فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#موشن_استوری
ویژه شهادت حضرت زینب س
هرگزمگوکہزینبکبریوفاتکرد
زینبکنارجسمحسینششهیدشد💔"!
#وفات_حضرت_زينب
•°@Patoghemahdaviyoon🌸
دلمواسہرایحہۍخاکِکربلا..
ارباارباشده(((💔
دلماذونِمردِعراقیومیخواد..
وقتاذانِصبح..
دلمگریہهاۍاولیننگاهومیخواد..
راستۍ..رفقاییکہکربلارفتید!
اولیننگاهویادتونه!؟💔
اگرامسالمنریمچۍ!؟
چۍازمونمیمونه!؟
○°هرگز مگو که زینب کبری وفات کرد
زینب کنار جسم حسینش شهید شد🕊🥺
" السلامعلیکیاعقیلةالعربیازینبکبری"✋🏻
#شهادتبیبیزینب 🥀
#عقیلةالعرب 🕯
#آجرڪاللھیاصاحبالزمان
[@Patoghemahdaviyoon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهادت دُر گرانیست
بہ هر کس ندهندش (:✨
🎥 روایت حاج حسین یکتا
از شهید مدافع حرم
محمدرضا دهقان امیری✨
خوشبحال اون هایے که دوبار شهید میشوند ...
.
.
.
.
.
@Patoghemahdaviyoon
🌵؛📿
-میـگه به اقـای بهجـت گفتـم:
نفسـم خـیلی اذیـتم میڪنه...
چیڪار ڪنم؟
گفت:شڪایتشـو پیش
امـام زمـان عج ڪن!
●「 @Patoghemahdaviyoon 」•
#حدیثانھ🌸
امیر المومنین{؏}:
استغفار داروی گــناهان است...
📚غررالحکم؛ ۹۱۳📚
@Patoghemahdaviyoon|•🍃
وقتی یکی هست اون بالا که از خود واقعیت خبر داره، چرا یه بار این طرفی ای یه بار اون طرفی؟!
#خودت_باش...!!
#شهیدانه🕊
عشق تو را دید و رفت
فاصله خندید و رفت
مالک اشتر ولی
شاخه گلی چید و رفت
#حاج_قاسم
•°@Patoghemahdaviyoon•°
#حال_خوب
خدایا
توان بده
برای تمامِ ادعاهایی که راحت بر #زبان جاری میکنم
اما #نفسم
ظرفیت اجرای آن را ندارد!
#که_هر_کجا_خبری_هست_ادعایی_نیست
#اندکےتفکر💚
دنبالِ چیزی باش که بمونه برات!
حتی توی یه گودالِ ۲متر در ۷۰سانت (:
#اَبَـد ..!🚶🏻♂
@Patoghemahdaviyoon🍃
˹🌱
•
.
بهقولِآقـٰامُـصطفےٰصَـدرزٰادھ :
"ڪُلُنـٰاداغـونتیمیـٰازینَـب♥️"
#پاتوق_مهدویون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چـࢪیڪــ³¹³🖇:
مداحی زیبای شهید محمد خانی (حاج عمار) 🥀
#وفات_حضرت_زینب
پیشنهاد ویژه 👌
#ڪپےباذڪرصلواتآزاد
| پـٰاتـوقمهدویـون |
Part 79 #تنها_میان_داعـش بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد. از پله های
Part 80
#تنها_میان_داعـش
باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با حاج قاسم قرار
گذاشتیم!« و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او
را مشتاقانه به سمت معرکه میکشید. در را که پشت سرش بستم، حس
کردم قلبم از قفس سینه پرید. یک ماه بی خبری از حیدر کار دلم را ساخته
و این نفس های بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش
برد. پای ایوان که رسیدم ام جعفر هنوز به کودکش شیر میداد و تا چشمش
به من افتاد، دوباره تشکر کرد :»خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و
شوهرت رو برات حفظ کنه!« او دعا میکرد و آرزوهایش همه حسرت دل
من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد. چشمان او هم هنوز
از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :»حاج قاسم و جوونای
شهر مثل شیر جلوی داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت سیدعلی
خامنه ای به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!« سپس سری
تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم رساند
:»بیچاره مردم سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش
داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم
با خودش برده!« با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به
حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم میپیچید و او از دل
من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :»شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه
Part 81
#تنها_میان_داعـش
فرمانده های شهر بازم امان نامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمیذاره
یه مرد زنده از آمرلی بره بیرون!« او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل
عباس طوری لرزیده بود که برای ما نارنجک آورده و از چشمان خسته و
بیخوابش خون میبارید. از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک
نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس اسارت
در دلم خاکستر شد و این ها همه پیش غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود،
از تصور اسارت ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش می آورد، عذاب
میکشید و اگر شهید شده بود، دلش حتی در بهشت از غصه حال و روز ما
در آتش بود! با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از
جای خالی انگشتان حیدر در دستانم آتش گرفتم که دوباره صدای گریه
یوسف از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها
یکبار دیگر میتوانست یوسف را سیر کند. به سرعت قوطی را برداشتم تا به
اتاق ببرم و نمیدانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد.
حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان
گذاشتم و به شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم.
همانطور که به سمت در میدویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را
گشودم که چهره خاکی رزمنده ای آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لب-
های او بیشتر به خشکی میزد که به سختی پرسید :»حاجی خونه اس؟«