچه ام را نیاوردی؟ آخر شب وقتی خانه خلوت شد صمد آمد پیش ما توی اتاق زنانه. کنار مادرش نشست دست او را گرفت و بوسید و گفت: مادر جان مرا ببخش من می توانستم ستارت را بیاورم اما نیاوردم. چون به جز جسد ستار جسد برادرهای دیگرم روی زمین افتاده بود. آن ها پسر مادرشان هستند. آن ها هم خواهر و برادر دارند اگر ستار را می آوردم فردای قیامت جواب مادرهای شهدا را چی مادام اگر ستار را می آوردم فردای قیامت جواب برادرها و خواهرهای شهدا را چی می دادم می گفت و گریه می کرد تازه آن وقت بود متوجه شدم پشت لباسش خونی است به خواهرشوهرم با ایما و اشاره گفتم: انگار صمد مجروح شده صمد مجروح شده بود اما نمی گذاشت کسی بفهمد رفت و لباسش را عوض کرد خواهرش می گفت: کتفش پانسمان شده انگار جراحتش عمیق است و خونریزی دارد. با این حال یک جا بند نمی شد هر چه توان داشت گذاشت تا مراسم ستار آبرومندانه برگزار شود روز سوم بود در این روز حتی یک بار هم نشده بود با صمد حرف بزنم با هم رو به رو شده بودیم اما من از صدیقه خجالت می کشیدم و سعی می کردم دور و بر صمد آفتابی نشوم تا یک بار دل صدیقه و بچه هایش نشکند بچه ها را هم داده بودم خواهرهایم برده بودند می ترسیدم یک بار صمد بچه ها را بغل بگیرد و به آن محبت ها کند آن وقت بچه های صدیقه ببنینند و غصه بخورند. عصر روز سوم، دختر خواهر شوهرم آمد و گفت: دایی صمد باهات کار دارد. انگار برای اولین بار می خواستم او را ببینم. نفسم بالا نمی آمد قلبم تاپ تاپ می کرد طوری که فکر می کردم الان است که از قفسه سینه ام بیرون بزند. ایستاده بود توی حیاط. سلام که داد سرم را پایین انداختم. حالم را پرسید و گفت: خوبی بچه ها کجا هستند؟ گفتم: خوبم بچه ها خانه خواهرم هستند تو حالت خوب است؟ سرش را بالا گرفت و گفت: الهی شکر. دیگر چیزی نگفتم نمی دانستم چرا خجالت می کشم احساس گناه می کردم. با خودم می گفتم: حالا که ستار شهید شده و صدیقه عزادار است من چطور دلم بیاید کنار شوهرم بایستم و جلوی این همه چشم با او حرف بزنم. صمد هم دیگر چیزی نگفت داشت می رفت اتاق مردانه برگشت و گفت: بعد از شام با هم برویم بچه ها را ببینیم. دلم برایشان تنگ شده . بعد از شام صدایم کرد طوری که صدیقه متوجه نشود آماده شدم و آمدم توی حیاط و دور از چشم همه دویدم بیرون. دنبالم آمد تویک وچه و گفت: چرا می دوی؟ گفتم: نمی خواهم صدیقه مرا با تو ببیند. غصه می خورد. آهی کشید و زیر لب گفت: ای ستار ستار. کمرم را شکستی به خدا. با آنکه بغض گلویم را گرفته بود گفتم: مگر خودت نمی گفتی شهادت لیاقت می خواهد خوب ستار هم مزد اعمالش را گرفت خوش به حالش. صمد سری تکان داد و گفت: راست می گویی به ظاهر گریه می کنم اما نه دلم آرام است فکر می کنم ستار جایش خوب و راحت است. من باید غصه خودم را بخورم. داشتم از درون می سوختم برای بچه های صدیقه پرپر می زدم اما دلم می خواست غصه صمد را کم کنم. گفتم: خوش به حالش. کاشکی ما را هم شفاعت کند. همین که به خانه خواهرم رسیدیم بچه ها که صمد را دیدند مثل همیشه دوره اش کردند مهدی نشسته بود بغل صمد و پایین نمی آمد سمیه هم خودش را برای صمد لوس می کرد خدیجه و معصومه هم سر و دستش را می بوسیدند به بچه ها و صمد نگاه می کردم و اشک می ریختم صمد مرا که دید انگار فکرم را خواند گفت: کاش سمیه ستار را هم می آوردیم طفل معصوم خیلی غصه می خورد. گفتم: آره ماشالله خوب همه چیز را می فهمد. دلم بیشتر برای او می سوزد تا لیلا. لیلا هنوز خیلی کوچک است فکر نکنم درست و حسسابی بابایش را بشناسد صمد بچه ها را یک دفعه رها کرد. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃